این کتاب میاد دقیق بررسی می‌کنه که پول توی دنیای واقعی چه جوری عمل می‌کنه. 🤑
خیلیا فکر می‌کنن تصمیمای مالی فقط باید طبق نظریه‌های اقتصاددان‌ها یا فرمولای حسابداری و جدولای مرتب و منظم گرفته بشه، ولی واقعیتش این‌جوری نیست! 🙅‍♂️

تو زندگی واقعی، تصمیمات ما درباره پول بیشتر تحت تأثیر چیزایی مثل گذشته‌ی شخصی، تربیت خانوادگی، غرور، یا حتی حسادت قرار می‌گیره. 😏✌️
مثلاً ممکنه یکی چون تو کودکی سختی کشیده، همیشه بخواد پول جمع کنه و خرج نکنه. یا یکی دیگه برای اینکه جلوی بقیه کم نیاره، ولخرجی کنه و وسایلی بخره که حتی لازم نداره. 🤯

نتیجه‌ی این تصمیما؟ خیلی وقتا برعکس چیزی درمیاد که انتظار داری. بعضی وقتا غافلگیرت می‌کنه و بعضی وقتا هم واقعا جذابه که ببینی پول چه نقشی تو روح و روان آدم داره. 🎢💰


👨‍💻 درباره نویسنده – مورگان هاوسل

مورگان هاوسل یه نویسنده و روزنامه‌نگار مالی معروفه. اون شریک Collaborative Fund هست و مقالات زیادی برای وب‌سایت Motley Fool و روزنامه‌ی معتبر Wall Street Journal نوشته. ✍️📰

خونه‌ش تو سیاتله‌ست 🌧️ و به خاطر نوشته‌هاش کلی جایزه برده. از جمله:
🏆 جایزه‌ی Sidney از نیویورک تایمز
🏆 جایزه‌ی بهترین نویسندگی در حوزه‌ی اقتصاد و تجارت از انجمن نویسندگان اقتصادی آمریکا

کلاً آدمیه که با زبون ساده و داستانی، مفاهیم پیچیده‌ی پول و سرمایه‌گذاری رو می‌شکونه و قابل فهم می‌کنه. 😎📚

نویسنده کتاب

مورگان هاوسل

زمان لازم برای مطالعه این کتاب

55

دقیقه

روانشناسی پول

💡 درس‌های موندگار درباره ثروت، حرص و خوشبختی

جلد کتاب

دسته بندی

روانشناسی _ پول و سرمایه گذاری

مورگان هاوسل

نویسنده

55

زمان مطالعه

روانشناسی پول

روانشناسی پول

مورگان هاوسل

خلاصه کتاب

زمان مطالعه

55

امتیاز

5

این کتاب میاد دقیق بررسی می‌کنه که پول توی دنیای واقعی چه جوری عمل می‌کنه. 🤑
خیلیا فکر می‌کنن تصمیمای مالی فقط باید طبق نظریه‌های اقتصاددان‌ها یا فرمولای حسابداری و جدولای مرتب و منظم گرفته بشه، ولی واقعیتش این‌جوری نیست! 🙅‍♂️

تو زندگی واقعی، تصمیمات ما درباره پول بیشتر تحت تأثیر چیزایی مثل گذشته‌ی شخصی، تربیت خانوادگی، غرور، یا حتی حسادت قرار می‌گیره. 😏✌️
مثلاً ممکنه یکی چون تو کودکی سختی کشیده، همیشه بخواد پول جمع کنه و خرج نکنه. یا یکی دیگه برای اینکه جلوی بقیه کم نیاره، ولخرجی کنه و وسایلی بخره که حتی لازم نداره. 🤯

نتیجه‌ی این تصمیما؟ خیلی وقتا برعکس چیزی درمیاد که انتظار داری. بعضی وقتا غافلگیرت می‌کنه و بعضی وقتا هم واقعا جذابه که ببینی پول چه نقشی تو روح و روان آدم داره. 🎢💰


👨‍💻 درباره نویسنده – مورگان هاوسل

مورگان هاوسل یه نویسنده و روزنامه‌نگار مالی معروفه. اون شریک Collaborative Fund هست و مقالات زیادی برای وب‌سایت Motley Fool و روزنامه‌ی معتبر Wall Street Journal نوشته. ✍️📰

خونه‌ش تو سیاتله‌ست 🌧️ و به خاطر نوشته‌هاش کلی جایزه برده. از جمله:
🏆 جایزه‌ی Sidney از نیویورک تایمز
🏆 جایزه‌ی بهترین نویسندگی در حوزه‌ی اقتصاد و تجارت از انجمن نویسندگان اقتصادی آمریکا

کلاً آدمیه که با زبون ساده و داستانی، مفاهیم پیچیده‌ی پول و سرمایه‌گذاری رو می‌شکونه و قابل فهم می‌کنه. 😎📚

uc_stacked_images_elementor_55976a3_item1 uc_stacked_images_elementor_55976a3_item2 uc_stacked_images_elementor_55976a3_item3 uc_stacked_images_elementor_55976a3_item4

abiim.com

این کتاب میاد دقیق بررسی می‌کنه که پول توی دنیای واقعی چه جوری عمل می‌کنه. 🤑
خیلیا فکر می‌کنن تصمیمای مالی فقط باید طبق نظریه‌های اقتصاددان‌ها یا فرمولای حسابداری و جدولای مرتب و منظم گرفته بشه، ولی واقعیتش این‌جوری نیست! 🙅‍♂️

تو زندگی واقعی، تصمیمات ما درباره پول بیشتر تحت تأثیر چیزایی مثل گذشته‌ی شخصی، تربیت خانوادگی، غرور، یا حتی حسادت قرار می‌گیره. 😏✌️
مثلاً ممکنه یکی چون تو کودکی سختی کشیده، همیشه بخواد پول جمع کنه و خرج نکنه. یا یکی دیگه برای اینکه جلوی بقیه کم نیاره، ولخرجی کنه و وسایلی بخره که حتی لازم نداره. 🤯

نتیجه‌ی این تصمیما؟ خیلی وقتا برعکس چیزی درمیاد که انتظار داری. بعضی وقتا غافلگیرت می‌کنه و بعضی وقتا هم واقعا جذابه که ببینی پول چه نقشی تو روح و روان آدم داره. 🎢💰


👨‍💻 درباره نویسنده – مورگان هاوسل

مورگان هاوسل یه نویسنده و روزنامه‌نگار مالی معروفه. اون شریک Collaborative Fund هست و مقالات زیادی برای وب‌سایت Motley Fool و روزنامه‌ی معتبر Wall Street Journal نوشته. ✍️📰

خونه‌ش تو سیاتله‌ست 🌧️ و به خاطر نوشته‌هاش کلی جایزه برده. از جمله:
🏆 جایزه‌ی Sidney از نیویورک تایمز
🏆 جایزه‌ی بهترین نویسندگی در حوزه‌ی اقتصاد و تجارت از انجمن نویسندگان اقتصادی آمریکا

کلاً آدمیه که با زبون ساده و داستانی، مفاهیم پیچیده‌ی پول و سرمایه‌گذاری رو می‌شکونه و قابل فهم می‌کنه. 😎📚

این کتاب میاد دقیق بررسی می‌کنه که پول توی دنیای واقعی چه جوری عمل می‌کنه. 🤑
خیلیا فکر می‌کنن تصمیمای مالی فقط باید طبق نظریه‌های اقتصاددان‌ها یا فرمولای حسابداری و جدولای مرتب و منظم گرفته بشه، ولی واقعیتش این‌جوری نیست! 🙅‍♂️

تو زندگی واقعی، تصمیمات ما درباره پول بیشتر تحت تأثیر چیزایی مثل گذشته‌ی شخصی، تربیت خانوادگی، غرور، یا حتی حسادت قرار می‌گیره. 😏✌️
مثلاً ممکنه یکی چون تو کودکی سختی کشیده، همیشه بخواد پول جمع کنه و خرج نکنه. یا یکی دیگه برای اینکه جلوی بقیه کم نیاره، ولخرجی کنه و وسایلی بخره که حتی لازم نداره. 🤯

نتیجه‌ی این تصمیما؟ خیلی وقتا برعکس چیزی درمیاد که انتظار داری. بعضی وقتا غافلگیرت می‌کنه و بعضی وقتا هم واقعا جذابه که ببینی پول چه نقشی تو روح و روان آدم داره. 🎢💰


👨‍💻 درباره نویسنده – مورگان هاوسل

مورگان هاوسل یه نویسنده و روزنامه‌نگار مالی معروفه. اون شریک Collaborative Fund هست و مقالات زیادی برای وب‌سایت Motley Fool و روزنامه‌ی معتبر Wall Street Journal نوشته. ✍️📰

خونه‌ش تو سیاتله‌ست 🌧️ و به خاطر نوشته‌هاش کلی جایزه برده. از جمله:
🏆 جایزه‌ی Sidney از نیویورک تایمز
🏆 جایزه‌ی بهترین نویسندگی در حوزه‌ی اقتصاد و تجارت از انجمن نویسندگان اقتصادی آمریکا

کلاً آدمیه که با زبون ساده و داستانی، مفاهیم پیچیده‌ی پول و سرمایه‌گذاری رو می‌شکونه و قابل فهم می‌کنه. 😎📚

روانشناسی پول

داستان رکود بزرگ اقتصادی رو خیلیا شنیدن. بعد از سقوط وحشتناک بازار سهام در سال 1929، اقتصاد جهانی وارد یه دهه افت و رکود مداوم شد. توی آمریکا، اون دوره‌ی معروف به «دهه پرهیاهو» یا همون Roaring Twenties یهویی متوقف شد. خیلی از کسب‌وکارا ورشکست شدن، خانواده‌ها زمین و خونه‌هاشونو از دست دادن، و پس‌اندازایی که با زحمت جمع کرده بودن مثل دود رفت هوا. فقر و بیکاری سر به فلک کشید 😔 و امید به اینکه فردا بهتر از دیروز باشه به شدت سقوط کرد. امروز این روایتِ کلیشه‌ای به داستان اصلی رکود بزرگ تبدیل شده؛ منطقی هم هست، چون واقعاً تجربه‌ی میلیون‌ها آمریکایی همینه. ولی این روایت یه نکته‌ی مهمو از قلم میندازه: همه‌ی آدم‌ها یه جور این دوران رو تجربه نکردن. ✋ 📌 پیام اصلی اینجاست: هر کسی تجربه‌ی خودش رو از اقتصاد و پول داره. وقتی جان اف. کندی تو سال 1960 نامزد ریاست‌جمهوری شد، ازش پرسیدن که تجربه‌ش از دوران رکود بزرگ چی بوده. جوابش خیلیا رو شوکه کرد. کندی گفت: «خونواده‌ی ما اون موقع یعنی سال 1929 از قبل پولدار بودن. و تو ده سال بعد نه تنها ثروتمون از بین نرفت، بلکه بیشتر هم شد! تا سال 1939 ما خدمتکارای بیشتری داشتیم و تو خونه‌ی بزرگ‌تری زندگی می‌کردیم نسبت به اول دهه.» اون تازه وقتی رفت دانشگاه هاروارد و درباره رکود بزرگ خوند، فهمید که بقیه‌ی مردم کشورش چه عذابی کشیدن. پس واقعیت این بود که همه‌ی آمریکایی‌ها توی یه قایق نبودن. 🚤 بعضیا مثل کندی از بحران سود کردن، بعضیا هم همه‌چیزشونو از دست دادن. کندی می‌خواست این فاصله رو کم کنه، و همین باعث شد مردم باور کنن اون فقط یه پولدار بی‌خبر از درد مردم نیست، بلکه می‌تونه رئیس‌جمهور قابل اعتمادی باشه. ولی موضوع فقط اختلاف بین فقیر و غنی نیست؛ حتی ما آدما در موقعیت‌های مشابه هم برداشتای کاملاً متفاوتی از اقتصاد داریم. مثلا پسر یه کارگر بیکار توی مزرعه و پسر یه دلال موفق توی وال‌استریت نه تنها از دنیای متفاوتی میان، بلکه درسای خیلی متفاوتی هم درباره ریسک و پاداش از زندگی می‌گیرن. حالا جالب اینجاست که حتی بین آدمای ثروتمند هم تفاوت تجربه‌ها خیلی مهمه. مثلاً یه فرد پولدار که دوران جوونیشو وسط تورم شدید گذرونده، دیدگاهش به پول با یه فرد پولدار دیگه که فقط ثبات قیمتا رو تجربه کرده زمین تا آسمون فرق می‌کنه. 🤯 این تفاوت دیدگاه‌ها در نهایت شکل میده که ما با پولمون چه تصمیمایی می‌گیریم. ما همه دوست داریم فکر کنیم که می‌دونیم دنیا چطوری کار می‌کنه، ولی واقعیت اینه که معمولاً فقط یه تیکه کوچیک از واقعیت رو تجربه می‌کنیم. و این اولین نکته‌ایه که باید تو «روانشناسی پول» درک کنیم: ما خیلی کمتر از چیزی که فکر می‌کنیم، واقعاً می‌دونیم. 💭💸
بازار سهام چجوری کار می‌کنه؟ 🤔 بهترین زمان برای خرید یا فروختن دارایی‌ها کیه؟ و اصلاً آدم باید هر سال چقدر پس‌انداز کنه تا بتونه تو یه سن مشخص بازنشسته بشه؟ 💸 اینا همون سؤالایی هستن که بیشتر وقتا توی بحثای مربوط به امور مالی شخصی شنیده می‌شن. اما معمولاً یه چیز خیلی مهم از این معادله جا می‌مونه: «عامل انسانی» یعنی همون رابطه‌ی واقعی بین آدم‌ها و پولشون. 👥💰 مورگان هاوسل می‌گه همین عامل انسانی کلید درک تصمیم‌گیری‌های مالیه. یعنی اگه بخوای بفهمی چرا بعضیا خودشونو تو بدهی غرق می‌کنن یا چرا بعضیا یه ثروت بزرگو به باد می‌دن، لازم نیست فقط نرخ بهره یا نمودارای اقتصادی رو بررسی کنی؛ باید بری سراغ تاریخچه‌ی کاملاً انسانیِ چیزایی مثل حسادت، حرص و حتی خوش‌بینی. 😏🙌 و دقیقاً همین چیزاست که توی ادامه‌ی خلاصه‌ها abiim قراره بررسی کنیم.
داستان رکود بزرگ اقتصادی رو خیلیا شنیدن. بعد از سقوط وحشتناک بازار سهام در سال 1929، اقتصاد جهانی وارد یه دهه افت و رکود مداوم شد. توی آمریکا، اون دوره‌ی معروف به «دهه پرهیاهو» یا همون Roaring Twenties یهویی متوقف شد. خیلی از کسب‌وکارا ورشکست شدن، خانواده‌ها زمین و خونه‌هاشونو از دست دادن، و پس‌اندازایی که با زحمت جمع کرده بودن مثل دود رفت هوا. فقر و بیکاری سر به فلک کشید 😔 و امید به اینکه فردا بهتر از دیروز باشه به شدت سقوط کرد. امروز این روایتِ کلیشه‌ای به داستان اصلی رکود بزرگ تبدیل شده؛ منطقی هم هست، چون واقعاً تجربه‌ی میلیون‌ها آمریکایی همینه. ولی این روایت یه نکته‌ی مهمو از قلم میندازه: همه‌ی آدم‌ها یه جور این دوران رو تجربه نکردن. ✋ 📌 پیام اصلی اینجاست: هر کسی تجربه‌ی خودش رو از اقتصاد و پول داره. وقتی جان اف. کندی تو سال 1960 نامزد ریاست‌جمهوری شد، ازش پرسیدن که تجربه‌ش از دوران رکود بزرگ چی بوده. جوابش خیلیا رو شوکه کرد. کندی گفت: «خونواده‌ی ما اون موقع یعنی سال 1929 از قبل پولدار بودن. و تو ده سال بعد نه تنها ثروتمون از بین نرفت، بلکه بیشتر هم شد! تا سال 1939 ما خدمتکارای بیشتری داشتیم و تو خونه‌ی بزرگ‌تری زندگی می‌کردیم نسبت به اول دهه.» اون تازه وقتی رفت دانشگاه هاروارد و درباره رکود بزرگ خوند، فهمید که بقیه‌ی مردم کشورش چه عذابی کشیدن. پس واقعیت این بود که همه‌ی آمریکایی‌ها توی یه قایق نبودن. 🚤 بعضیا مثل کندی از بحران سود کردن، بعضیا هم همه‌چیزشونو از دست دادن. کندی می‌خواست این فاصله رو کم کنه، و همین باعث شد مردم باور کنن اون فقط یه پولدار بی‌خبر از درد مردم نیست، بلکه می‌تونه رئیس‌جمهور قابل اعتمادی باشه. ولی موضوع فقط اختلاف بین فقیر و غنی نیست؛ حتی ما آدما در موقعیت‌های مشابه هم برداشتای کاملاً متفاوتی از اقتصاد داریم. مثلا پسر یه کارگر بیکار توی مزرعه و پسر یه دلال موفق توی وال‌استریت نه تنها از دنیای متفاوتی میان، بلکه درسای خیلی متفاوتی هم درباره ریسک و پاداش از زندگی می‌گیرن. حالا جالب اینجاست که حتی بین آدمای ثروتمند هم تفاوت تجربه‌ها خیلی مهمه. مثلاً یه فرد پولدار که دوران جوونیشو وسط تورم شدید گذرونده، دیدگاهش به پول با یه فرد پولدار دیگه که فقط ثبات قیمتا رو تجربه کرده زمین تا آسمون فرق می‌کنه. 🤯 این تفاوت دیدگاه‌ها در نهایت شکل میده که ما با پولمون چه تصمیمایی می‌گیریم. ما همه دوست داریم فکر کنیم که می‌دونیم دنیا چطوری کار می‌کنه، ولی واقعیت اینه که معمولاً فقط یه تیکه کوچیک از واقعیت رو تجربه می‌کنیم. و این اولین نکته‌ایه که باید تو «روانشناسی پول» درک کنیم: ما خیلی کمتر از چیزی که فکر می‌کنیم، واقعاً می‌دونیم. 💭💸
وقتی اقتصاددان‌ها می‌خوان رفتار مالی آدم‌ها رو مدل‌سازی کنن، معمولاً روی یه فرض ساده حساب می‌کنن: اینکه آدما منطقی‌ان و همیشه تصمیمایی می‌گیرن که بیشترین سود رو براشون داشته باشه. 🤓💰 اما واقعیت خیلی پیچیده‌تر و شلخته‌تر از این ایده‌ست. مثلا قرعه‌کشی بخت‌آزمایی رو در نظر بگیر. توی آمریکا، خانوارای کم‌درآمد به طور متوسط سالی حدود ۴۱۱ دلار بلیط بخت‌آزمایی می‌خرن. از اون طرف، تقریباً ۴۰ درصد خونواده‌ها وقتی با یه خرج اضطراری ۴۰۰ دلاری روبه‌رو می‌شن، پولشو ندارن! 😳 و جالب اینجاست که این ۴۰ درصد همون خونواده‌های کم‌درآمدی هستن که پولشونو خرج بلیط لاتاری می‌کنن. خب این رفتار منطقیه؟ نه واقعاً. ولی غیرمنطقی هم نیست. اگه از یه حقوق به حقوق بعدی زندگی می‌کنی، احتمالاً اونقدری پول نداری که نه فقط خرجای اضافی، حتی خرجای ضروری رو راحت پوشش بدی. واسه همین خریدن بلیط لاتاری یه امید دور و درازه، اما برای خیلیا تنها شانسیه که دارن واسه رسیدن به چیزایی که پولدارا راحت به دست میارن. 🎲💸 📌 پیام اصلی اینجاست: تجربه‌ی شخصی ما، موتور تصمیم‌گیری‌هامون درباره‌ی پوله. این‌جور تصمیمای به‌ظاهر غیرمنطقی خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنیم اتفاق می‌افته. مثلا یه تحقیقی تو سال ۲۰۰۶ توسط دو اقتصاددان به اسم اولریکه مالمندیر و استفان ناگل انجام شد. اونا داده‌های ۵۰ ساله‌ی Survey of Consumer Finances رو بررسی کردن؛ پروژه‌ای که دقیقاً دنبال می‌کنه آمریکایی‌ها با پولشون چی کار می‌کنن. هدفشون این بود که بفهمن چه چیزی تعیین می‌کنه آدم‌ها چطور سرمایه‌گذاری کنن. جوابشون؟ همون چیزی که اقتصاد موقع جوونیِ سرمایه‌گذارها بوده. یعنی تاریخچه‌ی شخصی هر کسی، دیدگاهش به ریسک رو شکل می‌ده. درست مثل خرید بلیط لاتاری، این شاید توی کتابای اقتصاد «منطقی» حساب نشه، ولی از نظر احساسی و تجربی کاملاً قابل درکه. 🙃 برای مثال، اگه بین سنای ۱۸ تا ۲۲ سالگی تورم خیلی بالا بوده، این آدم‌ها بعداً به احتمال زیاد هیچ‌وقت سمت اوراق قرضه نمی‌رفتن. ولی اگه تو همون سالای شکل‌گیری شخصیتشون تورم پایین بوده، بعداً هم با خیال راحت سرمایه‌شونو تو اوراق قرضه می‌ذاشتن – حتی اگه بعدش تورم بالا می‌رفت. 📈 برای سهام هم همین داستان صادقه. اگه بازار سهام موقع جوونی خوب بوده، آدم‌ها جذبش می‌شن. اگه بازار ضعیف بوده، کلاً دورشو خط می‌کشن. یه مثال: فرض کن تو سال ۱۹۷۰ به دنیا اومده باشی. وقتی وارد سنین جوونی شدی، شاخص S&P 500 تقریباً ده برابر رشد کرده بود! 😲 هر کسی اون موقع روی سهام سرمایه‌گذاری می‌کرد، حسابی پولدار می‌شد. اما کسایی که سال ۱۹۵۰ به دنیا اومده بودن، تجربه‌ی کاملاً متفاوتی داشتن؛ بازار اون سالا تقریباً خوابیده بود. نکته‌ی مهم اینه که تصمیم به سرمایه‌گذاری یا فرار از بازار، حتی بعداً هم تغییر نمی‌کرد، یعنی شواهد واقعی هم نمی‌تونست تصمیمای غریزی‌ای که تو سالای اول زندگی شکل گرفته بودن رو عوض کنه.
یه پودل کوچولو اصلاً شبیه اجداد وحشیش نیست، همونایی که خودشونم خیلی با گرگ‌ها فرق نداشتن. 🐩🐺 ولی خب جای تعجب نداره؛ چون سگای امروزی پشت سرشون ده هزار سال تاریخ اهلی‌سازی دارن. با این حال، خیلی وقتا صاحبای سگ تعجب می‌کنن وقتی می‌بینن حیوان خونگیشون با دیدن یه سنجاب یا گربه یه‌هو غریزی و خون‌آشام‌طور رفتار می‌کنه. انگار اون غریزه‌های عمیق وحشی هنوز کامل از بین نرفتن. 🐾👀 حالا این چه ربطی به روانشناسی پول داره؟ راستش خیلی زیاد. 📌 پیام اصلی اینجاست: مفاهیم اقتصادی که امروز ازشون استفاده می‌کنیم هنوز خیلی «نوزاد»ن! حالا چرا خیلی از ماها تو مدیریت پول اینقدر بد عمل می‌کنیم؟ یه دلیل مهمش اینه که کل قضیه‌ی پول تو مقیاس تاریخ، چیز خیلی جدیدیه. اولین پول سکه‌ای تازه حدود ۶۰۰ سال قبل از میلاد به وجود اومد، وقتی شاه آلیاتِس از پادشاهی لیدیا (تو ترکیه‌ی امروزی) سکه‌های خودش رو ضرب کرد. حالا اینو مقایسه کن با مفاهیم پیچیده‌تر اقتصادی که خیلی بعدتر شکل گرفتن. مثلاً بازنشستگی. قبل از جنگ جهانی دوم، بیشتر آمریکایی‌ها تا لحظه‌ی مرگ کار می‌کردن. 😓 امید به زندگی پایین‌تر بود، اما بازم تقریباً نصف مردای بالای ۶۵ سال تو دهه ۱۹۴۰ همچنان مشغول کار بودن. تغییرات وقتی شروع شد که بعد از جنگ دوم جهانی سیستم Social Security راه افتاد، اما تا دهه‌ی ۱۹۸۰ بازنشستگی یه رویای دست‌نیافتنی برای بیشتر کارگرا بود. اون موقع تازه حقوق ماهیانه‌ی این سیستم – بعد از تعدیل تورم – بالای هزار دلار رفت. قبل از اون فقط یه اقلیت پولدار می‌تونستن تو شصت‌وچندسالگی کارو بذارن کنار. یعنی یکی از پایه‌ای‌ترین مفاهیم اقتصادی‌ای که ما امروز می‌شناسیم، عملاً کمتر از دو نسل عمر داره. سیستم 401(k) که الان مهم‌ترین روش پس‌اندازه برای بازنشستگی، تازه سال ۱۹۷۸ معرفی شد! 😳 و طرح بازنشستگی Roth IRA هم همین ۱۹۹۸ شروع شد. بقیه‌ی ایده‌ها هم چندان قدیمی نیستن. صندوقای پوشش ریسک (hedge funds) تازه یه ربع قرنه که جدی شدن. صندوقای شاخص (index funds) هم فقط حدود ۵۰ سال عمر دارن. حتی بدهی‌های مصرفی مثل وام مسکن، وام ماشین یا کارت اعتباری – که امروزه موتور محرک اقتصاد آمریکا هستن – تازه بعد از سال ۱۹۴۴ و تصویب GI Bill رایج شدن، وقتی که مردم عادی راحت‌تر می‌تونستن پول قرض بگیرن. پس اگه ماها توی برنامه‌ریزی مالی و تصمیم‌گیری خیلی حرفه‌ای نیستیم، دلیلش این نیست که دیوونه‌ایم؛ دلیلش اینه که هنوز تازه‌کار و کم‌تجربه‌ایم! 😅💵
چند سال پیش نویسنده از رابرت شیلر، اقتصاددانی که نوبل گرفته، پرسید: «دوست داری چه چیزی رو درباره سرمایه‌گذاری بدونی که هیچ‌وقت نمی‌شه دقیق فهمید؟» شیلر جواب داد: «نقش دقیق شانس توی موفقیت‌ها.» 🎲 شانس موضوع trickyـیه. خیلی از سرمایه‌گذارها و کارآفرینا قبول دارن که شانس یه نقشی بازی می‌کنه، ولی اینکه دقیقاً چه‌قدر مسئول موفقیت یه شرکت و شکست یه شرکت دیگه‌ست، خیلی سخت اندازه‌گیری می‌شه. از طرف دیگه، معمولاً بی‌ادبانه حساب می‌شه اگه موفقیت کسی رو بذاری پای بخت و اقبال. برای همینم اغلب نقش شانس تو تصمیم‌گیریای مالی نادیده گرفته می‌شه، در حالی که این یه اشتباهه. 📌 پیام اصلی اینجاست: شانس تو موفقیت‌های مالی خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنیم دخالت داره. طبق تحقیق اقتصاددانی به اسم بهاشکار مازومدر، درآمد دو تا خواهر یا برادر خیلی بیشتر از قد یا وزنشون به هم شباهت داره. یعنی اگه برادرت پولدار و قدبلنده، احتمال اینکه تو هم پولدار بشی بیشتره تا اینکه قدبلند بشی! 😅 دلیلش واضحه: خواهر و برادرایی که تو یه خونه بزرگ می‌شن، معمولاً از همون امتیازها و فرصت‌ها استفاده می‌کنن. مثلاً والدینی که یکی از بچه‌ها رو می‌فرستن مدرسه خوب، احتمالاً اون یکی رو هم می‌فرستن. اما نکته اینجاست: وقتی دوتا برادر پولدار پیدا کنی، احتمالاً هر دوشون معتقدن که این تحقیق درباره‌ی خودشون صدق نمی‌کنه. اینجا پای روانشناسی آدم‌ها وسطه. ما معمولاً یا نقش شانس رو دست‌کم می‌گیریم یا خیلی پررنگش می‌کنیم. اگه موفق بشیم، می‌گیم حاصل سخت‌کوشی خودمونه. اگه شکست بخوریم، می‌ندازیم گردن بدشانسی. اما وقتی دیگران شکست می‌خورن، خیلی بخشنده نمی‌شیم؛ اون موقع تقصیر رو می‌ندازیم گردن تنبلی یا نداشتن دوراندیشی طرف. 🙄 فرهنگ ما هم که عاشق موفقیته، اوضاع رو بهتر نمی‌کنه. فوربس هیچ‌وقت از سرمایه‌گذارای باهوشی که فقط به خاطر بدشانسی ورشکست شدن تجلیل نمی‌کنه. ولی حاضر می‌شه از سرمایه‌گذارای دست‌چندم یا حتی بی‌پروا که فقط به لطف شانس یه ثروت به هم زدن، بزرگداشت بگیره. 🏆 و این ما رو تو دردسر می‌ندازه. وقتی پای پول وسطه، ما فقط نباید بفهمیم چی جواب می‌ده و چی نمی‌ده؛ باید یاد بگیریم که «تصادف و شانس» رو هم تو مدل‌هامون جا بدیم. شاید هیچ‌وقت نتونیم مثل آرزوی شیلر، نقش دقیق شانس رو حساب کنیم، ولی دست‌کم می‌تونیم یه درک درست ازش به دست بیاریم. 😉
بیل گیتس یه بار یه جمله جالب گفت: «موفقیت، معلم مزخرفیه.» 😅 منظورش این بود که موفقیت باعث می‌شه آدمای باهوش نقش شانس رو دست‌کم بگیرن و فکر کنن شکست‌ناپذیرن. و جالبه که همین طرز فکر، بهترین راه برای شکست خوردنه. خب حالا سؤال اینه: چطوری باید شانس و بخت رو توی رفتار مالی‌مون جا بدیم؟ جواب اینه که نباید خیلی درگیر مثال‌های خاص بشیم. وقتی فقط زندگی افراد خیلی موفق رو بررسی می‌کنیم، معمولاً می‌افتیم سراغ استثناها؛ یعنی میلیاردرایی که دنیا رو عوض کردن. و خب این می‌تونه گمراهمون کنه. 📌 پیام اصلی اینجاست: تمرکز روی الگوهای کلی به‌جای نمونه‌های خاص، باعث می‌شه تصمیمای بهتری بگیری. مثلاً جان دی. راکفلر رو ببین؛ یکی از موفق‌ترین کارآفرینای تاریخ. وقتی صنعت نفت رو شروع کرد، یه مشکل اساسی داشت: قوانین آمریکا اجازه کاری که می‌خواست انجام بده رو بهش نمی‌داد. راه‌حلش چی بود؟ خیلی ساده: قوانین رو نادیده گرفت. 😬 قاضی‌ها حتی یه بار گفتن بیزنسش «هیچ فرقی با دزدای عادی نداره.» الان که به عقب نگاه می‌کنیم، همه می‌گیم چه نابغه‌ای بود، نذاشت قوانین قدیمی جلوی نوآوری‌شو بگیره. ولی اگه شکست می‌خورد، همین ماها می‌گفتیم یه خلافکار بی‌عرضه بوده که فقط درس عبرت شد. یعنی همه‌چی به شانس بستگی داشت. شاید اگه چندتا حکم دادگاه فرق می‌کرد یا جو سیاسی کشور یه کم دیگه می‌چرخید، داستانش کاملاً برعکس می‌شد. مهم‌تر از همه، شانس چیزی نیست که بشه ازش تقلید کرد. حتی اگه قدم به قدم مثل وارن بافت عمل کنی، هیچ تضمینی نیست که تاس همون‌جوری برای تو بیفته که برای اون افتاده. 🎲 پس راه درست اینه که به جای دنبال کردن داستان آدمای خاص، الگوهای عمومی موفقیت و شکست رو بررسی کنی. هرچی الگویی فراگیرتر باشه، احتمال اینکه به زندگی و تصمیمای مالی تو هم ربط پیدا کنه بیشتره. مثلا تحقیقات زیادی نشون داده آدمایی که کنترل بیشتری روی برنامه‌ی روزشون دارن، از کارشون راضی‌ترن نسبت به کسایی که ندارن. این یه واقعیت کلیه که می‌تونی همین امروز بهش عمل کنی، نه مثل استثناهایی که فقط واسه چند نفر خاص جواب داده. 😉
سرمایه‌داری توی دو چیز فوق‌العاده‌ست: تولید ثروت و تولید حسادت. 😅 مثلاً یه بازیکن تازه‌کار بیسبال رو در نظر بگیر که سالی ۵۰۰ هزار دلار درمیاره. به هر استانداردی نگاه کنی، این آدم پولداره. ولی وقتی توی همون تیمی بازی می‌کنه که یه ستاره مثل مایک تراوت حضور داره و سالی ۳۶ میلیون دلار می‌گیره، یه‌هو حس می‌کنه درآمد خودش هیچی نیست! چون حالا چشمش دنبال چیزی می‌افته که بقیه دارن. از اون طرف، آدمایی مثل تراوت هم خودشونو با کسایی مقایسه می‌کنن که از اونا بیشتر درمیارن. تو سال ۲۰۱۸، اگه می‌خواستی تو لیست ده مدیر صندوق پوشش ریسک (hedge fund) پردرآمد آمریکا باشی، باید حداقل همون سال ۳۴۰ میلیون دلار درآمد می‌داشتی! یعنی حتی تراوت هم تو مقایسه با اون غول‌ها، پول‌خرد حساب می‌شه. 🤑 از نگاه سرمایه‌داری، حسادت از نظر اخلاقی شاید ایرادی نداشته باشه، ولی از نظر عملی یه مشکل بزرگ درست می‌کنه. 📌 پیام اصلی اینجاست: حسادت می‌تونه آدمو به تصمیمای خیلی پرخطر بکشونه. اینکه «کجا دیگه کافیه؟» یه سؤال خیلی مهمه. برای جوابش کافیه نگاه کنیم به داستان راجت گوپتا. گوپتا توی یه محله فقیرنشین تو کلکته هند به دنیا اومد، ولی اونقدر زحمت کشید تا شد مدیرعامل شرکت مشاوره مدیریتی مک‌کنزی. وقتی تو سال ۲۰۰۷ بازنشسته شد، دارایی‌ش به ۱۰۰ میلیون دلار رسیده بود. اون می‌تونست هر کاری بخواد بکنه. ولی گوپتا حسود بود. دلش می‌خواست میلیاردر بشه. سال ۲۰۰۸، وقتی عضو هیئت‌مدیره گلدمن ساکس بود، توی یه تماس تلفنی شنید که وارن بافت می‌خواد ۵ میلیارد دلار سرمایه‌گذاری کنه تا شرکتو از بحران مالی نجات بده. فقط ۱۶ ثانیه بعد از شنیدن این خبر محرمانه – که هنوز عمومی نشده بود – سریع شماره یه مدیر صندوق رو گرفت و ۱۷۵ هزار سهم گلدمن ساکس خرید. این کار معامله‌ی محرمانه بود و کاملاً غیرقانونی. ولی گوپتا براش مهم نبود، چون همین‌جوری یه میلیون دلار راحت به جیب زد. تا وقتی دادستانا مچشو گرفتن، اون حدود ۱۷ میلیون دلار از این معامله‌های کثیف به دست آورده بود. نه اینکه میلیاردر بشه، ولی به جاش رفت زندان با یه حکم سنگین. 🚔 🍽️ نکته‌ی اخلاقی ماجرا؟ حسادت باعث می‌شه تصمیمای اشتباه بگیری، و هزینه‌ی اون تصمیم‌ها خیلی بیشتر از منفعتیه که به دست میاری. درست مثل وقتی که پرخوری می‌کنی: غذا خوردن خوشمزه‌ست، ولی وقتی حالت به‌هم بخوره، بدبختی‌ش خیلی بیشتر از لذت غذاست. یعنی اینکه اگه از یه فرصت بگذری، الزاماً چیزی رو از دست ندادی؛ گاهی این یعنی عقل و درک داری که بفهمی تلاش برای گرفتن همه‌چیز آخرش فقط باعث پشیمونی می‌شه. پس ساده بگم: مثل راجت گوپتا نباش! 🚫
تو اوایل قرن بیستم، کم‌تر کسی بود که تو بازار سهام به اندازه جسی لیورمور موفق باشه. 😎 او سال ۱۸۷۷ به دنیا اومد و کمک کرد وال‌استریت شکل بگیره. تا وقتی ۳۰ ساله شد، دارایی‌ش معادل امروز ۱۰۰ میلیون دلار بود. همین قبل از سقوط بازار ۱۹۲۹، لیورمور بهترین تصمیم عمرش رو گرفت: یه پوزیشن فروش گرفت و شرط بست که سهام افت می‌کنه. درست هم شد؛ بازار یک سوم ارزشش رو از دست داد. در حالی که سرمایه‌ها نابود می‌شدن و خبرها از سرمایه‌گذارای ورشکسته که از پنجره‌ها پایین می‌پریدن پخش می‌شد، لیورمور با خبر خوش به خونه رفت: تازه معادل ۳ میلیارد دلار امروزی به جیب زده بود! 💸 خوشبختانه تا آخر عمر؟ نه دقیقاً. 📌 پیام اصلی اینجاست: پولدار شدن راحت‌تر از نگه داشتنشه. یادت هست گفتیم موفقیت یه معلم مزخرفه؟ بعد از اون برد بزرگ ۱۹۲۹، لیورمور فکر کرد شکست‌ناپذیره. شرط‌هاشو بزرگ‌تر کرد و دوباره و دوباره ضرر کرد تا ثروتش نابود شد. بی‌پول و بدهکار، در سال ۱۹۴۰ تو یه باشگاه منهتن خودش رو کشت. 😔 پول درآوردن گاهی خیلی ساده‌تر از نگه داشتنشه. دلیلش واضحه: آدمایی که توی کسب درآمد خوبن، معمولاً تو حفظش مشکل دارن. درآمدزایی یعنی ریسک، خوش‌بینی و شجاعت. اما حفظ پول یه بازی روان‌شناسی کاملاً متفاوته. یعنی ترس اینکه همه چیزتو ممکنه از دست بدی. همچنین برای پولدار موندن، باید متواضع باشی. بعد از ۱۹۲۹، لیورمور فکر می‌کرد نابغه‌ست و نمی‌تونه اشتباه کنه. بهتر بود قبول می‌کرد شانس هم نقش داشته و موفقیتش همیشه تکرارپذیر نیست. آدمای مثل لیورمور زیادن، اما داستانشون معمولاً اینقدر غم‌انگیز نیست. حدود ۴۰٪ شرکت‌های بورسی ارزششون رو به طور کامل از دست می‌دن. و لیست فوربس ۴۰۰ ثروتمند آمریکا هر ده سال حدود ۲۰٪ تغییر می‌کنه، بدون در نظر گرفتن مرگ یا انتقال دارایی بین اعضای خانواده. خب حالا چطور چیزی که داری رو نگه داری؟ یه کلمه: پایداری. کارآفرینایی که موفق‌ترینن، مدت طولانی می‌مونن بدون اینکه همه چیزشون نابود بشه. ویژگی مشترک همه‌شون یه چیز کوچیکه به اسم ترس. همون‌طور که مایکل موریس، سرمایه‌گذار میلیاردر می‌گه: وقتی از باختن می‌ترسی، موفقیت‌های احتمالی رو از یه زاویه دیگه می‌بینی. خیلی از سودها اون‌قدر بزرگ نیستن که ارزش ریسک کردن و از دست دادن همه‌چیزتو داشته باشن. و وقتی این نگاهو داشته باشی، احتمال اینکه تصمیمات بهتری بگیری خیلی بیشتره. 💡
طبق گفته خودش، هاینز برگ‌گرون تو جوونیش خیلی وعده‌ای نشون نمی‌داد. وقتی مجبور شد در سال ۱۹۳۶ از آلمان نازی فرار کنه، واقعاً نمی‌دونست با زندگیش چی کار کنه. 😅 بعد از اینکه ادبیات خوند تو دانشگاه کالیفرنیا برکلی، به عنوان روزنامه‌نگار کار کرد و یه کار کناری هم نقد هنر داشت. تو سال ۱۹۴۰، یه آبرنگ کوچیک از یه هنرمند به اسم پاول کله خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. این شروع یه عشق مادام‌العمر به هنر مدرن بود. 🎨 سرعتو ببریم به دهه ۱۹۹۰، برگ‌گرون تبدیل شد به یکی از موفق‌ترین کلکسیونرهای هنری تاریخ. تو سال ۲۰۰۰، کل کلکسیونش رو به دولت آلمان فروخت به قیمت ۱۰۰ میلیون یورو. ولی با توجه به اینکه توش پر بود از آثار پیکاسو، کله، ماتیس و براک، این رقم واقعاً نزدیک به ارزش واقعی نبود که تقریباً یک میلیارد دلار تخمین زده شده بود! 😲 کلکسیونی فوق‌العاده مهم و ارزشمند بود. 📌 پیام اصلی اینجاست: حتی اگه نصف مواقع اشتباه کنی، هنوز می‌تونی پولدار بشی. 💸 خب، برگ‌گرون چطور این کلکسیون شگفت‌انگیز از بهترین هنرمندان قرن بیستم رو جمع کرد؟ مهارت بود یا شانس؟ شرکت سرمایه‌گذاری Horizon Research جواب جالب‌تری داره. طبق تحقیقات این شرکت، همه کلکسیونرهای بزرگ یه کار مشترک انجام می‌دن: اون‌ها حجم زیادی هنر می‌خرن. بعضی از این خریدها تبدیل می‌شن به سرمایه‌گذاری‌های عالی، مخصوصاً اگه کلکسیونر مدت طولانی نگهشون داره. اما اکثریت، معمولاً شکست می‌خورن. کلید ماجرا، طبق گزارش Horizon، اینه که آثار موفق رو نگه داری تا وقتی ارزش کل مجموعه تقریباً به ارزش بهترین آثارش نزدیک بشه. کلکسیون برگ‌گرون یه جورایی شبیه یه صندوق شاخص بود: ریسک‌هاش روی طیف وسیعی از سرمایه‌گذاری‌ها پخش شده بود. به جای اینکه فقط آثاری که خوشش میومد یا تحسین می‌کرد رو بخره، هر چیزی که می‌تونست خرید و صبر کرد تا چند اثر برنده ظاهر بشه. این استراتژی برای همه سرمایه‌گذاری‌ها جواب می‌ده. بهش می‌گن دنباله بلند (long tail) – یعنی تعداد کمی از اتفاق‌ها بخش زیادی از نتایج رو می‌سازن. ریاضیات پشتش پیچیده‌ست، ولی اصلش ساده‌ست: وقتی چند کار درست انجام بدی، می‌تونی تعداد بیشتری اشتباه داشته باشی. شکست اجتناب‌ناپذیره؛ چیزی که واقعاً مهمه، ماهیت موفقیت‌هات هست. به عبارت دیگه، وقتی یه پیکاسو داری، لازم نیست نگران ۹۹ اثر ناکام توی کلکسیونت باشی. 😉
تصمیم‌گیری مالی تو دنیای واقعی خیلی شلخته‌تر و پیچیده‌تر از کتابای اقتصادیه. 😅 خیلی از تصمیم‌ها – مثل خرید بلیط لاتاری وقتی که هیچی پول نداری – منطقی به نظر نمی‌رسن، ولی به سبک خودشون منطقی هستن. همین موضوع برای سرمایه‌گذاری هم صدق می‌کنه؛ خیلی وقتا انتخابای مالی آدم‌ها تحت تأثیر تجربه‌های شکل‌گیری‌شون از اقتصاد تو سنین جوونی هست، نه تحلیل‌های دقیق از وضعیت فعلی بازار. خلاصه اینکه تصمیم‌های مالی با عوامل روان‌شناختی گره خوردن. خب راه درست چیه؟ ساده‌ست: بپذیر که شانس تو موفقیت نقش داره، یاد بگیر از دست دادن چیزی که داری بترسی، و شرط‌ها و سرمایه‌گذاری‌هات رو متنوع کن. 🎲💡 این نکته آخر هم هست که آدم یادش می‌مونه: رفتارهای مالی عجیب آدم‌ها ریشه در روان‌شناسی‌شون داره، اما این به معنی این نیست که نتونی یاد بگیری تصمیم درست بگیری. مثالش کارل ریچاردزه، مشاور مالی که از دیدن مشتریای باهوش ولی تکرارکننده اشتباهاتشون خسته شده بود. اون تصمیم گرفت یه برنامه‌ی مطمئن طراحی کنه تا سرمایه‌گذارا دست از کارای احمقانه بردارن.
بعدی

روانشناسی پول

مورگان هاوسل

بازار سهام چجوری کار می‌کنه؟ 🤔 بهترین زمان برای خرید یا فروختن دارایی‌ها کیه؟ و اصلاً آدم باید هر سال چقدر پس‌انداز کنه تا بتونه تو یه سن مشخص بازنشسته بشه؟ 💸 اینا همون سؤالایی هستن که بیشتر وقتا توی بحثای مربوط به امور مالی شخصی شنیده می‌شن. اما معمولاً یه چیز خیلی مهم از این معادله جا می‌مونه: «عامل انسانی» یعنی همون رابطه‌ی واقعی بین آدم‌ها و پولشون. 👥💰 مورگان هاوسل می‌گه همین عامل انسانی کلید درک تصمیم‌گیری‌های مالیه. یعنی اگه بخوای بفهمی چرا بعضیا خودشونو تو بدهی غرق می‌کنن یا چرا بعضیا یه ثروت بزرگو به باد می‌دن، لازم نیست فقط نرخ بهره یا نمودارای اقتصادی رو بررسی کنی؛ باید بری سراغ تاریخچه‌ی کاملاً انسانیِ چیزایی مثل حسادت، حرص و حتی خوش‌بینی. 😏🙌 و دقیقاً همین چیزاست که توی ادامه‌ی خلاصه‌ها abiim قراره بررسی کنیم.
داستان رکود بزرگ اقتصادی رو خیلیا شنیدن. بعد از سقوط وحشتناک بازار سهام در سال 1929، اقتصاد جهانی وارد یه دهه افت و رکود مداوم شد. توی آمریکا، اون دوره‌ی معروف به «دهه پرهیاهو» یا همون Roaring Twenties یهویی متوقف شد. خیلی از کسب‌وکارا ورشکست شدن، خانواده‌ها زمین و خونه‌هاشونو از دست دادن، و پس‌اندازایی که با زحمت جمع کرده بودن مثل دود رفت هوا. فقر و بیکاری سر به فلک کشید 😔 و امید به اینکه فردا بهتر از دیروز باشه به شدت سقوط کرد. امروز این روایتِ کلیشه‌ای به داستان اصلی رکود بزرگ تبدیل شده؛ منطقی هم هست، چون واقعاً تجربه‌ی میلیون‌ها آمریکایی همینه. ولی این روایت یه نکته‌ی مهمو از قلم میندازه: همه‌ی آدم‌ها یه جور این دوران رو تجربه نکردن. ✋ 📌 پیام اصلی اینجاست: هر کسی تجربه‌ی خودش رو از اقتصاد و پول داره. وقتی جان اف. کندی تو سال 1960 نامزد ریاست‌جمهوری شد، ازش پرسیدن که تجربه‌ش از دوران رکود بزرگ چی بوده. جوابش خیلیا رو شوکه کرد. کندی گفت: «خونواده‌ی ما اون موقع یعنی سال 1929 از قبل پولدار بودن. و تو ده سال بعد نه تنها ثروتمون از بین نرفت، بلکه بیشتر هم شد! تا سال 1939 ما خدمتکارای بیشتری داشتیم و تو خونه‌ی بزرگ‌تری زندگی می‌کردیم نسبت به اول دهه.» اون تازه وقتی رفت دانشگاه هاروارد و درباره رکود بزرگ خوند، فهمید که بقیه‌ی مردم کشورش چه عذابی کشیدن. پس واقعیت این بود که همه‌ی آمریکایی‌ها توی یه قایق نبودن. 🚤 بعضیا مثل کندی از بحران سود کردن، بعضیا هم همه‌چیزشونو از دست دادن. کندی می‌خواست این فاصله رو کم کنه، و همین باعث شد مردم باور کنن اون فقط یه پولدار بی‌خبر از درد مردم نیست، بلکه می‌تونه رئیس‌جمهور قابل اعتمادی باشه. ولی موضوع فقط اختلاف بین فقیر و غنی نیست؛ حتی ما آدما در موقعیت‌های مشابه هم برداشتای کاملاً متفاوتی از اقتصاد داریم. مثلا پسر یه کارگر بیکار توی مزرعه و پسر یه دلال موفق توی وال‌استریت نه تنها از دنیای متفاوتی میان، بلکه درسای خیلی متفاوتی هم درباره ریسک و پاداش از زندگی می‌گیرن. حالا جالب اینجاست که حتی بین آدمای ثروتمند هم تفاوت تجربه‌ها خیلی مهمه. مثلاً یه فرد پولدار که دوران جوونیشو وسط تورم شدید گذرونده، دیدگاهش به پول با یه فرد پولدار دیگه که فقط ثبات قیمتا رو تجربه کرده زمین تا آسمون فرق می‌کنه. 🤯 این تفاوت دیدگاه‌ها در نهایت شکل میده که ما با پولمون چه تصمیمایی می‌گیریم. ما همه دوست داریم فکر کنیم که می‌دونیم دنیا چطوری کار می‌کنه، ولی واقعیت اینه که معمولاً فقط یه تیکه کوچیک از واقعیت رو تجربه می‌کنیم. و این اولین نکته‌ایه که باید تو «روانشناسی پول» درک کنیم: ما خیلی کمتر از چیزی که فکر می‌کنیم، واقعاً می‌دونیم. 💭💸
وقتی اقتصاددان‌ها می‌خوان رفتار مالی آدم‌ها رو مدل‌سازی کنن، معمولاً روی یه فرض ساده حساب می‌کنن: اینکه آدما منطقی‌ان و همیشه تصمیمایی می‌گیرن که بیشترین سود رو براشون داشته باشه. 🤓💰 اما واقعیت خیلی پیچیده‌تر و شلخته‌تر از این ایده‌ست. مثلا قرعه‌کشی بخت‌آزمایی رو در نظر بگیر. توی آمریکا، خانوارای کم‌درآمد به طور متوسط سالی حدود ۴۱۱ دلار بلیط بخت‌آزمایی می‌خرن. از اون طرف، تقریباً ۴۰ درصد خونواده‌ها وقتی با یه خرج اضطراری ۴۰۰ دلاری روبه‌رو می‌شن، پولشو ندارن! 😳 و جالب اینجاست که این ۴۰ درصد همون خونواده‌های کم‌درآمدی هستن که پولشونو خرج بلیط لاتاری می‌کنن. خب این رفتار منطقیه؟ نه واقعاً. ولی غیرمنطقی هم نیست. اگه از یه حقوق به حقوق بعدی زندگی می‌کنی، احتمالاً اونقدری پول نداری که نه فقط خرجای اضافی، حتی خرجای ضروری رو راحت پوشش بدی. واسه همین خریدن بلیط لاتاری یه امید دور و درازه، اما برای خیلیا تنها شانسیه که دارن واسه رسیدن به چیزایی که پولدارا راحت به دست میارن. 🎲💸 📌 پیام اصلی اینجاست: تجربه‌ی شخصی ما، موتور تصمیم‌گیری‌هامون درباره‌ی پوله. این‌جور تصمیمای به‌ظاهر غیرمنطقی خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنیم اتفاق می‌افته. مثلا یه تحقیقی تو سال ۲۰۰۶ توسط دو اقتصاددان به اسم اولریکه مالمندیر و استفان ناگل انجام شد. اونا داده‌های ۵۰ ساله‌ی Survey of Consumer Finances رو بررسی کردن؛ پروژه‌ای که دقیقاً دنبال می‌کنه آمریکایی‌ها با پولشون چی کار می‌کنن. هدفشون این بود که بفهمن چه چیزی تعیین می‌کنه آدم‌ها چطور سرمایه‌گذاری کنن. جوابشون؟ همون چیزی که اقتصاد موقع جوونیِ سرمایه‌گذارها بوده. یعنی تاریخچه‌ی شخصی هر کسی، دیدگاهش به ریسک رو شکل می‌ده. درست مثل خرید بلیط لاتاری، این شاید توی کتابای اقتصاد «منطقی» حساب نشه، ولی از نظر احساسی و تجربی کاملاً قابل درکه. 🙃 برای مثال، اگه بین سنای ۱۸ تا ۲۲ سالگی تورم خیلی بالا بوده، این آدم‌ها بعداً به احتمال زیاد هیچ‌وقت سمت اوراق قرضه نمی‌رفتن. ولی اگه تو همون سالای شکل‌گیری شخصیتشون تورم پایین بوده، بعداً هم با خیال راحت سرمایه‌شونو تو اوراق قرضه می‌ذاشتن – حتی اگه بعدش تورم بالا می‌رفت. 📈 برای سهام هم همین داستان صادقه. اگه بازار سهام موقع جوونی خوب بوده، آدم‌ها جذبش می‌شن. اگه بازار ضعیف بوده، کلاً دورشو خط می‌کشن. یه مثال: فرض کن تو سال ۱۹۷۰ به دنیا اومده باشی. وقتی وارد سنین جوونی شدی، شاخص S&P 500 تقریباً ده برابر رشد کرده بود! 😲 هر کسی اون موقع روی سهام سرمایه‌گذاری می‌کرد، حسابی پولدار می‌شد. اما کسایی که سال ۱۹۵۰ به دنیا اومده بودن، تجربه‌ی کاملاً متفاوتی داشتن؛ بازار اون سالا تقریباً خوابیده بود. نکته‌ی مهم اینه که تصمیم به سرمایه‌گذاری یا فرار از بازار، حتی بعداً هم تغییر نمی‌کرد، یعنی شواهد واقعی هم نمی‌تونست تصمیمای غریزی‌ای که تو سالای اول زندگی شکل گرفته بودن رو عوض کنه.
یه پودل کوچولو اصلاً شبیه اجداد وحشیش نیست، همونایی که خودشونم خیلی با گرگ‌ها فرق نداشتن. 🐩🐺 ولی خب جای تعجب نداره؛ چون سگای امروزی پشت سرشون ده هزار سال تاریخ اهلی‌سازی دارن. با این حال، خیلی وقتا صاحبای سگ تعجب می‌کنن وقتی می‌بینن حیوان خونگیشون با دیدن یه سنجاب یا گربه یه‌هو غریزی و خون‌آشام‌طور رفتار می‌کنه. انگار اون غریزه‌های عمیق وحشی هنوز کامل از بین نرفتن. 🐾👀 حالا این چه ربطی به روانشناسی پول داره؟ راستش خیلی زیاد. 📌 پیام اصلی اینجاست: مفاهیم اقتصادی که امروز ازشون استفاده می‌کنیم هنوز خیلی «نوزاد»ن! حالا چرا خیلی از ماها تو مدیریت پول اینقدر بد عمل می‌کنیم؟ یه دلیل مهمش اینه که کل قضیه‌ی پول تو مقیاس تاریخ، چیز خیلی جدیدیه. اولین پول سکه‌ای تازه حدود ۶۰۰ سال قبل از میلاد به وجود اومد، وقتی شاه آلیاتِس از پادشاهی لیدیا (تو ترکیه‌ی امروزی) سکه‌های خودش رو ضرب کرد. حالا اینو مقایسه کن با مفاهیم پیچیده‌تر اقتصادی که خیلی بعدتر شکل گرفتن. مثلاً بازنشستگی. قبل از جنگ جهانی دوم، بیشتر آمریکایی‌ها تا لحظه‌ی مرگ کار می‌کردن. 😓 امید به زندگی پایین‌تر بود، اما بازم تقریباً نصف مردای بالای ۶۵ سال تو دهه ۱۹۴۰ همچنان مشغول کار بودن. تغییرات وقتی شروع شد که بعد از جنگ دوم جهانی سیستم Social Security راه افتاد، اما تا دهه‌ی ۱۹۸۰ بازنشستگی یه رویای دست‌نیافتنی برای بیشتر کارگرا بود. اون موقع تازه حقوق ماهیانه‌ی این سیستم – بعد از تعدیل تورم – بالای هزار دلار رفت. قبل از اون فقط یه اقلیت پولدار می‌تونستن تو شصت‌وچندسالگی کارو بذارن کنار. یعنی یکی از پایه‌ای‌ترین مفاهیم اقتصادی‌ای که ما امروز می‌شناسیم، عملاً کمتر از دو نسل عمر داره. سیستم 401(k) که الان مهم‌ترین روش پس‌اندازه برای بازنشستگی، تازه سال ۱۹۷۸ معرفی شد! 😳 و طرح بازنشستگی Roth IRA هم همین ۱۹۹۸ شروع شد. بقیه‌ی ایده‌ها هم چندان قدیمی نیستن. صندوقای پوشش ریسک (hedge funds) تازه یه ربع قرنه که جدی شدن. صندوقای شاخص (index funds) هم فقط حدود ۵۰ سال عمر دارن. حتی بدهی‌های مصرفی مثل وام مسکن، وام ماشین یا کارت اعتباری – که امروزه موتور محرک اقتصاد آمریکا هستن – تازه بعد از سال ۱۹۴۴ و تصویب GI Bill رایج شدن، وقتی که مردم عادی راحت‌تر می‌تونستن پول قرض بگیرن. پس اگه ماها توی برنامه‌ریزی مالی و تصمیم‌گیری خیلی حرفه‌ای نیستیم، دلیلش این نیست که دیوونه‌ایم؛ دلیلش اینه که هنوز تازه‌کار و کم‌تجربه‌ایم! 😅💵
چند سال پیش نویسنده از رابرت شیلر، اقتصاددانی که نوبل گرفته، پرسید: «دوست داری چه چیزی رو درباره سرمایه‌گذاری بدونی که هیچ‌وقت نمی‌شه دقیق فهمید؟» شیلر جواب داد: «نقش دقیق شانس توی موفقیت‌ها.» 🎲 شانس موضوع trickyـیه. خیلی از سرمایه‌گذارها و کارآفرینا قبول دارن که شانس یه نقشی بازی می‌کنه، ولی اینکه دقیقاً چه‌قدر مسئول موفقیت یه شرکت و شکست یه شرکت دیگه‌ست، خیلی سخت اندازه‌گیری می‌شه. از طرف دیگه، معمولاً بی‌ادبانه حساب می‌شه اگه موفقیت کسی رو بذاری پای بخت و اقبال. برای همینم اغلب نقش شانس تو تصمیم‌گیریای مالی نادیده گرفته می‌شه، در حالی که این یه اشتباهه. 📌 پیام اصلی اینجاست: شانس تو موفقیت‌های مالی خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنیم دخالت داره. طبق تحقیق اقتصاددانی به اسم بهاشکار مازومدر، درآمد دو تا خواهر یا برادر خیلی بیشتر از قد یا وزنشون به هم شباهت داره. یعنی اگه برادرت پولدار و قدبلنده، احتمال اینکه تو هم پولدار بشی بیشتره تا اینکه قدبلند بشی! 😅 دلیلش واضحه: خواهر و برادرایی که تو یه خونه بزرگ می‌شن، معمولاً از همون امتیازها و فرصت‌ها استفاده می‌کنن. مثلاً والدینی که یکی از بچه‌ها رو می‌فرستن مدرسه خوب، احتمالاً اون یکی رو هم می‌فرستن. اما نکته اینجاست: وقتی دوتا برادر پولدار پیدا کنی، احتمالاً هر دوشون معتقدن که این تحقیق درباره‌ی خودشون صدق نمی‌کنه. اینجا پای روانشناسی آدم‌ها وسطه. ما معمولاً یا نقش شانس رو دست‌کم می‌گیریم یا خیلی پررنگش می‌کنیم. اگه موفق بشیم، می‌گیم حاصل سخت‌کوشی خودمونه. اگه شکست بخوریم، می‌ندازیم گردن بدشانسی. اما وقتی دیگران شکست می‌خورن، خیلی بخشنده نمی‌شیم؛ اون موقع تقصیر رو می‌ندازیم گردن تنبلی یا نداشتن دوراندیشی طرف. 🙄 فرهنگ ما هم که عاشق موفقیته، اوضاع رو بهتر نمی‌کنه. فوربس هیچ‌وقت از سرمایه‌گذارای باهوشی که فقط به خاطر بدشانسی ورشکست شدن تجلیل نمی‌کنه. ولی حاضر می‌شه از سرمایه‌گذارای دست‌چندم یا حتی بی‌پروا که فقط به لطف شانس یه ثروت به هم زدن، بزرگداشت بگیره. 🏆 و این ما رو تو دردسر می‌ندازه. وقتی پای پول وسطه، ما فقط نباید بفهمیم چی جواب می‌ده و چی نمی‌ده؛ باید یاد بگیریم که «تصادف و شانس» رو هم تو مدل‌هامون جا بدیم. شاید هیچ‌وقت نتونیم مثل آرزوی شیلر، نقش دقیق شانس رو حساب کنیم، ولی دست‌کم می‌تونیم یه درک درست ازش به دست بیاریم. 😉
بیل گیتس یه بار یه جمله جالب گفت: «موفقیت، معلم مزخرفیه.» 😅 منظورش این بود که موفقیت باعث می‌شه آدمای باهوش نقش شانس رو دست‌کم بگیرن و فکر کنن شکست‌ناپذیرن. و جالبه که همین طرز فکر، بهترین راه برای شکست خوردنه. خب حالا سؤال اینه: چطوری باید شانس و بخت رو توی رفتار مالی‌مون جا بدیم؟ جواب اینه که نباید خیلی درگیر مثال‌های خاص بشیم. وقتی فقط زندگی افراد خیلی موفق رو بررسی می‌کنیم، معمولاً می‌افتیم سراغ استثناها؛ یعنی میلیاردرایی که دنیا رو عوض کردن. و خب این می‌تونه گمراهمون کنه. 📌 پیام اصلی اینجاست: تمرکز روی الگوهای کلی به‌جای نمونه‌های خاص، باعث می‌شه تصمیمای بهتری بگیری. مثلاً جان دی. راکفلر رو ببین؛ یکی از موفق‌ترین کارآفرینای تاریخ. وقتی صنعت نفت رو شروع کرد، یه مشکل اساسی داشت: قوانین آمریکا اجازه کاری که می‌خواست انجام بده رو بهش نمی‌داد. راه‌حلش چی بود؟ خیلی ساده: قوانین رو نادیده گرفت. 😬 قاضی‌ها حتی یه بار گفتن بیزنسش «هیچ فرقی با دزدای عادی نداره.» الان که به عقب نگاه می‌کنیم، همه می‌گیم چه نابغه‌ای بود، نذاشت قوانین قدیمی جلوی نوآوری‌شو بگیره. ولی اگه شکست می‌خورد، همین ماها می‌گفتیم یه خلافکار بی‌عرضه بوده که فقط درس عبرت شد. یعنی همه‌چی به شانس بستگی داشت. شاید اگه چندتا حکم دادگاه فرق می‌کرد یا جو سیاسی کشور یه کم دیگه می‌چرخید، داستانش کاملاً برعکس می‌شد. مهم‌تر از همه، شانس چیزی نیست که بشه ازش تقلید کرد. حتی اگه قدم به قدم مثل وارن بافت عمل کنی، هیچ تضمینی نیست که تاس همون‌جوری برای تو بیفته که برای اون افتاده. 🎲 پس راه درست اینه که به جای دنبال کردن داستان آدمای خاص، الگوهای عمومی موفقیت و شکست رو بررسی کنی. هرچی الگویی فراگیرتر باشه، احتمال اینکه به زندگی و تصمیمای مالی تو هم ربط پیدا کنه بیشتره. مثلا تحقیقات زیادی نشون داده آدمایی که کنترل بیشتری روی برنامه‌ی روزشون دارن، از کارشون راضی‌ترن نسبت به کسایی که ندارن. این یه واقعیت کلیه که می‌تونی همین امروز بهش عمل کنی، نه مثل استثناهایی که فقط واسه چند نفر خاص جواب داده. 😉
سرمایه‌داری توی دو چیز فوق‌العاده‌ست: تولید ثروت و تولید حسادت. 😅 مثلاً یه بازیکن تازه‌کار بیسبال رو در نظر بگیر که سالی ۵۰۰ هزار دلار درمیاره. به هر استانداردی نگاه کنی، این آدم پولداره. ولی وقتی توی همون تیمی بازی می‌کنه که یه ستاره مثل مایک تراوت حضور داره و سالی ۳۶ میلیون دلار می‌گیره، یه‌هو حس می‌کنه درآمد خودش هیچی نیست! چون حالا چشمش دنبال چیزی می‌افته که بقیه دارن. از اون طرف، آدمایی مثل تراوت هم خودشونو با کسایی مقایسه می‌کنن که از اونا بیشتر درمیارن. تو سال ۲۰۱۸، اگه می‌خواستی تو لیست ده مدیر صندوق پوشش ریسک (hedge fund) پردرآمد آمریکا باشی، باید حداقل همون سال ۳۴۰ میلیون دلار درآمد می‌داشتی! یعنی حتی تراوت هم تو مقایسه با اون غول‌ها، پول‌خرد حساب می‌شه. 🤑 از نگاه سرمایه‌داری، حسادت از نظر اخلاقی شاید ایرادی نداشته باشه، ولی از نظر عملی یه مشکل بزرگ درست می‌کنه. 📌 پیام اصلی اینجاست: حسادت می‌تونه آدمو به تصمیمای خیلی پرخطر بکشونه. اینکه «کجا دیگه کافیه؟» یه سؤال خیلی مهمه. برای جوابش کافیه نگاه کنیم به داستان راجت گوپتا. گوپتا توی یه محله فقیرنشین تو کلکته هند به دنیا اومد، ولی اونقدر زحمت کشید تا شد مدیرعامل شرکت مشاوره مدیریتی مک‌کنزی. وقتی تو سال ۲۰۰۷ بازنشسته شد، دارایی‌ش به ۱۰۰ میلیون دلار رسیده بود. اون می‌تونست هر کاری بخواد بکنه. ولی گوپتا حسود بود. دلش می‌خواست میلیاردر بشه. سال ۲۰۰۸، وقتی عضو هیئت‌مدیره گلدمن ساکس بود، توی یه تماس تلفنی شنید که وارن بافت می‌خواد ۵ میلیارد دلار سرمایه‌گذاری کنه تا شرکتو از بحران مالی نجات بده. فقط ۱۶ ثانیه بعد از شنیدن این خبر محرمانه – که هنوز عمومی نشده بود – سریع شماره یه مدیر صندوق رو گرفت و ۱۷۵ هزار سهم گلدمن ساکس خرید. این کار معامله‌ی محرمانه بود و کاملاً غیرقانونی. ولی گوپتا براش مهم نبود، چون همین‌جوری یه میلیون دلار راحت به جیب زد. تا وقتی دادستانا مچشو گرفتن، اون حدود ۱۷ میلیون دلار از این معامله‌های کثیف به دست آورده بود. نه اینکه میلیاردر بشه، ولی به جاش رفت زندان با یه حکم سنگین. 🚔 🍽️ نکته‌ی اخلاقی ماجرا؟ حسادت باعث می‌شه تصمیمای اشتباه بگیری، و هزینه‌ی اون تصمیم‌ها خیلی بیشتر از منفعتیه که به دست میاری. درست مثل وقتی که پرخوری می‌کنی: غذا خوردن خوشمزه‌ست، ولی وقتی حالت به‌هم بخوره، بدبختی‌ش خیلی بیشتر از لذت غذاست. یعنی اینکه اگه از یه فرصت بگذری، الزاماً چیزی رو از دست ندادی؛ گاهی این یعنی عقل و درک داری که بفهمی تلاش برای گرفتن همه‌چیز آخرش فقط باعث پشیمونی می‌شه. پس ساده بگم: مثل راجت گوپتا نباش! 🚫
تو اوایل قرن بیستم، کم‌تر کسی بود که تو بازار سهام به اندازه جسی لیورمور موفق باشه. 😎 او سال ۱۸۷۷ به دنیا اومد و کمک کرد وال‌استریت شکل بگیره. تا وقتی ۳۰ ساله شد، دارایی‌ش معادل امروز ۱۰۰ میلیون دلار بود. همین قبل از سقوط بازار ۱۹۲۹، لیورمور بهترین تصمیم عمرش رو گرفت: یه پوزیشن فروش گرفت و شرط بست که سهام افت می‌کنه. درست هم شد؛ بازار یک سوم ارزشش رو از دست داد. در حالی که سرمایه‌ها نابود می‌شدن و خبرها از سرمایه‌گذارای ورشکسته که از پنجره‌ها پایین می‌پریدن پخش می‌شد، لیورمور با خبر خوش به خونه رفت: تازه معادل ۳ میلیارد دلار امروزی به جیب زده بود! 💸 خوشبختانه تا آخر عمر؟ نه دقیقاً. 📌 پیام اصلی اینجاست: پولدار شدن راحت‌تر از نگه داشتنشه. یادت هست گفتیم موفقیت یه معلم مزخرفه؟ بعد از اون برد بزرگ ۱۹۲۹، لیورمور فکر کرد شکست‌ناپذیره. شرط‌هاشو بزرگ‌تر کرد و دوباره و دوباره ضرر کرد تا ثروتش نابود شد. بی‌پول و بدهکار، در سال ۱۹۴۰ تو یه باشگاه منهتن خودش رو کشت. 😔 پول درآوردن گاهی خیلی ساده‌تر از نگه داشتنشه. دلیلش واضحه: آدمایی که توی کسب درآمد خوبن، معمولاً تو حفظش مشکل دارن. درآمدزایی یعنی ریسک، خوش‌بینی و شجاعت. اما حفظ پول یه بازی روان‌شناسی کاملاً متفاوته. یعنی ترس اینکه همه چیزتو ممکنه از دست بدی. همچنین برای پولدار موندن، باید متواضع باشی. بعد از ۱۹۲۹، لیورمور فکر می‌کرد نابغه‌ست و نمی‌تونه اشتباه کنه. بهتر بود قبول می‌کرد شانس هم نقش داشته و موفقیتش همیشه تکرارپذیر نیست. آدمای مثل لیورمور زیادن، اما داستانشون معمولاً اینقدر غم‌انگیز نیست. حدود ۴۰٪ شرکت‌های بورسی ارزششون رو به طور کامل از دست می‌دن. و لیست فوربس ۴۰۰ ثروتمند آمریکا هر ده سال حدود ۲۰٪ تغییر می‌کنه، بدون در نظر گرفتن مرگ یا انتقال دارایی بین اعضای خانواده. خب حالا چطور چیزی که داری رو نگه داری؟ یه کلمه: پایداری. کارآفرینایی که موفق‌ترینن، مدت طولانی می‌مونن بدون اینکه همه چیزشون نابود بشه. ویژگی مشترک همه‌شون یه چیز کوچیکه به اسم ترس. همون‌طور که مایکل موریس، سرمایه‌گذار میلیاردر می‌گه: وقتی از باختن می‌ترسی، موفقیت‌های احتمالی رو از یه زاویه دیگه می‌بینی. خیلی از سودها اون‌قدر بزرگ نیستن که ارزش ریسک کردن و از دست دادن همه‌چیزتو داشته باشن. و وقتی این نگاهو داشته باشی، احتمال اینکه تصمیمات بهتری بگیری خیلی بیشتره. 💡
طبق گفته خودش، هاینز برگ‌گرون تو جوونیش خیلی وعده‌ای نشون نمی‌داد. وقتی مجبور شد در سال ۱۹۳۶ از آلمان نازی فرار کنه، واقعاً نمی‌دونست با زندگیش چی کار کنه. 😅 بعد از اینکه ادبیات خوند تو دانشگاه کالیفرنیا برکلی، به عنوان روزنامه‌نگار کار کرد و یه کار کناری هم نقد هنر داشت. تو سال ۱۹۴۰، یه آبرنگ کوچیک از یه هنرمند به اسم پاول کله خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. این شروع یه عشق مادام‌العمر به هنر مدرن بود. 🎨 سرعتو ببریم به دهه ۱۹۹۰، برگ‌گرون تبدیل شد به یکی از موفق‌ترین کلکسیونرهای هنری تاریخ. تو سال ۲۰۰۰، کل کلکسیونش رو به دولت آلمان فروخت به قیمت ۱۰۰ میلیون یورو. ولی با توجه به اینکه توش پر بود از آثار پیکاسو، کله، ماتیس و براک، این رقم واقعاً نزدیک به ارزش واقعی نبود که تقریباً یک میلیارد دلار تخمین زده شده بود! 😲 کلکسیونی فوق‌العاده مهم و ارزشمند بود. 📌 پیام اصلی اینجاست: حتی اگه نصف مواقع اشتباه کنی، هنوز می‌تونی پولدار بشی. 💸 خب، برگ‌گرون چطور این کلکسیون شگفت‌انگیز از بهترین هنرمندان قرن بیستم رو جمع کرد؟ مهارت بود یا شانس؟ شرکت سرمایه‌گذاری Horizon Research جواب جالب‌تری داره. طبق تحقیقات این شرکت، همه کلکسیونرهای بزرگ یه کار مشترک انجام می‌دن: اون‌ها حجم زیادی هنر می‌خرن. بعضی از این خریدها تبدیل می‌شن به سرمایه‌گذاری‌های عالی، مخصوصاً اگه کلکسیونر مدت طولانی نگهشون داره. اما اکثریت، معمولاً شکست می‌خورن. کلید ماجرا، طبق گزارش Horizon، اینه که آثار موفق رو نگه داری تا وقتی ارزش کل مجموعه تقریباً به ارزش بهترین آثارش نزدیک بشه. کلکسیون برگ‌گرون یه جورایی شبیه یه صندوق شاخص بود: ریسک‌هاش روی طیف وسیعی از سرمایه‌گذاری‌ها پخش شده بود. به جای اینکه فقط آثاری که خوشش میومد یا تحسین می‌کرد رو بخره، هر چیزی که می‌تونست خرید و صبر کرد تا چند اثر برنده ظاهر بشه. این استراتژی برای همه سرمایه‌گذاری‌ها جواب می‌ده. بهش می‌گن دنباله بلند (long tail) – یعنی تعداد کمی از اتفاق‌ها بخش زیادی از نتایج رو می‌سازن. ریاضیات پشتش پیچیده‌ست، ولی اصلش ساده‌ست: وقتی چند کار درست انجام بدی، می‌تونی تعداد بیشتری اشتباه داشته باشی. شکست اجتناب‌ناپذیره؛ چیزی که واقعاً مهمه، ماهیت موفقیت‌هات هست. به عبارت دیگه، وقتی یه پیکاسو داری، لازم نیست نگران ۹۹ اثر ناکام توی کلکسیونت باشی. 😉
تصمیم‌گیری مالی تو دنیای واقعی خیلی شلخته‌تر و پیچیده‌تر از کتابای اقتصادیه. 😅 خیلی از تصمیم‌ها – مثل خرید بلیط لاتاری وقتی که هیچی پول نداری – منطقی به نظر نمی‌رسن، ولی به سبک خودشون منطقی هستن. همین موضوع برای سرمایه‌گذاری هم صدق می‌کنه؛ خیلی وقتا انتخابای مالی آدم‌ها تحت تأثیر تجربه‌های شکل‌گیری‌شون از اقتصاد تو سنین جوونی هست، نه تحلیل‌های دقیق از وضعیت فعلی بازار. خلاصه اینکه تصمیم‌های مالی با عوامل روان‌شناختی گره خوردن. خب راه درست چیه؟ ساده‌ست: بپذیر که شانس تو موفقیت نقش داره، یاد بگیر از دست دادن چیزی که داری بترسی، و شرط‌ها و سرمایه‌گذاری‌هات رو متنوع کن. 🎲💡 این نکته آخر هم هست که آدم یادش می‌مونه: رفتارهای مالی عجیب آدم‌ها ریشه در روان‌شناسی‌شون داره، اما این به معنی این نیست که نتونی یاد بگیری تصمیم درست بگیری. مثالش کارل ریچاردزه، مشاور مالی که از دیدن مشتریای باهوش ولی تکرارکننده اشتباهاتشون خسته شده بود. اون تصمیم گرفت یه برنامه‌ی مطمئن طراحی کنه تا سرمایه‌گذارا دست از کارای احمقانه بردارن.
ثبت نام

ثبت نام کاربر

This site is protected by reCAPTCHA and the Google
Privacy Policy and Terms of Service apply.