“سیر عشق” یکی از مشهورترین آثار آلن دوباتن، نویسنده و فیلسوف معاصر، به بررسی واقعیت‌های زندگی عاشقانه می‌پردازه. برخلاف داستان‌های عاشقانه‌ی مرسوم که با یک پایان خوش به اتمام می‌رسن، این کتاب به ما نشون میده که عشق واقعی بعد از “پایان خوش” آغاز میشه.


داستان کتاب: زندگی ربیع و کرستن

کتاب داستان زوجی به نام ربیع و کرستن رو روایت می‌کنه که در ادینبرو با هم آشنا می‌شن و بعد از مدتی عاشق هم میشن. مثل همه‌ی داستان‌های عاشقانه، رابطه‌شون با شور و هیجان شروع میشه، اما زندگی واقعی بعد از ازدواج آغاز میشه:

  • ربیع و کرستن با چالش‌های زندگی مشترک روبه‌رو میشن.
  • روزمرگی، تفاوت‌های شخصیتی، تربیت فرزند، و گاهی دلخوری‌ها رابطه‌شون رو تحت تأثیر قرار میده.
  • هر دو یاد می‌گیرن که عشق چیزی بیشتر از احساسات اولیه است و نیاز به کار و تلاش داره.

چرا این کتاب مهمه؟

۱. عشق به‌عنوان یک سفر، نه مقصد

دوباتن با زبانی ساده و داستانی نشون میده که عشق، یک مسیر پرفرازونشیب و طولانیه. شور اولیه رابطه ممکنه از بین بره، اما چیزی عمیق‌تر جاش رو می‌گیره:

  • تفاهم.
  • تعهد.
  • پذیرش نقص‌های طرف مقابل.

۲. تحلیل فلسفی و روان‌شناختی عشق

کتاب فقط یک داستان ساده نیست. در طول روایت، دوباتن تحلیل‌های عمیقی از:

  • روان‌شناسی روابط.
  • مفهوم تعهد.
  • نیازهای احساسی انسان.

به ما ارائه میده. این تحلیل‌ها به خواننده کمک می‌کنه که نه‌تنها داستان، بلکه خودش و رابطه‌هاش رو بهتر درک کنه.

۳. همذات‌پنداری با شخصیت‌ها

زندگی ربیع و کرستن پر از لحظات آشنا برای همه‌ی ماست:

  • بحث‌های کوچک روزمره که به دلخوری‌های بزرگ تبدیل میشه.
  • تلاش برای درک نیازهای همدیگه.
  • پیدا کردن راه‌حل برای مشکلاتی که به‌نظر ساده میان اما پیچیده‌ترن.

سه نکته کلیدی از کتاب

۱. عشق واقعی نیازمند یادگیری است

دوباتن تأکید می‌کنه که عشق یک مهارته که باید یادش بگیریم. هیچ‌کس به‌طور طبیعی نمی‌دونه چطور باید رابطه‌ای موفق داشته باشه.

۲. مشکلات طبیعی‌اند، نه نشانه شکست

هر رابطه‌ای مشکلات خودش رو داره. مهم اینه که یاد بگیریم با این مشکلات کنار بیایم و ازشون عبور کنیم، نه اینکه فکر کنیم رابطه تموم شده.

۳. پذیرش تفاوت‌ها

یکی از موضوعات کلیدی کتاب، پذیرش تفاوت‌های طرف مقابله. عشق به معنای تغییر دادن یا کامل کردن کسی نیست؛ بلکه به معنای درک و پذیرش واقعی اونه.


این کتاب برای چه کسانی مناسبه؟

  • افرادی که در رابطه عاطفی هستن و می‌خوان رابطه‌شون رو بهتر کنن.
  • کسانی که به دنبال درک واقعیت‌های زندگی عاشقانه هستن.
  • هر کسی که به عشق به‌عنوان یک مفهوم پیچیده و عمیق علاقه‌منده.

حرف آخر

“سیر عشق” بیشتر از یک داستان عاشقانه‌ست؛ این کتاب یک راهنمای عملی و فلسفی برای زندگی مشترکه. دوباتن به ما نشون میده که عشق واقعی با پذیرش، یادگیری، و تلاش روزمره زنده می‌مونه.

📖 اگر دنبال درک عمیق‌تری از عشق و رابطه‌های انسانی هستی، سیر عشق یه تجربه الهام‌بخشه که تا مدت‌ها ذهنت رو درگیر می‌کنه.

نویسنده کتاب

الن دو باتن

زمان لازم برای مطالعه این کتاب

45

دقیقه

کتاب سیر عشق

جلد کتاب

دسته بندی

توسعه فردی

الن دو باتن

نویسنده

45

زمان مطالعه

کتاب سیر عشق

“سیر عشق” یکی از مشهورترین آثار آلن دوباتن، نویسنده و فیلسوف معاصر، به بررسی واقعیت‌های زندگی عاشقانه می‌پردازه. برخلاف داستان‌های عاشقانه‌ی مرسوم که با یک پایان خوش به اتمام می‌رسن، این کتاب به ما نشون میده که عشق واقعی بعد از “پایان خوش” آغاز میشه.


داستان کتاب: زندگی ربیع و کرستن

کتاب داستان زوجی به نام ربیع و کرستن رو روایت می‌کنه که در ادینبرو با هم آشنا می‌شن و بعد از مدتی عاشق هم میشن. مثل همه‌ی داستان‌های عاشقانه، رابطه‌شون با شور و هیجان شروع میشه، اما زندگی واقعی بعد از ازدواج آغاز میشه:

  • ربیع و کرستن با چالش‌های زندگی مشترک روبه‌رو میشن.
  • روزمرگی، تفاوت‌های شخصیتی، تربیت فرزند، و گاهی دلخوری‌ها رابطه‌شون رو تحت تأثیر قرار میده.
  • هر دو یاد می‌گیرن که عشق چیزی بیشتر از احساسات اولیه است و نیاز به کار و تلاش داره.

چرا این کتاب مهمه؟

۱. عشق به‌عنوان یک سفر، نه مقصد

دوباتن با زبانی ساده و داستانی نشون میده که عشق، یک مسیر پرفرازونشیب و طولانیه. شور اولیه رابطه ممکنه از بین بره، اما چیزی عمیق‌تر جاش رو می‌گیره:

  • تفاهم.
  • تعهد.
  • پذیرش نقص‌های طرف مقابل.

۲. تحلیل فلسفی و روان‌شناختی عشق

کتاب فقط یک داستان ساده نیست. در طول روایت، دوباتن تحلیل‌های عمیقی از:

  • روان‌شناسی روابط.
  • مفهوم تعهد.
  • نیازهای احساسی انسان.

به ما ارائه میده. این تحلیل‌ها به خواننده کمک می‌کنه که نه‌تنها داستان، بلکه خودش و رابطه‌هاش رو بهتر درک کنه.

۳. همذات‌پنداری با شخصیت‌ها

زندگی ربیع و کرستن پر از لحظات آشنا برای همه‌ی ماست:

  • بحث‌های کوچک روزمره که به دلخوری‌های بزرگ تبدیل میشه.
  • تلاش برای درک نیازهای همدیگه.
  • پیدا کردن راه‌حل برای مشکلاتی که به‌نظر ساده میان اما پیچیده‌ترن.

سه نکته کلیدی از کتاب

۱. عشق واقعی نیازمند یادگیری است

دوباتن تأکید می‌کنه که عشق یک مهارته که باید یادش بگیریم. هیچ‌کس به‌طور طبیعی نمی‌دونه چطور باید رابطه‌ای موفق داشته باشه.

۲. مشکلات طبیعی‌اند، نه نشانه شکست

هر رابطه‌ای مشکلات خودش رو داره. مهم اینه که یاد بگیریم با این مشکلات کنار بیایم و ازشون عبور کنیم، نه اینکه فکر کنیم رابطه تموم شده.

۳. پذیرش تفاوت‌ها

یکی از موضوعات کلیدی کتاب، پذیرش تفاوت‌های طرف مقابله. عشق به معنای تغییر دادن یا کامل کردن کسی نیست؛ بلکه به معنای درک و پذیرش واقعی اونه.


این کتاب برای چه کسانی مناسبه؟

  • افرادی که در رابطه عاطفی هستن و می‌خوان رابطه‌شون رو بهتر کنن.
  • کسانی که به دنبال درک واقعیت‌های زندگی عاشقانه هستن.
  • هر کسی که به عشق به‌عنوان یک مفهوم پیچیده و عمیق علاقه‌منده.

حرف آخر

“سیر عشق” بیشتر از یک داستان عاشقانه‌ست؛ این کتاب یک راهنمای عملی و فلسفی برای زندگی مشترکه. دوباتن به ما نشون میده که عشق واقعی با پذیرش، یادگیری، و تلاش روزمره زنده می‌مونه.

📖 اگر دنبال درک عمیق‌تری از عشق و رابطه‌های انسانی هستی، سیر عشق یه تجربه الهام‌بخشه که تا مدت‌ها ذهنت رو درگیر می‌کنه.

“سیر عشق” یکی از مشهورترین آثار آلن دوباتن، نویسنده و فیلسوف معاصر، به بررسی واقعیت‌های زندگی عاشقانه می‌پردازه. برخلاف داستان‌های عاشقانه‌ی مرسوم که با یک پایان خوش به اتمام می‌رسن، این کتاب به ما نشون میده که عشق واقعی بعد از “پایان خوش” آغاز میشه.


داستان کتاب: زندگی ربیع و کرستن

کتاب داستان زوجی به نام ربیع و کرستن رو روایت می‌کنه که در ادینبرو با هم آشنا می‌شن و بعد از مدتی عاشق هم میشن. مثل همه‌ی داستان‌های عاشقانه، رابطه‌شون با شور و هیجان شروع میشه، اما زندگی واقعی بعد از ازدواج آغاز میشه:

  • ربیع و کرستن با چالش‌های زندگی مشترک روبه‌رو میشن.
  • روزمرگی، تفاوت‌های شخصیتی، تربیت فرزند، و گاهی دلخوری‌ها رابطه‌شون رو تحت تأثیر قرار میده.
  • هر دو یاد می‌گیرن که عشق چیزی بیشتر از احساسات اولیه است و نیاز به کار و تلاش داره.

چرا این کتاب مهمه؟

۱. عشق به‌عنوان یک سفر، نه مقصد

دوباتن با زبانی ساده و داستانی نشون میده که عشق، یک مسیر پرفرازونشیب و طولانیه. شور اولیه رابطه ممکنه از بین بره، اما چیزی عمیق‌تر جاش رو می‌گیره:

  • تفاهم.
  • تعهد.
  • پذیرش نقص‌های طرف مقابل.

۲. تحلیل فلسفی و روان‌شناختی عشق

کتاب فقط یک داستان ساده نیست. در طول روایت، دوباتن تحلیل‌های عمیقی از:

  • روان‌شناسی روابط.
  • مفهوم تعهد.
  • نیازهای احساسی انسان.

به ما ارائه میده. این تحلیل‌ها به خواننده کمک می‌کنه که نه‌تنها داستان، بلکه خودش و رابطه‌هاش رو بهتر درک کنه.

۳. همذات‌پنداری با شخصیت‌ها

زندگی ربیع و کرستن پر از لحظات آشنا برای همه‌ی ماست:

  • بحث‌های کوچک روزمره که به دلخوری‌های بزرگ تبدیل میشه.
  • تلاش برای درک نیازهای همدیگه.
  • پیدا کردن راه‌حل برای مشکلاتی که به‌نظر ساده میان اما پیچیده‌ترن.

سه نکته کلیدی از کتاب

۱. عشق واقعی نیازمند یادگیری است

دوباتن تأکید می‌کنه که عشق یک مهارته که باید یادش بگیریم. هیچ‌کس به‌طور طبیعی نمی‌دونه چطور باید رابطه‌ای موفق داشته باشه.

۲. مشکلات طبیعی‌اند، نه نشانه شکست

هر رابطه‌ای مشکلات خودش رو داره. مهم اینه که یاد بگیریم با این مشکلات کنار بیایم و ازشون عبور کنیم، نه اینکه فکر کنیم رابطه تموم شده.

۳. پذیرش تفاوت‌ها

یکی از موضوعات کلیدی کتاب، پذیرش تفاوت‌های طرف مقابله. عشق به معنای تغییر دادن یا کامل کردن کسی نیست؛ بلکه به معنای درک و پذیرش واقعی اونه.


این کتاب برای چه کسانی مناسبه؟

  • افرادی که در رابطه عاطفی هستن و می‌خوان رابطه‌شون رو بهتر کنن.
  • کسانی که به دنبال درک واقعیت‌های زندگی عاشقانه هستن.
  • هر کسی که به عشق به‌عنوان یک مفهوم پیچیده و عمیق علاقه‌منده.

حرف آخر

“سیر عشق” بیشتر از یک داستان عاشقانه‌ست؛ این کتاب یک راهنمای عملی و فلسفی برای زندگی مشترکه. دوباتن به ما نشون میده که عشق واقعی با پذیرش، یادگیری، و تلاش روزمره زنده می‌مونه.

📖 اگر دنبال درک عمیق‌تری از عشق و رابطه‌های انسانی هستی، سیر عشق یه تجربه الهام‌بخشه که تا مدت‌ها ذهنت رو درگیر می‌کنه.

کتاب سیر عشق

چیزی که ما اسمش رو عشق می‌ذاریم، فقط آغاز عشقه و نه خود عشق یه پسر ۱۵ ساله‌ به‌اسم ربیع که جایی توی خاورمیانه، زیر بمبارون و وحشت‌ از جنگ بزرگ شده، همراه پدر و مادرش به تعطیلات اومده. اون کنار استخر یه دختر حدودا همسن خودش می‌بینه. پدر و مادر دختر دو طرفش نشستن و پدر داره آواز فرانسوی می‌خونه. ربیع از دیدن این دختر، احساسی بهش دست میده که قبلا تجربه نکرده. حسش رو نمی‌تونه با کلام بیان کنه. انگار این دختر رو سال‌هاست می‌شناسه و اون تنها دلیل وجودش توی این دنیاست. این دختر دوای درد مبهمیه که ربیع در درونش حس می‌کنه. این شم درونی برای ربیع، خیلی اهمیت پیدا می‌کنه، چون تونسته فراینده طبیعی منطق رو دور بزنه. ربیع توی ذهنش شروع می‌کنه به ساختن داستان زندگی‌ش با اون دختر. حتما شخصیت حساس و عمیقی داره و تنهاست و تا حالا اسرار درونش رو به هیچ‌کس نگفته؛ اما ربیع رو رازدار خودش می‌دونه و … . فردا صبح ربیع متوجه میشه که دختر با خانواده‌ش به فرانسه برگشته و اثری ازش پیدا نمی‌کنه. اونا دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نمی‌بینن؛ ولی چیزی که این وسط حتی تا سال‌های سال باقی می‌مونه، چیه؟ نگاه رمانتیکی که ربیع توی ۱۶ سالگی به عشق پیدا کرد. یعنی اون احساس همدلی و درک سریع و متقابل. برای ربیع توی سال‌های بعدی بازم پیش میاد که دختری رو ببینه و تصور کنه اون پایانیه برای تنهاییاش؛ ولی هر دفعه سرخورده میشه. اون متوجه نمی‌شه که این حس از نبود بخش فراموش‌شده‌ی وجود خودش بیرون میاد. اون خبر نداره که رمانتیک‌بودن به‌معنی اعتماد به اون شم درونی و تمایل یهویی، دقیقا همون مانع اصلی برای یادگیری حفظ روابطه. بعد از ماجراهایی که ربیع پشت سر می‌ذاره، حالا ۳۱ سالشه و چند ساله که تنها زندگی می‌کنه. اون مشغول کار معماری توی یه شهر غریبه به‌اسم ادینبروست. خیلی کارا کرده که یکی رو برای خودش پیدا کنه و از تنهایی دربیاد؛ اما همش بی‌ثمر بوده. به‌هرحال اون تسلیم نمیشه؛ هنر بهش یاد داده که منتظر خواسته‌ش بمونه. بالاخره یه روز دل‌انگیز چشمش به کرستن میفته. کسی که برای اولین‌بار توی محل پروژه باهاش دست میده. ربیع متوجه میشه که یه ویژگی‌هایی توی کرستن هست که براش جذابه. مثل رفتار ملایم و خونسردش جلوی مردها، پشتکارش توی بررسی موارد جزئی و بی‌توجهی‌ش به مد روز و ساده‌پوشی. بالاخره برای دسته‌بندی قراردادها به یه کافه میرن و مشغول صحبت درباره‌ی پروژه میشن؛ اما ربیع وسط گفتگو سعی می‌کنه سرکی هم بکشه به بخش‌های خصوصی‌تر زندگی کرستن. جزئیات بیشتری توی این زن می‌بینه که اون رو حسابی مجذوب کرده. ربیع دیگه حالا مطمئنه که یکی رو پیدا کرده با ترکیب فوق‌العاده‌ای از ویژگی‌های درونی و بیرونی. هوش و محبت، شوخ‌طبعی و زیبایی، صمیمیت و شجاعت همه با هم توی وجود کرستن هست. اون کسیه که اگه بره، ربیع دلش براش تنگ میشه. باوجودی‌که تا همین ۲ ساعت پیش براش غریبه بود، حالا دلش می‌خواد دستاش رو بگیره و نوازش کنه. اون می‌خواد با کرستن تا آخر عمرش زندگی کنه. اگه ربیع ازدواج کنه، تا سال‌ها بعد مدام ازشون می‌پرسن: شما دوتا چطوری با هم آشنا شدین؟ ولی هیچ کس نمی‌پرسه: زندگی‌تون بعد از ازدواج چطوره؟ یه چیزی که توی دیدگاه رمانتیک زیاد از حد بهش توجه میشه، آغاز عشقه، نه خود فرایند عشق. برای رمانتیک‌ها همون لحظه‌ی آغاز عشق، همه‌چی رو توی خودش داره و دیگه نیازی به چیزی نیست. درحالی‌که اون فقط یه آغازه که ما اسمش رو به اشتباه گذاشتیم عشق. حتما خودت هم زوج‌های زیادی رو دیدی که آغاز بسیار زیبا و شورانگیزی داشتن، ولی بعد از یه مدت عشقشون به پایان رسیده و از هم جدا شدن. اولین لحظات تکون‌دهنده و گمراه‌کننده‌ی عشق، ما رو از درک اصل عشق غافل کرده. ما اجازه می‌دیم داستان‌های عاشقانه‌مون خیلی زودتر از چیزی که باید، تموم بشه. انگار در مورد شروعش چیزای زیادی می‌دونیم، ولی در مورد اینکه چطور ادامه‌ش بدیم، خیلی کم اطلاعات داریم. توی قسمت بعد برات میگم که داستان ربیع و کرستن به چه سمتی رفت و اصلا کرستن هم به ربیع حسی داشت یا نه.
بعدی

کتاب سیر عشق

الن دو باتن

موضوع کتاب درباره‌ی چیه؟ با چالش‌های دیدگاه رمانتیک به عشق آشنا میشی و می‌فهمی که عشق یه مهارته عشق یه اتفاق جهانیه. اصلا ما به‌واسطه‌ی عشق به‌دنیا اومدیم؛ عشق دو تا آدم به همدیگه که شدن پدر و مادر ما. آثار هر شاعر و نویسنده‌ای رو که بخونی، می‌بینی حتما درباره‌ی عشق هم شعری گفته یا چیزی نوشته. عشق همیشه و همیشه ذهن و قلب آدما رو به خودش مشغول می‌کنه و انگار گمشده‌ایه که خیلی از آدما حتی تا آخر عمر هم پیداش نمی‌کنن؛ مثلا این شعر زیبا رو گوش کن: «آن که می گوید دوستت می‌دارم، خنیاگر غمگینی‌ست که آوازش را از دست داده است، ای کاش عشق را زبان سخن بود» به‌نظر میاد گاهی در ابراز عشق بسیار ناتوان هستیم. یا مثلا غزلیات سعدی که از عاشقانه‌ترین غزل‌ها هستن. مثل این یکی: «وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من» نکته‌ی مهمی که من یعنی آلن دوباتن می‌خوام بهش اشاره کنم، داشتن یه دید رمانتیک به عشقه. اگه دقت کنی، می‌بینی توی بعضی از شعرها این دیدگاه رمانتیک به‌چشم می‌خوره. رمانتیک‌ها به عشق در یک نگاه معتقدن و فکر می‌کنن اعتماد به غریزه و حس قلبی‌شون برای اینکه بفهمی یه نفر برای عشق تو لایق هست یا نه، کافیه. رمانتیسم همیشه بوده؛ ولی فقط چند قرنه که داره به‌شکل یه‌جور آرمان‌گرایی دیده میشه. از وقتی که آدما فهمیدن مال و اموال کافی برای یه ازدواج موفق، ملاک مناسبی نیست، تصمیم گرفتن همه‌‌ی وزن عشق و ازدواج رو بدن به احساسات. اینطوری شد که رمانتیسم شکل گرفت. من توی خلاصه کتاب سیر عشق می‌خوام این نگاه رو در قالب یه رمان عاشقانه با یه داستان درباره‌ی زندگی مردی به‌نام ربیع برات باز کنم و بهت بگم که نگاه رمانتیک به عشق چه‌شکلیه، چه چالش‌هایی داره و آیا واقعا باعث میشه ما بتونیم عشق رو به‌معنایی که توی ذهنمون هست تجربه کنیم یا نه.
چیزی که ما اسمش رو عشق می‌ذاریم، فقط آغاز عشقه و نه خود عشق یه پسر ۱۵ ساله‌ به‌اسم ربیع که جایی توی خاورمیانه، زیر بمبارون و وحشت‌ از جنگ بزرگ شده، همراه پدر و مادرش به تعطیلات اومده. اون کنار استخر یه دختر حدودا همسن خودش می‌بینه. پدر و مادر دختر دو طرفش نشستن و پدر داره آواز فرانسوی می‌خونه. ربیع از دیدن این دختر، احساسی بهش دست میده که قبلا تجربه نکرده. حسش رو نمی‌تونه با کلام بیان کنه. انگار این دختر رو سال‌هاست می‌شناسه و اون تنها دلیل وجودش توی این دنیاست. این دختر دوای درد مبهمیه که ربیع در درونش حس می‌کنه. این شم درونی برای ربیع، خیلی اهمیت پیدا می‌کنه، چون تونسته فراینده طبیعی منطق رو دور بزنه. ربیع توی ذهنش شروع می‌کنه به ساختن داستان زندگی‌ش با اون دختر. حتما شخصیت حساس و عمیقی داره و تنهاست و تا حالا اسرار درونش رو به هیچ‌کس نگفته؛ اما ربیع رو رازدار خودش می‌دونه و … . فردا صبح ربیع متوجه میشه که دختر با خانواده‌ش به فرانسه برگشته و اثری ازش پیدا نمی‌کنه. اونا دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نمی‌بینن؛ ولی چیزی که این وسط حتی تا سال‌های سال باقی می‌مونه، چیه؟ نگاه رمانتیکی که ربیع توی ۱۶ سالگی به عشق پیدا کرد. یعنی اون احساس همدلی و درک سریع و متقابل. برای ربیع توی سال‌های بعدی بازم پیش میاد که دختری رو ببینه و تصور کنه اون پایانیه برای تنهاییاش؛ ولی هر دفعه سرخورده میشه. اون متوجه نمی‌شه که این حس از نبود بخش فراموش‌شده‌ی وجود خودش بیرون میاد. اون خبر نداره که رمانتیک‌بودن به‌معنی اعتماد به اون شم درونی و تمایل یهویی، دقیقا همون مانع اصلی برای یادگیری حفظ روابطه. بعد از ماجراهایی که ربیع پشت سر می‌ذاره، حالا ۳۱ سالشه و چند ساله که تنها زندگی می‌کنه. اون مشغول کار معماری توی یه شهر غریبه به‌اسم ادینبروست. خیلی کارا کرده که یکی رو برای خودش پیدا کنه و از تنهایی دربیاد؛ اما همش بی‌ثمر بوده. به‌هرحال اون تسلیم نمیشه؛ هنر بهش یاد داده که منتظر خواسته‌ش بمونه. بالاخره یه روز دل‌انگیز چشمش به کرستن میفته. کسی که برای اولین‌بار توی محل پروژه باهاش دست میده. ربیع متوجه میشه که یه ویژگی‌هایی توی کرستن هست که براش جذابه. مثل رفتار ملایم و خونسردش جلوی مردها، پشتکارش توی بررسی موارد جزئی و بی‌توجهی‌ش به مد روز و ساده‌پوشی. بالاخره برای دسته‌بندی قراردادها به یه کافه میرن و مشغول صحبت درباره‌ی پروژه میشن؛ اما ربیع وسط گفتگو سعی می‌کنه سرکی هم بکشه به بخش‌های خصوصی‌تر زندگی کرستن. جزئیات بیشتری توی این زن می‌بینه که اون رو حسابی مجذوب کرده. ربیع دیگه حالا مطمئنه که یکی رو پیدا کرده با ترکیب فوق‌العاده‌ای از ویژگی‌های درونی و بیرونی. هوش و محبت، شوخ‌طبعی و زیبایی، صمیمیت و شجاعت همه با هم توی وجود کرستن هست. اون کسیه که اگه بره، ربیع دلش براش تنگ میشه. باوجودی‌که تا همین ۲ ساعت پیش براش غریبه بود، حالا دلش می‌خواد دستاش رو بگیره و نوازش کنه. اون می‌خواد با کرستن تا آخر عمرش زندگی کنه. اگه ربیع ازدواج کنه، تا سال‌ها بعد مدام ازشون می‌پرسن: شما دوتا چطوری با هم آشنا شدین؟ ولی هیچ کس نمی‌پرسه: زندگی‌تون بعد از ازدواج چطوره؟ یه چیزی که توی دیدگاه رمانتیک زیاد از حد بهش توجه میشه، آغاز عشقه، نه خود فرایند عشق. برای رمانتیک‌ها همون لحظه‌ی آغاز عشق، همه‌چی رو توی خودش داره و دیگه نیازی به چیزی نیست. درحالی‌که اون فقط یه آغازه که ما اسمش رو به اشتباه گذاشتیم عشق. حتما خودت هم زوج‌های زیادی رو دیدی که آغاز بسیار زیبا و شورانگیزی داشتن، ولی بعد از یه مدت عشقشون به پایان رسیده و از هم جدا شدن. اولین لحظات تکون‌دهنده و گمراه‌کننده‌ی عشق، ما رو از درک اصل عشق غافل کرده. ما اجازه می‌دیم داستان‌های عاشقانه‌مون خیلی زودتر از چیزی که باید، تموم بشه. انگار در مورد شروعش چیزای زیادی می‌دونیم، ولی در مورد اینکه چطور ادامه‌ش بدیم، خیلی کم اطلاعات داریم. توی قسمت بعد برات میگم که داستان ربیع و کرستن به چه سمتی رفت و اصلا کرستن هم به ربیع حسی داشت یا نه.
عشق، کاوشیه برای کامل شدن ربیع کاملا متوجهه که عاشق کرستن شده؛ اما چالش اصلی اینه که آیا کرستن هم به ربیع احساسی داره یا نه. خب ربیع به‌سادگی این رو برای خودش رمزگشایی می‌کنه. کرستن از بارونی‌ش تعریف کرد، اجازه داد اون پول کافه رو حساب کنه و ربیع رو برای کارش تشویق کرد. البته ربیع هنوز شک داره، چون وقتی بحث رو به روابط قبلی کرستن کشوند، انگار کرستن ناراحت شد. همین شک و تردید، تازه میل و اشتیاق ربیع رو بیشتر کرد. به‌نظرش جذاب‌ترین آدما کسایی نیستن که بلافاصله اون رو می‌پذیرن؛ چون در‌این‌صورت به قضاوتشون مشکوک میشه. چند روزی با هم در تعامل می‌مونن و ربیع به کرستن پیشنهاد میده با هم برن باغ گیاه‌شناسی. اون دیگه برای اظهارنظرهای الکی انرژی نداره و دلش می‌خواد مستقیم بره سر اصل مطلب. توی باغ که هستن، حوصله‌ش از توضیحات کرستن درباره‌ی فلان درخت سر میره و به‌خاطر حس خشم یا سرخوردگی‌ای که اون رو بی‌قرار کرده، صحبتش رو قطع می‌کنه و همون‌جا بلافاصله کرستن رو می‌بوسه. کرستن هم دستاش رو دور کمر ربیع حلقه می‌کنه. ربیع حالا می‌فهمه که طرف مقابلش با ملاقات‌های بعدی مخالفتی نداره و همین مخالفت‌نکردن هست که داستانی عاشقانه رو می‌سازه. در نوبت بعدی اونا با هم به دوچرخه‌سواری در ساحل پرتوبلو میرن و وقتی زنجیر از جاش درمیاد، ربیع دستپاچه میشه. کرستن با خونسردی دوچرخه رو وارونه می‌کنه و زنجیر رو جا می‌ندازه. عشق ربیع از حس ناکامل‌بودن و میلش به کامل‌بودن سرچشمه می‌گیره. حس می‌کنه کنار کرستن نقاط قوتش تکمیل میشه. البته کرستن هم به‌نوعی دیگه دنبال جبران نقص‌های خودش هست. اونم می‌خواد به تعادل برسه و خودش رو تکمیل کنه. تجربه‌ی مشترک درد و نشون‌دادن آسیب‌پذیری و اندوه، دوتا آدم رو به هم نزدیک‌تر می‌کنه. اونا به دیدن مادر کرستن میرن و وارد اتاق قدیمی کرستن میشن. توی اتاق خواب کرستن می‌شینن و از گذشته‌شون برای همدیگه تعریف می‌کنن. گویا وقتی کرستن بچه بوده، پدرش اونا رو با یه تیکه کاغذ که روش نوشته بوده: متاسفم، برای همیشه تنها می‌ذاره. بعد از اون هر سال برای کرستن هدیه می‌فرستاده تا اینکه یه بار کرستن در جوابش نامه‌ای می‌فرسته که توی اون صراحتا برای پدرش آرزوی مرگ می‌کنه. ازاون‌ببعد دیگه هدیه‌ای براش ارسال نمی‌شه. کرستن با چشمای قرمز توی آغوش ربیع داره اینا رو تعریف می‌کنه. ربیع عاشق این بخش ضعیف از آدمی شده که از نظر اون یه انسان بسیار توانا و باکفایته. متقابلا کرستن هم دوست داره تسلی‌بخش پسر ۱۲ ساله‌ای باشه که مادرش فوت می‌کنه؛ درحالی‌که ربیع کوچک مشتاقانه منتظر بازگشت مادر مهماندارش بوده که مرتب به سفر می‌رفته و اون رو تنها می‌ذاشته. یه کم که می‌گذره، دیگه حس می‌کنن رازی برای گفتن ندارن. وقتی حس می‌کنیم معشوق درکمون می‌کنه، عشق به اوج خودش می‌رسه. یه نفر دیگه هست که می‌فهمه ما کی هستیم، خیلی بیشتر از بقیه باهامون همراهی و همدلی می‌کنه و در ضمن ما رو به‌خاطر ضعف‌هامون می‌بخشه. یه‌جور حس آسایش و آرامش خاطر سراغ آدم میاد؛ چون یه‌عالمه چیزایی که قبلا پیش خودمون پنهان نگه داشتیم، حالا راحت فاش کردیم و اونم همه رو پذیرفته و درک کرده. چی از این بهتر؟
رابطه‌ی جنسی ترجمه‌ی احساسات به یه عمل جسمانیه چند روز بعد کرستن به ربیع پیشنهاد میده که با هم توی خونه‌ش یه چایی بنوشن. بعد از دم‌کردن چای و کنجکاوی‌های ربیع توی خونه‌ی کرستن، اونا هم‌آغوشی رو تجربه می‌کنن. شاید جذابیت جنسی اولش فقط یه اتفاق فیزیکی به‌نظر برسه، ولی بیشتر از حواس به باورها ربط داره و بیشتر از هر باوری به پذیرش و به‌پایان‌رسیدن تنهایی و احساس شرم مربوط میشه. ربیع می‌پرسه اولین‌بار کی احساس کردی دوست داری با هم باشیم؟ و جواب کرستن اون رو غافلگیر می‌کنه. کرستن میگه از همون دفعه اول که قدم‌زنان رفتیم رستوران درباره‌ت خیال‌پردازی می‌کردم. شاید آدمای ظاهرا محترم خیال‌پردازی‌های بی‌پرده‌ای توی ذهنشون باشه، ولی در بیرون اینطور نشون بدن که فقط یه رابطه‌ی دوستانه می‌خوان. همین مسئله باعث میشه احساس گناه ربیع هم به‌خاطر کشش جنسی که احساس کرده، خیلی کم‌رنگ بشه. هرچی رازها بیشتر برملا میشن، ربیع بیشتر حس می‌کنه که بهترین لحظات عمرش رو می‌گذرونه. وقتی یه غریبه ازمون می‌خواد حفاظ خودمون رو کنار بزنیم، در حقیقت دقیقا چیزی رو طلب کرده که ما به‌خاطرش در خفا احساس عذاب وجدان می‌کردیم، ولی آرزوش رو داشتیم. این یه لحظه‌ی ناب و خاص رو رقم می‌زنه. شادکامی‌ای که حاصل این ماجراست، به‌خاطر اینه که ربیع و کرستن فرصت پیدا کردن تا خودِ پنهانشون رو برملا کنن و تایید و تشویق هم بگیرن. این تمایل انسان به دوستی و درک‌شدن هست که اینقدر رابطه‌ی جنسی رو جذاب می‌کنه. اونا توی خلوت دونفره‌شون می‌تونن تمایلاتی رو به نمایش بذارن که سر کار و توی جامعه و در تعامل با دیگر آدم‌ها هیچ‌وقت اونا رو نشون نمی‌دن. مثل تمایل به کمی خشونت یا مطیع‌بودن در برابر کسی که عاشقش هستن و رهاکردن مسئولیت‌های همیشگی زندگی. یه نفر پیدا شده که خودِ ضعیف‌تر دیگری رو با آغوش باز می‌پذیره. اونجا فضاییه که با اطمینان خاطر می‌تونن حفاظشون رو بردارن و اشتیاقشون رو برای صمیمیت و مقبولیت دوطرفه ارضا کنن. حدود شش ماه از آشنایی اونا می‌گذره. توی تعطیلات کریسمس دوباره به خونه‌ی مادر کرستن میرن. ربیع کاملا حس می‌کنه که داره باهاش مصاحبه میشه. مادر کرستن به‌طور ماهرانه‌ای کنجکاوی‌ش رو مخفی می‌کنه، ولی درعین‌حال کاملا داره ربیع رو ارزیابی می‌کنه. اون سر میز به ربیع میگه چقدر حیف که کرستن بعد از رفتن پدرش حتی یه نت هم نخونده درحالی‌که صداش بسیار عالی بوده. اون تلویحا داره به ربیع میگه آینده‌ی دخترش رو نابود نکنه. وقتی توی قطار دارن به‌سمت خونه‌ی مادر کرستن میرن، ربیع بدون برنامه‌ریزی قبلی از کرستن خواستگاری می‌کنه و کرستن هم با اشک‌های روی صورتش جواب بله محکمی میده. ما بیشتر برامون جذابه که بفهمیم کی و کجا این اتفاق افتاده تا اینکه به دلایلش پی ببریم. انگار اگه دلایلش مطرح بشه، غیررمانتیک و بی‌ارزش به‌نظر میاد. ربیع واقعا نمی‌دونه چرا درخواست ازدواج کرده و بیشتر احساسات وافری که نسبت به کرستن داره، اون رو به این کار واداشته. هیچ اندیشه‌ی جدی‌ای پشت این اطمینانش به ازدواج نیست و هیچ‌وقت کتابی درباره‌ی زناشویی نخونده و حتی از هیچ زوجی درباره‌ی زندگی متاهلی‌شون پرس و جو نکرده. به‌نظر میاد به‌خاطر شکست‌خوردن ازدواج‌هایی که دلایلی منطقی داشتن و سیل جدایی‌ها و تجاوزها و خیانت‌های پشت سرش، مردم عصر جدید دیگه از دلایل منطقی خسته شدن و روی آوردن به یه احساس قوی که دوطرفه باشه. این یه واکنش جمعی هست که از آسیب روانی ازدواج‌های منطقی پیشین نشئت گرفته. همه تصورشون اینه که هرچی درخواست ازدواج، بی‌پرواتر باشه، جذاب‌تر و رمانتیک‌تره. برای ربیع این یعنی صمیمیت مطلق. مثل این می‌مونه که خودش رو بی‌مهابا از صخره پرت کنه و مطمئن باشه که یکی اون پایین می‌گیرتش. ربیع با درخواست ازدواج در واقع می‌خواد اون حس پرشور و لذت دونفره‌شون رو جاودانه کنه. اون از صمیم قلبش عاشق کرستن هست و به همون اندازه متنفر از تنهایی. این برای آدم شرم‌آوره که جذابیت ازدواج توی ناخوشایند‌بودن تنهایی خلاصه بشه. اما انگار کل جامعه هم سعی می‌کنه مجردبودن رو رنج‌آور و ناامیدکننده جلوه بده. دیدی چقدر زندگی اجتماعی آدما حول زوج‌ها می‌چرخه و نه مجردها؟ بعد از پایان دوران دانشجویی دیگه کسی نمی‌مونه که باهاش بریم بیرون و حرف بزنیم و وقت بذاریم. پس وقتی یکی رو پیدا می‌کنیم، دیگه می‌خوایم بچسبیم بهش. برای همین امکان داره همین حس تنهاموندن آخر هفته‌ها باعث عجله‌ی ما توی ازدواج بشه. به‌نظر میاد موفقیت یه رابطه تا حد زیادی به این برمی‌گرده که هر کدوم از اون دو نفر چقدر نگران تنهایی‌شون هستن. آدم وقتی تنهاست، یه‌سری از رفتارای عجیبش از دید بقیه پنهان می‌مونه. مثل عصبانی‌شدن موقع کارنکردن تلویزیون. وقتی یکی وارد زندگی ما میشه، می‌تونه همه‌ی اینا رو ببینه. انگار با ازدواج، یه شاهد تمام‌وقت رو به زندگی خودت دعوت می‌کنی. من فکر می‌کنم توی چند قرن آینده دیگه این ملاک نیست که چون به سن ازدواج رسیدی باید ازدواج کنی. اون زمان این سوال، مهم میشه که شما چطوری عصبانی می‌شین؟ ما فکر می‌کنیم توی عشق دنبال شادی هستیم؛ اما چیزی که واقعا دنبالشیم، آشناییه. ما می‌خوایم همون احساساتی رو بازسازی کنیم که توی بچگی برامون آشنا بود. برای همینه که ربیع میره دنبال کرستن که غم زیادی روی توی زندگی‌ش تحمل کرده. اون از آدمای بی‌غم بیزاره. اون می‌خواد بازتاب اندوه خودش رو که از بچگی باهاش بوده، توی شریک زندگی‌ش ببینه. انگار ما توی ازدواج دنبال آدمای هیجان‌انگیز دیگه‌ای می‌گردیم که حتی حس ناکامی حاصل از اون رابطه هم برامون آشنا و مثل بچگیامون باشه. ازدواج مثل یه قمار امیدبخش و سخاوتمنده که دوتا آدمی که هنوز خوب همو نمی‌شناسن واردش میشن تا به آینده‌ای وصل بشن که هنوز درک درستی ازش ندارن و به‌طور ظریفی از تحقیق در موردش طفره میرن. کرستن و ربیع توی کلیسا با صدای بلند به هم تعهد میدن که تا آخر عمر به هم عشق بورزن و به هم وفادار بمونن، به هم اهمیت بدن و صبور باشن. دولت هم هیچ راهکار و پیشنهادی برای اینکه چطوری این کارها رو انجام بدن، نداره. فقط برای حمایت ازشون می‌تونه یه وام ازدواج بهشون بده و تمام. اما بعد از ازدواج قراره اوضاع چطور پیش بره؟ آیا اونا موفق میشن اون حس‌های لذت‌بخش رو جاودانه کنن؟
مسائل کوچیک، مسائل بزرگی هستن که اون‌طور که باید بهشون توجه نشده زوج قصه‌ی ما حالا چالش رمانتیک رو پشت سر گذاشتن و هنوز بخش اعظم داستانشون مونده. ازاین‌ببعد قراره مدت طولانی‌تری توی نهر جاری زندگی بمونن. پس باید از غربال ریزتری برای گرفتن ذرات موردعلاقه‌شون استفاده کنن. رمانتیسم اعتقاد داره که توی عشق واقعی نیازی نیست همه‌چی رو به زبون بیاری. وقتی دو نفر به هم تعلق دارن، هر دوشون جهان رو کاملا مشابه می‌بینن. این خطای دیدگاه توی رمانتیسم باعث میشه آدم رمانتیکی مثل ربیع، از مسائل احمقانه‌ای مثل دمای هوای اتاق و خرید لیوان و تعیین ساعت بیرون‌رفتن از خونه برای خوردن شام، عصبی بشه. چطور چنین چیزای ساده و پیش‌پاافتاده‌ای اینقدر بحث بینشون ایجاد می‌کنه؟ اونا نمی‌تونن حس پشت این جروبحث‌ها رو درک کنن، چون صحبتی ازش نمی‌کنن. بعد به اینجا می‌رسن که چطور این وضعیت رو قراره تا آخر عمر تحمل کنن؟ ما آدما معمولا با موقعیت‌های پیچیده‌ی خارج از محیط خونواده، راحت کنار میایم؛ ولی نوبت به گفتگوهای طولانی و سخت توی خونواده یا با شریک زندگی‌مون که می‌رسه، واقعا بیزار می‌شیم از حرف‌زدن. هر دوی اونا ترجیح میدن این مسائل کوچیک خودبه‌خود حل بشن و از بین برن، به‌جای اینکه مثلا یه نصفه روز در مورد اینکه چه لیوانی بهتره بخرن، با هم گفتگو کنن. توی بحث‌ها گاهی پیش میاد که عذرخواهی نیاز باشه. اینجور مواقع حاضری برای یه بچه‌ی مجروح خون بدی، ولی از همسرت عذرخواهی نکنی. این برات سخت‌تره. عجیبه، نه؟ این بحث‌های روزمره در حقیقت به تضادهای بنیادی شخصیتی اونا وصلن؛ مثلا اگه ربیع از ناکامی‌های بچگی‌ش درس گرفته بود، می‌تونست برای کرستن توضیح بده که وقتی پنجره رو باز می‌ذاره و هوای اتاق سرد میشه، احساسش جریحه‌دار میشه و احساس ناامنی می‌کنه (چون توی بچگی بازموندن پنجره توی اون شرایط جنگی بسیار ناامن بود) یا اگه کرستن دیدگاه خودش رو در مورد وقت‌شناسی متوجه میشد، می‌تونست برای ربیع توضیح بده که ترس باعث میشه بخواد برای شام خیلی زودتر از خونه بزنن بیرون. (چون پدرش اون رو چشم‌انتظار گذاشت و هیچ‌وقت برنگشت) زندگی بدون گفتگوی صبورانه تلخ میشه. امیدواری برای رفع مشکلات کافی نیست. باید ریشه‌ها را پیدا کرد و اونا رو توضیح داد. ازاونجایی که اجتماع در مورد یه رابطه‌ی پایدار و ویژگی‌هاش سکوت می‌کنه، ما درک ضعیفی از این مسئله پیدا می‌کنیم. اصلا نمی‌دونیم رابطه‌ی پردوام چه ویژگی‌هایی داره. برای همین ما فکر می‌کنیم اوضاع خیلی بدتر از چیزیه که بقیه توش هستن. شاید دوتا راه حل برای رهاشدن ربیع و کرستن از این اوقات‌تلخی های مدام وجود داشته باشه. یکی ضعف حافظه‌س و دیگری یادآوری عظمت جهان. اگه آدم یادش بره دلیل خشم دیشبش چی بود، خب اوضاع رو به بهبود میره. همینطور اگه آدم از طبیعت بیاموزه که چقدر در برابر جهان کوچیکه و برای ابرهای درحال حرکت هیچ اهمیتی نداره که اونا با هم قهرن، شاید احساس راحتی کنه. حتی می‌تونن به ناچیز و بی‌اهمیت بودن خودشون بخندن. نیروهای قدرتمندتر اینو بهشون یادآوری می‌کنه که هیچ‌چیز برای هیچ‌کس مهم نیست. اوایل ازدواجشون به حضور هیچ‌کس نیازی حس نمی‌کردن، اما مدتی که می‌گذره دوباره دلشون می‌خواد با دوستاشون رفت‌وآمد کنن. این خودش باب مشاجره‌های تازه رو باز می‌کنه. مثل شبی که رفته بودن مهمونی و شب که برمی‌گشتن، ربیع دلخور و ساکت نشسته بود. ربیع از اینکه زنش با مردی غریبه مشروب خورده و خوش‌وبش کرده، عصبانی و ناراحت بود؛ اما هر چی کرستن ازش پرسید چی شده، جوابی نداد و آخرشم رفت توی اتاقش و محکم در رو بست. مادر کرستن همیشه بهش گفته نباید با دلخوری خوابید. برای همین سعی می‌کنه از ربیع توضیح بخواد. ریشه‌ی قهرکردن می‌دونی توی چیه؟ همون وعده‌ی درک‌شدن توی بچگی بدون اینکه کلامی به زبون بیاری. توی رحم مادر و وقتی نوزاد بودی، هیچ نیازی به توضیح نداشتی. راحت همه‌ی نیازهات برآورده میشد. حالا ربیع احساس می‌کنه فقط اگه کرستن ذهن‌خونی کنه و خودش بفهمه که چرا ربیع ناراحت شده، میشه بهش اعتماد کرد. رمانتیسم میگه فقط وقتی مطمئنیم حقیقتا درک شدیم که مجبور نباشیم توضیح بدیم. ربیع آدم به‌ظاهر بالغیه که هنوز توی اعماق وجودش داره خودش رو نوزاد می‌بینه. نوزادی که نیاز داره کرستن مادرش باشه. نیاز داره بدون توضیح، دلیل ناراحتی‌ش تشخیص داده بشه. حالا به‌نظرت بهترین لطف در حق کج‌خلقی‌های این‌چنینی معشوق، چی می‌تونه باشه؟ اینکه اون رو واقعا مثل یه نوزاد درنظر بگیریم. گاهی وقتا همه‌مون نیاز داریم که یه نفر از ورای بزرگسالی‌مون اون کودک درون تنها و ناامید و بی‌زبون ما رو ببینه و ببخشتش. هرچند نهایتا کرستن همین کارو می‌کنه و صبح با درست‌کردن دوتا تخم‌مرغ عسلی و کلی مهربونی، همه‌چی ختم به‌خیر میشه؛ اما اون دلخوری همچنان مطرح نمی‌شه و اینم می‌گذره.
رمانتیسم هر تمایل جنسی نامربوط رو یه فاجعه‌ی عاطفی می‌دونه ربیع دختری رو توی کافه‌ای می‌بینه که معمولا با کرستن به اونجا میرن. ذهنش به‌طور ناخودآگاه برای چند لحظه تصویرسازی می‌کنه و از تعهدش به کرستن فراتر میره. اون از این تصویرسازی منظور خاصی نداره. وقتی دست‌دردست کرستن به خونه برمی‌گردن و داستان‌بافتن شبانه‌شون رو شروع می‌کنن، ربیع که می‌خواد با همسرش روراست باشه، شروع می‌کنه به بافتن داستانی درباره‌ی دختری که توی کافه دیده. کرستن فورا متوجه میشه که منظور ربیع آنتونلاست؛ یعنی همون دختر پیشخدمت توی کافه. داستان ربیع به‌خاطر جزئیات واضحش، کرستن رو آزار میده و اون خشمگین میشه. ربیع هم فورا عذرخواهی می‌کنه و دیگه ادامه نمی‌ده. مسلما ربیع هرگز قصد نداشت اون تصاویر رو توی دنیای واقعی، عملی کنه؛ اما حتی فکرکردن بهشون هم به ربیع احساس عذاب وجدان داده. دیدگاه مسیحیت اینه که هم‌آغوشی الزاما باید با عشق همراه باشه و دو نفر که عاشق همدیگه‌ان باید جسم و نگاهشون رو تنها برای همدیگه نگه دارن. رمانتیسم هم احترام خاصی برای وفاداری جنسی قائل شده. نقطه مقابل این دیدگاه، تفکر بی‌بندوباریه که میگه این طبیعیه که همون‌طور که دوست داری با یه نفر دیگه تنیس بازی کنی یا غذا بخوری، بخوای با کسی دیگه هم‌آغوش بشی. این تفکر هیچ اعتقادی به وفاداری جنسی نداره و عشق و هم‌آغوشی رو با هم یکی نمی‌دونه. البته توی زمان ما این طرزفکر طرفدارای بسیار بسیار اندکی داره. رمانتیسم، همه‌ی تمایلات جنسی خارج از حیطه‌ی زناشویی رو یه فاجعه می‌دونه و اون رو احمقانه و ظالمانه توصیف می‌کنه. ربیع معمولا براش سخته چیزی رو که درونش رو بهم می‌ریزه با کرستن درمیون بذاره و خیلی از اوقات این براش دردسرساز میشه. اون توی بچگی از مادرش عشق گرفته؛ اما در ازای این عشق ازش انتظار می‌رفته که جور خاصی باشه. اون یاد گرفته که عشق دیگران در واقع یه پاداشه برای خوب‌بودنش و به‌هیچ‌وجه نمی‌خواد عشق کرستن رو از دست بده. اون بالغ شده، اما اصلا نمی‌دونه با قسمت‌های ناهنجار خودش چطوری باید روبه‌رو بشه. چیزی که از اون یه آدم تودار ساخته، فقط ترس محضه. در مقابل ربیع، آدمایی هم هستن که راحت می‌تونن منظورشون رو خوب بیان کنن و بدون اینکه اعتمادبه‌نفسشون رو از دست بدن، به خشم و تمایلات جنسی بی‌قاعده‌ی خودشون فکر کنن و از خودشون متنفر نشن. به‌نظر من این آدما والدینی داشته‌ان که خوب می‌دونستن چطوری بهشون عشق بدن، بدون اینکه ازشون انتظار بی‌نقص‌بودن داشته باشن. اینا سرچشمه‌ی گرانبهای شجاعت رو به‌دست آوردن و همینه که می‌تونن از پس گفتگوهای صریح بزرگسالی بربیان. البته شنونده‌ی خوب‌بودن هم به‌اندازه‌ی گوینده‌ی جسور بودن مهمه. کرستن هم کار خاصی نکرد که فضا برای افشاکردن ربیع، مناسب باشه. اون ترسید از اینکه اگه بذاره ربیع، فانتزی‌های خودش رو در قالب داستان بیان کنه، یه مجوز براش صادر کرده باشه. درحالی‌که اون می‌تونست به ربیع اجازه بده رک حرفاشو بزنه و بعد در مورد احساسات خودش هم واضح و رک صحبت کنه. مثلا می‌تونست بگه: «رویای خاص تو برام عجیب و ناآشناست و کمی آزارم میده. البته تو بهترین دوست منی و من می‌خوام با تمام زوایای ذهنت آشنا بشم. من می‌دونم که نمی‌تونم دقیقا اون‌جوری باشم که تو می‌خوای و مسلما تو هم نمی‌تونی؛ اما ما می‌تونیم جزو آدمایی باشیم که جرئت می‌کنن خود واقعی‌شون رو به هم معرفی کنن. اگه اینطور نباشه، چیزی که بینمون می‌مونه سکوت و دروغه که دشمنان اصلی عشق محسوب میشن.» همچنین کرستن می‌تونست ضعفی رو آشکار کنه که پشت اون ژست خشمگینش داشت: «ای کاش می‌تونستم همه‌چیز تو باشم و تو از من چنین درخواست‌هایی نداشتی. آرزو می‌کنم ای کاش همیشه نیازی به تصور شخص دیگه‌ای نباشه و من بتونم تنها خودم تو رو راضی کنم.» اما نه ربیع حرفی زد و نه کرستن گوش داد. اینجا یه چراغ هشدار توی موتورخونه‌ی عشقشون روشن شد. این می‌تونه حرکت تدریجی به‌سمت سکوت و دروغ‌های بیشتر باشه. این می‌گذره تا اینکه ربیع که هنوز ثبات شغلی نداره، شغل جدیدی رو قبول می‌کنه. اون باید سه شب در ماه از کرستن دور باشه. وقتی پشت تلفن به کرستن میگه دلم برات خیلی تنگ شده، واکنش کرستن سکوت و یه لحن بی‌روحه. این واکنش برای ربیع پر از دلخوری و تشویشه. ما گاهی طبق نسخه‌هایی عمل می‌کنیم که برای بحران‌های قدیمی پیچیدیم و الان آگاهانه فراموششون کردیم. اگه کرستن الان داره این واکنش رو نشون میده، به‌خاطر دورانیه که پدرش رفت و اون رو تنها گذاشت. کرستن برای محافظت از خودش در برابر این غم بزرگ، بی‌تفاوتی رو در پیش گرفت. نسخه‌ای که حالا به‌طور بی‌رحمانه‌ای داره سر ربیع خالی میشه. درحالی‌که ربیع مقصر اون اتفاقات نیست. این چیزیه که گاهی توی عشق پیش میاد. ازطرف دیگه شاید اگه ربیع این رو متوجه میشد، طبیعتا با کرستن همدردی می‌کرد. البته ربیع هم در مواردی زمان حال رو با کج‌فهمی گذشته‌ی خودش تعبیر و تفسیر می‌کنه. وقتی ذهن ما درگیر انتقال از گذشته به زمان حال میشه، دیگه نمی‌تونیم راحت عشق بورزیم. ما سراغ بدترین برداشت‌های ممکن می‌ریم. شاید یکی از ضروری‌ترین وظایف عشق، بازگردوندن احساسات توی همچین مواقعی باشه. اینطوریه که عصبانیت و دلخوری می‌تونه جای خودش رو به همدردی بده. اون‌وقت کرستن در مکالمه‌ی بعدی می‌تونه بگه: منو ببخش ربیع. وقتی ازم دور میشی، کمی خل و چل میشم. این حرفا مثل یه مرهم عمل می‌کنه و ربیع دوباره لبریز از عشق کرستن میشه. برای اینکه رابطه‌ی عاشقانه‌ی خوبی بسازیم، نیازی نیست انسان کامل و بی‌نقصی باشیم؛ کافیه با علامت به‌هم سیگنال بدیم که بعضی وقتا احمقانه یا بچه‌گانه رفتار می‌کنیم و خوب می‌دونیم که تقصیر طرف مقابلمون نیست. گشوده‌بودن در برابر این رفتارها تمام مهارتیه که باید یاد بگیریم.
گاهی لازمه ضعف‌های نقاط قوت شریک عاطفی‌مون رو بپذیریم ربیع توی سومین سالگرد ازدواجشون کرستن رو با یه سفر آخر هفته به پراگ غافلگیر می‌کنه. سفر به‌خوبی انجام میشه. وقتی هواپیما توی فرودگاه ادینبرو می‌شینه، موقع گرفتن ساک‌ها ربیع متوجه میشه که گوشی‌ش رو گم کرده؛ یه حقیقت تلخ که ارتباط اون رو با جهان قطع کرده. به‌طرز عجیب و غریبی ذهنش همه‌چی رو به‌هم ربط میده تا باور کنه که کرستن مقصر صددرصد گم‌شدن گوشیه. «اگه تو این هیری‌ویری از من وضعیت آب‌وهوا رو نمی‌پرسیدی، لازم نبود گوشیم رو دربیارم و بعد جا بذارمش.» مسلما اگه نفر سومی اون وسط حضور داشت، اصلا حق رو به ربیع نمی‌داد. متاسفانه این یه تصور بسیار بچه‌گونه و نامعقول از عشقه که ما به‌طرز غیرمنصفانه‌ای تصور کنیم شریک عاطفی ما مسئول هر اتفاقیه که برامون رخ میده؛ حالا چه خوب و چه بد. این مزیت عجیب و آزاردهنده‌ی عشقه. به‌هرحال ما از راه‌های مختلفی توی این جهان سرخورده و ناامید می‌شیم و هیچ‌وقت نمی‌تونیم بفهمیم دقیقا کی مقصره. اینجاست که اگه بخوایم همه‌ی تقصیرا رو مستقیما متوجه عشقمون بدونیم، قضیه خطرناک میشه. سرزنش‌کردن یه کار کاملا بیهوده و نشون‌دهنده‌ی درک نادرست از قوانین اساسی عشقه. ما همیشه سر کسانی داد می‌کشیم که می‌دونیم سرزنش ما رو به بهترین شکل تحمل می‌کنن. کسانی که اتفاقا مستحق اون‌همه سرزنش ما نیستن. دقیقا همونایی که کمترین آسیب رو به ما زدن. این یه درک نادرست از تعهده. ما معمولا خواسته‌هامون رو از شریک زندگی‌مون می‌خوایم و در موردشون خیلی غیرمنطقی هستیم. ما انتظار داریم اون بیاد همه‌ی مسائل زندگی ما رو سروسامون بده. بالاخره هرچی باشه، اون توی کانون زندگی عاطفی ما قرار داره و همه‌ی جنبه‌های شخصیت ما رو به‌خوبی درک می‌کنه. این بخش رشدنیافته‌ی ماست که اصرار داره معشوق باید به جهان مسلط باشه. این بخش از اونجایی میاد که یه روزی پدر یا مادر ما قهرمان ما بودن و هر مشکلی رو برامون حل‌وفصل می‌کردن. برای عشق‌ورزی واقعی باید یاد بگیریم که کمی بیشتر روی پای خودمون بایستیم. گاهی وقتا هم هست که یه چیزی توی طرف مقابلمون می‌بینیم که دوست داریم تغییر کنه؛ مثلا ربیع بعد از چند مهمونی خونوادگی با دوستاشون متوجه میشه که مال و ثروت و مسافرت‌های گرون دوستاشون، بیش‌ازحد چشم کرستن رو گرفته و برای همین می‌خواد بهش بفهمونه که قدر داشته‌هاش رو بدونه و بگه ما همینطوری هم خوشبختیم؛ اما مثل اینکه عشق رمانتیک اعتقاد داره اگه ما واقعا عاشق کسی هستیم به‌هیچ‌وجه ازش نمی‌‌خوایم تغییر کنه. رمانتیسم میگه تمام بخش‌های معشوقت رو باید همون‌طوری که هست بپذیری وگرنه تو عاشق نیستی. این همون چیزیه که ماه‌های اول عاشقی رو خیلی جذاب و تاثرانگیز می‌کنه. چون آسیب‌پذیری‌ها و ضعف‌های ما با بلندنظری و مهر روبه‌رو میشه. ازدواج یه فرصته که کرستن و ربیع بتونن جزئیات شخصیت همدیگه رو از نزدیک بررسی کنن. قبلا هیچ‌کدومشون چنین فرصتی رو نداشتن. هر دوی اونا برنامه‌ی مخفیانه‌ای برای اصلاح همدیگه دارن؛ ولی روشی که انتخاب کردن، به‌دلیل همون اعتقاد رمانتیک، موفقیت‌آمیز نیست. ربیع کرستن رو مال‌پرست خطاب می‌کنه و بعد در رو بهم می‌کوبه و میره. به‌نظر میاد ترس و بی‌کفایتی اومده سراغش؛ ترس از اینکه همسرش نمی‌تونه ربط خوشبختی به پول رو درک کنه و بی‌کفایتی در مورد فراهم‌نکردن خواسته‌های کرستن. در مورد یاددادن چیزی به دانش‌آموزان خوب می‌دونیم که دادزدن و درهم‌کوبیدن در و پنجره فایده‌ای نداره. برعکس این صبوری، تایید و تحسین خوبی‌های اونا و صرف‌کردن زمان زیاده که می‌تونه ما رو توی یاددادن چیزی موفق کنه. این مسئله دقیقا برای همسرمون هم صادقه. می‌دونم که خونسردبودن در مقام معلم خیلی راحت‌تره؛ چون اصولا دانش‌آموز نفوذی روی زندگی معلمش نداره و همین خونسردبودن هست که توی کلاس درس عشق غایبه. اونجا ما تحت‌تاثیر عواطف زیادی هستیم. می‌خوام بگم اگه ربیع می‌تونست روش دیگه‌ای رو انتخاب کنه، چه بسا تاثیر مثبتی روی کرستن می‌ذاشت؛ مثلا می‌تونست اول صبر کنه هر دوشون به رختخواب برن، معاشقه داشته باشن و خوب استراحت کنن؛ صبح کرستن رو به یه قهوه و کیک در کافه دعوت کنه و بعد کلی ازش تعریف و تمجید کنه (به‌خاطر چیزایی که واقعا در کرستن می‌بینه، نه به‌شکل چاپلوسی دروغین) بعد به‌جای اینکه توی گفتارش کرستن رو متهم کنه، از احساس خودش حرف بزنه؛ مثلا بگه: حس می‌کنم به بعضی از دوستامون داره حسودیم میشه. بعد می‌تونست اضافه کنه که ما هر دومون باید حواسمون به خوشبختی که داریم باشه؛ چون ما همدیگه رو داریم. من تا وقتی با تو باشم، حاضرم روی همین نیمکت زندگی کنم و چیزی نداشته باشم. می‌بینی این گفتگو چقدر تاثیرگذارتر از داد و بیداد‌ و متهم‌کردن همدیگه‌س؟ هیچ‌وقت نباید لحن آموزشی به خود گرفت و نگاه از بالا به پایین داشت. لزومی نداره فکر کنیم توی عشق باید تمام و کمال هر چیزی رو که طرف مقابل هست بپذیریم و برای بهبود هیچ تلاشی نکنیم. راه‌های دیگه‌ای هم برای نگاه‌کردن به عشق هست. میشه این رو از یونانیان باستان یاد گرفت. اونا عشق رو در درجه‌ی اول ستایش ابعاد برتر یه انسان دیگه و در درجه‌ی دوم تمایل به یاددادن و یادگرفتن راه‌هایی برای پرهیزکارتر شدن می‌دونستن. راهی برای اینکه چطوری کمتر عصبانی بشیم یا کمتر کینه‌جو باشیم یا … . همیشه یه چیزی توی ما هست که می‌تونه بهتر بشه و چی بهتر از عشق می‌تونه بهونه‌ای برای بهترشدن ما باشه؟ بله، ربیع می‌تونه از این زاویه نگاه کنه که همسرش اگه به پول اهمیت زیادی میده، در عوض مهارت کنترل مالی قوی‌ای هم داره و این می‌تونه یه نقطه ضعف متصل به نقطه قوت همسرش باشه. اینطوری ربیع می‌تونه درک کنه که کرستن توی نگرانی‌هاش ضعفش رو برملا کنه. به‌این‌ترتیب اون خونسردی که برای یاددادن لازمه، به‌دست میاد.
پدرومادرشدن به ما یاد میده که عشق خالصانه، نوعی خدمت‌رسانیه ربیع و کرستن، چهار سال بعد از ازدواجشون بچه‌دار میشن. همه‌چیز برای اونا ناآشناست. اونا تا حالا اینقدر نگران و مراقب کسی نبودن. تا حالا اینقدر در خدمت خواسته‌های یه موجود دیگه قرار نگرفتن که اتفاقا خیلی هم براشون عزیزه. آدم وقتی به بلوغ می‌رسه که بفهمه عشق رمانتیک فقط یه جنبه‌ی محدود و کوته‌فکرانه از زندگی عاطفی انسان‌ها رو دربر می‌گیره. نکته‌ی جالب فرزنددارشدن اینه که اونا می‌تونن به معلمانی غیرمنتظره تبدیل بشن و نوع کاملا جدیدی از عشق رو بیاموزن. ما یاد گرفتیم دیگران رو در ازای کاری که برامون می‌کنن، دوست داشته باشیم. درحالی‌که فرزندان به ما می‌آموزن که فقط بخشنده باشیم، بدون اینکه در عوض چیزی دریافت کنیم. در خدمت دیگری بودن، نه‌تنها تحقیرآمیز نیست، بلکه ما رو از دست غریزه‌های سیری‌ناپذیر خودمون رها می‌کنه. در واقع ما به چیزی خدمت می‌کنیم که توی زندگی از خودمون مهم‌تره. ربیع و کرستن دارن متوجه میشن که یه موجود بسیار کسل‌کننده و ملال‌آور می‌تونه همون انسانی باشه که بیشتر از همه دوستش دارن. این ترکیب عشق و ملال براشون خیلی تازه‌س. این عشقیه که بر پایه‌ی همدردی با ضعف نشون داده میشه. تازه یه چیز دیگه هم از این عشق میشه یاد گرفت و اونم اینه که عشق واقعی تلاش مداومی برای تعبیر سخاوتمندانه از رفتارای به‌ظاهر ناپسند نیاز داره؛ مثلا وقتی بچه گریه می‌کنه، خب یعنی یه نیازی داره که باید برطرف بشه. اون قصد نداره ما رو آزار بده. کاش می‌تونستیم یه ذره این نوع نگاهمون رو به روابط بزرگسالی هم منتقل کنیم. دنیایی که توش به بچه‌ها محبت میشه، جای خوبیه؛ اما جای بهتر و مهربانانه‌تری میشد اگه در برابر ویژگی‌های بچه‌گونه‌ی بزرگسالان هم کمی مهربون‌تر بودیم. این یعنی همون با عشق نگاه‌کردن به بشریت. اگه از دید والدبودن نگاه کنیم، می‌بینیم درس دیگه‌ای هم از این عشق یاد می‌گیریم. ما می‌فهمیم چقدر روی کسانی که به ما وابسته‌ان نفوذ داریم. پس قادریم به‌راحتی بهشون آسیب هم بزنیم و از این جهت باید مراقب باشیم. این مسئولیت ما رو چندبرابر می‌کنه. استر (دخترشون) همون کسیه که به‌راحتی در معرض آسیب از سمت ربیع و کرستن قرار داره. ربیع می‌دونه هیچ‌کس رو به‌قدر استر توی این دنیا نمی‌تونه اینقدر دقیق و با جزئیات بشناسه. بنابراین وظیفه‌ی سنگینش اینه که هیچ‌وقت از ضعف استر برضدش استفاده نکنه. ازطرف‌دیگه خیلی سعی می‌کنه واقعیت‌های زشت دنیا رو الان به استر نشون نده. ربیع سعی می‌کنه دنیا رو یه جای باثبات و ایمن به استر نشون بده. چیزی که عملا واقعیت نداره. تنها چیزی که توی این دنیا ثبات داره، تغییره. عشقی که نثار استر میشه، برای مدتی اون رو توی مرکز هستی قرار میده تا روزی که خودش با واقعیت دردناک جهان بزرگسالی روبه‌رو بشه. کرستن و ربیع می‌دونن که بالاخره دخترشون یه روزی باید رنج بکشه، قلبش بشکنه و طرد بشه. چیزی که این وسط ازش غفلت شده، محبت به کرستن و ربیعه. اونا تمام عشقی رو که داشتن نثار استر کرده‌ان و چیزی برای خودشون باقی نگذاشتن. کودک درون هر دوی اونا خسته و کلافه‌ست. شاید به‌خاطر همون عشق نابی که توی کودکی دریافت کردیم یا حداقل آرزوش رو داشتیم، توی بزرگسالی هم به‌شکل آرمان‌گرایانه‌ای دنبال کسی می‌گردیم که همون مدلی نیازهای ما رو درک کنه؛ اما می‌خوام بهت بگم شاید بهتره از این جستجو دست بکشی و اون وارستگی خردمندانه رو خودت در پیش بگیری؛ یعنی شروع کنی به عشق‌ورزیدن بدون اینکه احتمال بازگشت این عشق رو درنظر بگیری. این تنها راهیه که می‌تونی شعله‌ی این آرزو رو در درونت مهار کنی. دنیای ما به‌شدت به ابراز عشق نیاز داره؛ چون اکثر ما توی بزرگسالی اون بخش از وجودمون رو که توی بچگی خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود، سانسور می‌کنیم. دیگه می‌ترسیم خودمون باشیم و نگران مسخره‌شدن هستیم. آیا یه بچه نگران اینه که غیرعادی به‌نظر برسه؟ ابدا! اون به‌راحتی احساساتش رو بروز میده. این خودمحوری سرکوب‌نشده بخش‌های مثبتی هم داره. برای اینکه بتونیم این شیرینی رو به بزرگسالی بیاریم، باید یاد بگیریم همون‌طور که با بچه‌ها و احساساتشون مهربون هستیم، با همدیگه هم مهربون باشیم؛ چون همه‌ی ما بزرگ‌ها هم یه کودک درون داریم که تا آخر عمر باهامون زندگی می‌کنه.
نیاز به درک و اطمینان خاطر بدون قضاوت تا ابد وجود داره دومین فرزند کرستن و ربیع هم به‌دنیا میاد و اسمش رو می‌ذارن ویلیام. حالا استر دیگه بزرگ‌تر شده و توجهات دیگه‌ای می‌طلبه. کرستن و ربیع به‌خوبی می‌دونن که اولویتشون باید مهربونی باشه. ربیع با عشق تمام برای دخترش وقت می‌ذاره و باهاش بازی می‌کنه. اون پدر فوق‌العاده مهربونیه و وقتی کرستن اون رو در حال بازی با دخترش تماشا می‌کنه، می‌شنوه که استر میگه: کاش مامان می‌مرد تا من با بابا ازدواج می‌کردم. اون استر رو درک می‌کنه و همچنین می‌فهمه که اون عشق و مهربونی‌های ربیع به استر، الزاما توی رابطه‌ی خودشون وجود نداره. یه نفر باید خیلی احساس امنیت کنه تا پیش کسی بهانه‌گیر و بداخلاق باشه. اونا شاهد عصبانیت‌های گاه و بیگاه بچه‌هاشون نسبت به خودشون هستن که در تمام این سال‌ها به هر شکلی که می‌تونستن بهشون قوت قلب دادن که همیشه کنارشون هستن. اونا می‌بینن که چقدر صبورتر و معتدل‌تر شده‌ان. البته که این لایه‌های صبوری به زحمت و ذره‌ذره ایجاد شدن. هر والدین خوبی بالاخره روزی مورد خشم بچه‌هاشون قرار می‌گیرن و این رمز بقای بشریته. اگه مهربونی پدر و مادر بیش‌ازاندازه بود، اونا هیچ‌وقت تصمیم نمی‌گرفتن از اون جای گرم و نرم و دلپذیر دل بکنن و به فکر استقلال و زندگی جدید خودشون بیفتن. هرچند واضحه که برای رسوندن کودک به بزرگسالی، فداکاری‌های فراوانی لازمه؛ ولی ماجرا اینه که ربیع به‌خوبی می‌تونه گلایه‌های بچه‌هاش رو درک کنه. اون می‌دونه که یه روزی باید بچه‌هاش رو با کوله‌باری از امید برای پیداکردن سرچشمه‌های خوشایندتر عشق و هیجان راهی جهان بیرون از خونه بکنه. ازطرف دیگه داشتن بچه، فاصله‌ای بین ربیع و کرستن انداخته که اونم طبیعیه. ربیع دلش می‌خواد با همسرش تنها بشه و هم‌آغوشی داشته باشه؛ اما چندان مطمئن نیست که اونم همینو بخواد. هر فاصله‌ای می‌تونه این فکر رو توی ذهنش ایجاد کنه که اون هنوزم منو می‌خواد؟ برای ربیع بسیار سخته که پیش کرستن اقرار کنه هنوزم نیاز به اطمینان خاطر از طرف اون داره. ترس مانع بیان خواسته‌ش میشه. ظاهرا نیاز ما آدما به تایید و پذیرفته‌شدن پایانی نداره. یه نظریه هست که میگه ما توی بزرگسالی جذب کسانی می‌شیم که شبیه افرادی هستن که بیشتر از همه توی بچگی دوستشون داشتیم. منتهی توی بچگی ممنوع بود که باهاشون هم‌آغوش بشیم. ما اصلا به همچین چیزی فکر نمی‌کردیم. حالا توی بزرگسالی یه نفر که شدیدا خواستنیه (و انگار همیشه بوده) واسمون دست‌یافتنی شده. این نشون میده که برانگیخته‌شدن میل جنسی از تمایل ما به ایجاد صمیمیت و نزدیکی سرچشمه می‌گیره و چندان ربطی به برهنگی نداره. کرستن تمایلی نشون نمی‌ده که ربیع لمسش کنه. نه برای اینکه بهش اهمیت نمی‌ده؛ به‌خاطر اینکه حس می‌کنه با حضور بچه‌ها دیگه چیزی برای خودش باقی نمونده و همین یه‌ذره رو هم که مونده، نمی‌خواد در اختیار ربیع بذاره. کرستن به خیال‌پردازی‌های خودش پناه می‌بره. جایی که نیازی به توضیح نداره و می‌تونه بی‌پروا و جسور و هیجان‌انگیز رابطه برقرار کنه، نه از روی احتیاط و برای ناراحت‌نشدن دیگری. توی ایدئولوژی رمانتیک این جایگزینی یه غریبه به‌جای کسی که خیلی بهش اهمیت میدی، هیچ جایگاهی نداره. البته کرستن توی چنین موضوعی ابدا تنها نیست. ربیع هم گاهی تمایلاتش رو از بقیه‌ی زندگی‌ش جدا می‌کنه. اون نصف شب وقتی همه خوابن، سراغ اتاق خلوتش میره و وارد چت روم دلخواهش میشه. اون می‌تونه بدون اینکه به کسی اهمیت بده و با کلی سرخ و سفید شدن امیال جنسی خودش رو ابراز کنه، راحت و رها با هر کس دلش می‌خواد چت کنه و بعدم دستگاه رو خاموش کنه. البته هیچ‌کدوم از اینا نشون نمی‌ده که کرستن و ربیع دیگه عاشق هم نیستن. بلکه اینا نشون میده اون دو تا اینقدر توی زندگی همدیگه غرق شدن که اون آزادی درونی‌شون قربانی شده. آزادی‌ای که به‌واسطه‌ی اون بتونن بدون حس خجالت یا احساس مسئولیت معاشقه کنن. مورد دیگه‌ای که هم کرستن و هم ربیع نیاز به درک‌شدن دارن بی‌اینکه قضاوت بشن، در مورد کارها و تقسیم وظایفه. هم کرستن و هم ربیع وظایفی رو به عهده گرفتن و هر کدومشون دلشون می‌خواد دیگری قدر کارهایی رو که می‌کنن بدونه و اون رو درنظر بگیره که البته هر دوشون کاملا حق دارن. هر کدوم فکر می‌کنه بار همه‌ی کارها افتاده روی دوش خودش. اونا به هم متلک می‌پرونن، درحالی‌که توی اعماق وجودشون هر دو نیاز به مراقبت و حمایت دارن. افتخار بشر توی این خلاصه نمی‌شه که ماهواره پرتاب کنه یا کارخونه بسازه. توانایی کناراومدن با کوچیک‌ترین مسائل زندگی مثل غذادادن به بچه‌ها و برخورد مهربانانه با کج‌خلقی‌ها هم افتخاره؛ حتی اگه بین میلیون‌ها انسان مشترک باشه. ما نمی‌خوایم باور کنیم که همین کارای کوچیک هرچقدرم کم روی نظم تمدن جهانی تاثیر می‌ذاره. بهتر اینه که هم ربیع و هم کرستن برای هر قدم کوچیکی که اون یکی برداشته، احترام قائل بشه.
مکمل همدیگه بودن دستاورد عشقه و نه پیش‌شرط اون ربیع به یه کنفرانس توی برلین دعوت شده و دو سه روزی از همسر و بچه‌هاش دوره. اونا توی ذهنشون هم نمی‌گنجه که ربیع چقدر دلتنگشونه. ربیع در جلسه‌ی بعد از کنفرانس با زنی آشنا میشه که ناخودآگاه براش جذابه. چیزی نمی‌گذره که خودش رو با اون زن که اسمش لارن هست، توی یه کافه و مشغول نوشیدن چای می‌بینه. لارن هم شبیه خودشه و هم شبیه همه‌ی زنانی که تابحال توی زندگی‌ش تحسین کرده، اما از روز ازدواجش یاد گرفته که نباید راجع‌به اونا کنجکاوی کنه. ربیع حالا احساس می‌کنه آزاده که هرچقدر می‌خواد کنجکاو باشه و سوال بپرسه. حس پانزده‌سالگی‌ش وقتی آلیس رو کنار استخر دید، دوباره براش زنده شده. ربیع کم‌کم جزئیات بیشتری در مورد لارن دستگیرش میشه. لارن اون رو به اتاقش دعوت می‌کنه و براش موسیقی می‌ذاره. موسیقی‌ای که روح ربیع رو مستقیم نشونه می‌گیره. از وقتی بچه‌دار شده از این مدل موسیقی‌ها دور بوده. ربیع یادش میاد که همیشه اولین لحظات با یه آدم جدید براش همین شکلی بوده. از یه نظر این لحظات می‌تونست بهترین لحظه‌های عمرش باشه. حالا اون حس می‌کنه به نسخه‌ای از خودش دست پیدا کرده که فکر می‌کرد مدت‌ها پیش مرده. لارن چراغ‌ها رو خاموش می‌کنه. کار همون کاره ولی تفاوت‌ها زیاده … ربیع مثل آدمی شده که به خواب عمیقی فرو رفته و هیچ زنگ هشداری بیدارش نمی‌کنه. فکر اشتباه‌بودن این کار ازش کاملا دور شده. وقتی لارن ازش می‌پرسه همسرت چجوریه، ربیع به این فکر می‌کنه که مسائلش با کرستن خصوصی‌تر از اونیه که بشه با کسی مطرحش کرد. اون عاشق زنیه که به‌نظر میاد اصلا به عشق نیاز نداره. به‌نظر میاد ربیع به این دلیل با لارن هم‌آغوش شده که خیلی وقته بغل‌کردن کرستن براش سخت شده و این باعث شده یه چیزی در درونش برآشفته و رنجیده باشه. چیزی که توی این هم‌آغوشی براش جذابه، صمیمیت همراه اونه. خیلی کم پیش میاد که خیانت به‌خاطر اهمیت‌ندادن به همسر اتفاق بیفته. همین که اونا زمان کوتاهی با همن و از هم توقع خاصی ندارن، رابطه رو براشون هیجان‌انگیز و گیرا می‌کنه. این باعث میشه احساسات خالصی رو به هم ابراز کنن و همیشه برای هم احترام قائل بشن. ظهر شنبه ربیع به خونه می‌رسه. برای همه‌ هدیه آورده و از دیدنشون بسیار خوشحاله. انگار از همیشه مهربون‌تره. شاید اون عذاب وجدان درونی، مهربون‌ترش کرده. توی بستر با کرستن، چیزی که اذیتش می‌کنه، اطلاعات بسیار مهمیه که نمی‌تونه با کرستن درمیون بذاره. قبلا همیشه از صفر تا صد همه‌چی رو براش تعریف می‌کرده. حالا گفتن این چندتا کلمه می‌تونه کل بنیان خونواده‌ش رو درهم بشکنه. اگه رمانتیک به این قضیه نگاه کنیم، خیانتی از این کار بزرگ‌تر وجود نداره. این یه فاجعه‌س و به این معناست که اصلا از اول هیچ عشقی بین اون و کرستن وجود نداشته؛ اما ربیع همینطور که به چهره‌ی به‌خواب‌رفته‌ی کرستن چشم دوخته، می‌بینه انگار توی ذهنش کهکشان دیگه‌ای هست که اونجا عشقش به کرستن همون‌طوری دست‌نخورده باقی مونده. دیدگاه دوم در مورد خیانت میگه اینطوری نیست که هم‌خوابگی با یه نفر دیگه فقط یه کم بد باشه، بلکه این بدترین کاریه که آدم می‌تونه در حق کسی انجام بده که ادعا می‌کنه عاشقشه. واضحه که وقتی کرستن دفتر ازدواج رو امضا می‌کرد، هرگز انتظار چنین رفتاری رو از ربیع نداشت. متقابلا چیزایی هم توی زندگی‌شون پیش اومده که ربیع انتظارش رو نداشته. مثل قطع ارتباط ربیع با دوستان قدیمی‌ش به این دلیل که از نظر کرستن کسالت‌آور بودن یا بیرون اومدنش از معماری و چیزای شبیه به این. هرچند خود ربیع هم می‌دونه اینا توجیهاتی بیش نیست. سومین دیدگاه به خیانت میگه تعهد به تک‌همسری، پیامد ستودنی عشقه که سرچشمه‌ی اون یه سخاوت بزرگ و علاقه‌ی ذاتی به پیشرفت و سعادت دیگری هست. این یعنی هر نفر منافع اون یکی رو درنظر می‌گیره. ربیع هر تلاشی برای توجیه رفتار خودش می‌کنه، به بن‌بست می‌خوره. چهارمین دیدگاه میگه تک‌همسری حالت طبیعی عشقه و آدم عاقل فقط می‌تونه به یه نفر عشق بورزه. ربیع به این فکر می‌کنه چقدر این آرمان‌گرایانه‌س که بخوای همه‌چی رو توی یه نفر پیدا کنی. چی می‌تونه از این طبیعی‌تر باشه که گاه‌گاه به شخص دیگه‌ای متمایل بشی؟ همه‌ی این افکار توی ذهن ربیع چرخ می‌زنه و اون همچنان با لارن در تماسه. اولش پیام‌ها رسمی‌ان ولی کم‌کم صمیمی‌تر میشن. تا اینکه لارن توی یه ایمیل از خودش عکس برهنه‌ای می‌فرسته. اوضاع برای ربیع دشوارتر میشه. ربیع بیشتر از قبل داره متوجه خوبی‌ها و مهربونی‌های همسرش میشه و این احساس بی‌لیاقتی و خشم رو توی وجودش شعله‌ور می‌کنه. ناراحتی ربیع یه شب به اوج خودش می‌رسه و موقع خواب یه مکالمه‌ی سخت بینشون در می‌گیره. ربیع تحت فشاره و برای همین هر چیزی مثل مرتب و منظم‌بودن کرستن و کارای خوبش رو بهونه می‌کنه تا یه غری بزنه و حتی دلش می‌خواد با یه حرف تند و بد، رابطه‌شون رو خراب کنه تا ببینه هنوزم برای کرستن ارزش داره یا نه. به‌نظر ربیع همه‌چی معقول و کنترل‌شده میاد و این براش خسته‌کننده‌س. کرستن از کلمه‌ی کنترل‌شده آشفته میشه و از ربیع توضیح بیشتری می‌خواد. ربیع انکار می‌کنه و بعد میگه تو کاری کردی که به‌خاطرش من باید کنترلت کنم؟ اینجاست که کرستن حرف همکارای مردش رو پیش می‌کشه و میگه: «خوشحالم که بالاخره پرسیدی. آره من با همه‌ی مردای گروهمون رابطه دارم. حداقل اونا می‌دونن چطوری با من محترمانه رفتار کنن.» حالا ربیع حساس شده. می‌پرسه یعنی با همشون رابطه‌ی جنسی داری؟ و کرستن میگه: نه دیوونه! فقط گاهی باهاشون ناهار می‌خورم. کرستن که از برخوردهای ربیع ناراحته، توضیح میده که زن‌ها هم نیازهای خودشون رو دارن و بعضی وقتا حتی اگه متاهل باشن و شوهرشون رو هم دوست داشته باشن و مادر خوبی هم باشن، دوست دارن یه آدم جدید بهشون توجه نشون بده و از مدل مو و رنگ لباسشون تعریف کنه و بهشون علاقه نشون بده. کرستن میگه: تو فکر می‌کنی تنها کسی هستی که زندگی شخصی و درونی داره؟ من می‌خوام به تو وفادار باشم تا جایی که بتونم و امیدوارم تو هم به من وفادار باشی. ربیع دچار احساسات ناشناخته‌ای میشه. اصلا اون مردا چطور جرات کردن کرستن رو به ناهار دعوت کنن؟ چی توی ذهنشون می‌گذشته؟ براش خیلی دردناکه که فکر کنه یه مرد دیگه همسرش رو ازش گرفته. تازه اونم زمانی که خودش ازنظر اخلاقی هیچ نفوذی نداره. کلی شک و تردید راجع‌به هفته‌هایی که خونه نبوده میاد سراغش. آیا کرستن می‌خواد ترکش کنه؟ ربیع دلش برای زندگی قبلی‌شون تنگ میشه و دوست داره خودش رو مثل یه بچه توی آغوش کرستن جا بده. ما فکر می‌کنیم وقتی بالغ می‌شیم تملک‌گرایی‌مون تموم میشه. فکر می‌کنیم حسادت فقط مال بچه‌هاست و آدم بالغ می‌دونه مالک یه نفر دیگه نیست. این درحالیه که همه‌ی ما این حس رو بارها تجربه می‌کنیم. بخصوص وقتی کسی رو عمیقا دوست داریم. ما باید این رو بپذیریم که وقتی فکر کنیم کسی دیگه معشوق ما رو لمس کرده، نمی‌تونیم عاقلانه رفتار کنیم. منطق توی این مواقع نمی‌تونه آروممون کنه. همون‌طور که سوالات توی ذهن ربیع تمومی نداره و نمی‌تونه بعد از شنیدن این حرفا یه لحظه آروم بگیره. بهترین راه تبدیل‌شدن به یه انسان بهتر، گوش‌دادن به نصیحت‌ها و پیروی از آداب اجتماعی نیست؛ بلکه فرصتیه که بتونیم پیامد طولانی‌مدت رفتارهای بد رو عمیقا بررسی کنیم. فرصتی که حالا پیش روی ربیع قرار داده شده. زمانی می‌تونیم به انسان‌های واقعا وفاداری تبدیل بشیم که اتفاقات تکان‌دهنده‌ای ما رو برنجونه و خودمون واقعا احساس ترس کنیم. اینجاست که ضرورت اخلاقی همیشه پررنگ وفاداری به عشق رو متوجه می‌شیم. حالا ربیع به‌وضوح به ترس ازدست‌دادن کرستن و خیانت‌دیدن از طرف او دچار شده و براش فرصتی پیش اومده که بفهمه داره چیکار می‌کنه.
عشق فقط شور و شوق نیست، بلکه یه مهارته ربیع ده روز باید صبر کنه تا کرستن برنامه‌ای داشته باشه و شب از خونه بیرون بره. لارن با ربیع تماس تصویری می‌گیره و بلافاصله میگه که دلش برای ربیع خیلی تنگ شده. ربیع هم اظهار دلتنگی می‌کنه و بعد به این می‌اندیشه که هرچی این داستان عاشقانه جلوتر بره، همه‌چی بغرنج‌تر میشه. اون متوجه میشه که اگه واقعا لارن را دوست داره، بهترین کار در حقش اینه که از سر راهش کنار بره و اینقدر خودخواه نباشه. اون حالا می‌فهمه که این مثلث عشقی یه کار ظالمانه هست که به همه‌ی افراد درگیر با اون آسیب جدی می‌زنه. در واقع همه توی این ماجرا بازنده‌ان. چه خودش چه لارن و چه کرستن. آدم نمی‌تونه همزمان بی‌بندوبار باشه و هم یه رمانتیک متاهل و پایبند به عشق. ماجراجویی و امنیت با هم سازگاری ندارن. اگه ربیع با لارن قطع رابطه کنه، در واقع ازدواجش رو نجات داده؛ اما ازطرف‌دیگه یه منبع بزرگ محبت و خوشی رو از دست میده. نه همسر وفادار چاره‌ای داره و نه آدم خائن؛ اما ربیع تصمیمش رو گرفته. توی آشپزخونه می‌شینه و زارزار گریه می‌کنه. اون‌قدر شدید که تابحال سابقه نداشته. اون به‌خاطر چیزی که از دست داده و چیزی که به خطر انداخته اینطوری گریه می‌کنه. تا کرستن برگرده، وقت داره خودش رو جمع‌وجور کنه. ربیع می‌دونه که این ماتم‌زدگی چیزی نیست که درمان نیاز داشته باشه؛ بلکه یه‌جور ناراحتی هوشمندانه‌ست. مسئله اینه که ما انتخاب می‌کنیم کدوم رنج رو تحمل و به‌خاطرش فداکاری کنیم. چیزی که از این ماجرا برای ربیع باقی می‌مونه، رازیه که توی سینه‌ش نهفته داره. آیا باید صریح به کرستن اقرار کنه که بهش خیانت کرده؟ یا بهتر اینه که حالا که این اشتباه رو کنار گذاشته، رازش رو با خودش به گور ببره و به بی‌اعتمادی کرستن نسبت‌به خودش دامن نزنه؟ گاهی ما اونقدر درگیر صداقت می‌شیم که ادب رو فراموش می‌کنیم. ما نمی‌خوایم همه‌ی خصوصیات آزاردهنده‌مون رو به کسانی که واقعا برامون اهمیت دارن نشون بدیم. همون‌قدر که صداقت مهمه، کمی خودداری و ازخودگذشتگی هم توی عشق لازمه. گاهی بهترین کار اینه که وقتی به چیزی مشکوک می‌شیم، می‌تونیم بازپرس‌گونه و بی‌رحم و جدی رفتار کنیم؛ اما این مهربانانه‌تر و خردمندانه‌تر و به روح حقیقی عشق، نزدیک‌تره که تظاهر کنیم اصلا چیزی نفهمیدیم. ربیع فکر می‌کنه اگه این ماجرای تموم‌شده رو به همسرش بگه، کرستن تصور کنه اون هیچ‌وقت دوستش نداشته یا اینکه مرد قابل اعتمادی نیست؛ اما ربیع قلبا می‌دونه که این تصور غلطیه. شاید گفتن حقیقت اینجا ویرانگرتر باشه. ربیع به‌تدریج بیشتر به این باور می‌رسه که ازدواج یه نهاده که قراره سال‌های سال پابرجا بمونه. اون اهمیت تدبیر و کاردانی رو بیشتر می‌فهمه. متوجه میشه گاهی به‌خاطر پیامدهای مهم‌تر لزوما همیشه نباید هر چیزی رو که توی ذهنش می‌گذره، به زبون بیاره. مثل احساساتی گذرا که گاهی دلش می‌خواد خونواده‌ش رو رها کنه و بره. هرچی زمان می‌گذره، هر دوی اونا بیشتر از خام‌بودن خودشون آگاه میشن و ضمنا به این پذیرش می‌رسن که کسانی هم هستن که اونا رو حتی از خودشونم بهتر درک می‌کنن. قبلا روان‌درمانی رو مسخره می‌کردن و حالا به این نتیجه می‌رسن که باید نوبت روان‌درمانی بگیرن. مشاوره حتی اگه توی مسیر عشق کمک‌کننده باشه، زیادی غیررمانتیک به‌نظر می‌رسه. چیزایی توی پس‌زمینه‌ی هر دوی اونا وجود داره که چون بهشون به وقتش رسیدگی نشده، ممکنه به فاجعه تبدیل بشه؛ مثل همه‌ی چیزایی که روزانه می‌شنویم؛ خشونت خونگی، ازهم‌پاشیدن خونواده و … . همه‌چی از چند تحقیر جزئی، بی‌اعتنایی‌های ساده و ناامید‌شدن‌های کوچیک شروع میشه. روان‌درمانگر طی جلساتی به ربیع و کرستن کمک می‌کنه تا سبک دلبستگی و احساساتی رو که پشت پرده‌ی این اتفاقات، پنهان کردن ببینن. احساساتی مثل حس تنهایی، درک‌نشدن و بی‌ارزشی. به‌نظر میاد ربیع دچار سبک دلبستگی اضطرابی هست و کرستن دچار سبک اجتنابی. ربیع با هر بی‌اعتنایی دچار یاس و اضطراب میشه و چون ازش خبر نداره، واکنش‌های مخرب نشون میده. در عوض کرستن توی هر موقعیت ناامنی فقط فرار می‌کنه و فاصله می‌گیره و سرد رفتار می‌کنه. این دوتا واکنش به‌طور معیوبی همدیگه رو تقویت می‌کنن. ربیع متوجه میشه که از سر هوس با لارن هم‌آغوش نشده، بلکه یک خشم سرکوب‌شده باعث این کار شده. شاید مهم‌ترین چیزی که ربیع و کرستن از اتاق درمان می‌آموزن اینه که چطوری یه راهنما به‌سمت ضعف‌های خودشون به همدیگه هدیه بدن. طوری که احساس عمیق و تاثیرگذار آزردگی رو نادیده نگیرن و بفهمن چطور شکل می‌گیره و اون رو برای هم بشکافن. اونا در کنار هم یاد می‌گیرن که به‌سمت دلبستگی ایمن حرکت کنن؛ یعنی بتونن راحت به‌هم تکیه کنن و نگران پذیرفته‌شدن یا تنهاموندن نباشن.
انسان وقتی برای ازدواج، آمادگی داره که آماده‌ی عشق‌ورزیدن باشه، نه وابسته به دریافت عشق زوج قصه‌ی ما حالا با دیدگاه تازه‌ای با مسائل زندگی و چالش‌ها روبه‌رو میشن. انگار تازه دارن دوران بلوغ رو پشت سر می‌ذارن. دارن می‌فهمن که چطوری از موهبت‌های درونشون استفاده کنن. موهبت‌هایی که شاید در کودکی سرکوب شده بود. ربیع داره متوجه مفهوم نسبتا خوب میشه؛ درحالی‌که قبلا بی‌نقص‌بودن رو با ارزشمندی مساوی می‌دونست. اون حالا دیگه دلیل بعضی رفتارهای ناخوشایند کرستن و احساس خودش رو می‌فهمه. کرستن بدجنس نیست و خودش هم. کسانی که ما رو می‌رنجونن معمولا خودشونم در عذابن. اون می‌فهمه که واکنش مناسب در مواقع رنجش، خشونت و بدبینی نیست. تنها چیزی که توی این جهان همیشه جواب میده، عشقه. ربیع بالاخره تونسته در مواقعی از خودش رها بشه. اون می‌بینه توی اینجور وقتا می‌تونه همه‌ی انسان‌ها رو توی حلقه‌ی محبت خودش قرار بده و نه‌تنها کرستن، بلکه همه رو ببخشه. اون با سرخم‌کردن در برابر زندگی، کمی آدم بهتری شده. برای اولین‌باره که متوجه زیبایی گل‌ها میشه. قبلا به‌نظرش پوچ میومد که برای همسرش گل بخره؛ چون اون رو خیلی کوچیک و موقتی می‌دونست. حالا داره یاد می‌گیره که از کوچک‌ترین و ساده‌ترین چیزها لذت ببره. ربیع خودش رو توی این جهان صرفا یه مهمون می‌بینه که دیگه قرار نیست خودش رو با جهان اشتباه بگیره. گلفروش، کاغذی رو دور گل‌های بومی کم‌عمر می‌پیچه و به دست ربیع میده. بعد از ۱۶ سال زندگی مشترک، ربیع تازه حس می‌کنه اون‌قدری بالغ شده که برای ازدواج آماده باشه. ازدواج درس‌هاش رو فقط به کسانی میده که برای آموزش ثبت‌نام کرده باشن و ربیع یکی از اون آدماست. ربیع حالا می‌دونه که دستورالعمل‌های رمانتیک به فاجعه ختم میشن و واقع‌بینانه نیستن. اون برای ازدواج آماده‌س، چون دیگه کمال‌گرا نیست. می‌دونه که نمی‌تونه یه نفر رو تمام و کمال بشناسه و انسان بی‌عیب‌ونقصی وجود نداره. اون ناامید شده از اینکه کاملا درک بشه. اون حالا آماده‌ی عشق‌ورزیدنه، به‌جای اینکه منتظر دریافت عشق باشه. عشق از دو مقوله‌ی متفاوت تشکیل میشه؛ عشق‌ورزیدن و دریافت عشق. مشکل اینجاست که بیشتر ازدواج‌ها بدون آمادگی برای عشق‌ورزیدن و صرفا با تفکر دریافت عشق و یه وابستگی خطرناک به این مقوله آغاز میشه. این چیزیه که بعدا سرخوردگی هر دو طرف رو به‌همراه میاره. انگار این تفکر رو از بچگی به بزرگسالی‌مون میاریم و هنوزم مثل بچگیامون انتظار عشق بی‌قیدوشرط و پیش‌بینی نیازهامون رو از سمت مقابل داریم. بله این خیلی رمانتیک به‌نظر میاد، ولی صرفا فاجعه به‌بار میاره و علامت نبود بلوغ کافیه. ربیع دیگه الان آماده‌ی‌ ازدواجه، چون اون‌قدری قوی شده که می‌تونه زندگی همراه با ناکامی رو بپذیره. اون می‌دونه یه‌ جاهایی ناکام میشه و خیانت هم راه حل کارآمدی نیست؛ چون اونی که قربانی میشه، تا ابد احساس می‌کنه تیشه به ریشه‌اش زده شده. اون آماده‌ی ازدواجه؛ چون مشتاقه که یاد بگیره و با آرامش و متانت یاد بده. اون حالا از اعماق وجودش به‌خوبی می‌دونه که احتمالا در موارد بسیاری با کرستن سازگاری نداره. دیدگاه رمانتیک اصرار داره که ما باید یکی رو پیدا کنیم که کاملا باهاش سازگار باشیم. چنین آدمی اصلا وجود نداره. چیزی که توی ازدواج مهمه، توانایی تحمل تفاوت‌هاست. در واقع مکمل هم بودن، دستاورد عشقه و نه پیش‌شرطی برای ازدواج. ربیع دیگه حوصله‌ی داستان‌های عاشقانه رو نداره و می‌دونه فیلم‌های عاشقانه ابدا ربطی به زندگی واقعی انسانی نداره. ایرادی به زندگی وارد نیست. چیزی که اشکال داره، درک و فهم نادرست ما از زندگی واقعیه. بهتره داستان‌های واقعی‌تری رو برای خودمون بگیم و باور کنیم. ربیع برای تولد کرستن هتل لوکسی رو رزرو کرده که یه شب بدون بچه‌ها در کنار هم باشن. راه درست‌تر شاید این باشه که به‌جای رهاکردن زندگی قبلی و شروع یه زندگی جدید با یه آدم جدید، چشم‌ها رو بشوریم و همون زندگی رو بازنگری کنیم. ربیع قصد داره توی این وقت‌گذرونی تازه، جور دیگه‌ای به زندگی‌ش نگاه کنه. اون می‌دونه که توی دل همین رابطه، اونا چند بار از هم جدا شده‌ان و دوباره ازدواج کرده‌ان. این باهم‌موندن اوناست که یه دستاورد کم‌نظیر و فوق‌العاده محسوب میشه و این عشق زخم‌خورده رو اینقدر باارزش می‌کنه. اونا با نوشیدن شراب گرون‌قیمت هتل، این شجاعت رو پیدا می‌کنن که سد درونی خودشون رو بشکنن و بخش ضعیف خودشون رو برای هم آشکار کنن. بودن توی اون فضای بی‌اندازه محترمانه و لوکس، بهشون فرصتی داده تا راحت‌تر به‌هم نزدیک بشن. قدرت جدید ربیع اینه که نسبت به ضعف‌های خودشون دیدگاه بخشنده و مهربانانه‌ای پیدا کرده. چیزی که قبلا قادر به انجامش نبود. ربیع می‌دونه که هنوز چیزهای زیادی هست که در مورد همسرش نمی‌دونه. اون حالا قدردان تک‌تک لحظاتیه که برای شناختن عمیق‌تر کرستن وقت داره. اون خودش رو مردی معمولی (و نه زیادی خوشبخت از دیدگاه رمانتیک‌ها) می‌دونه که داره از یه مرحله‌ی کوچیک رضایت‌بخش عبور می‌کنه. همه‌ی کارهایی که اون دو نفر توی طول زندگی‌شون انجام دادن، دست کمی از داستان‌های حماسی نداره. استقامت توی مشکلات زندگی زناشویی شجاعت واقعیه و خودش دلاوری محسوب میشه. ربیع بعد از اون هرازگاهی حس می‌کنه می‌تونه با همراهی کرستن انقدر قوی باشه که از پس همه‌ی خواسته‌های زندگی بربیاد. اینه داستان سیر عشق توی یه زندگی واقعی.
حرف اصلی کتاب خلاصه کتاب سیر عشق میخواد این رو بهت بگه که دیدگاه رمانتیک به عشق باعث میشه یه‌سری واقعیت‌های زندگی عاشقانه رو نادیده بگیری و انتظارات نامعقولی از عشق داشته باشی. خیلی از چیزایی که توی مسیر عاشقی مهم و مفیده، مثل کمک‌گرفتن از روان‌کاو و توانایی عشق‌ورزیدن و قدرت استقامت توی ناملایمات، چندان رمانتیک محسوب نمی‌شه. اگه کمی بتونیم از دید رمانتیسم فراتر بریم و به نقاط ضعف و قوت وجود انسان‌ها همونطور که هست واقف بشیم، حتما در مسیر عشق موفق‌تر عمل خواهیم کرد و اینطوریه که می‌تونیم عشق واقعی رو تجربه کنیم.
ثبت نام

ثبت نام کاربر

This site is protected by reCAPTCHA and the Google
Privacy Policy and Terms of Service apply.