چرا آدم‌ها این‌جوری رفتار می‌کنن؟
تا حالا شده یه نفر حرف یا کاری کنه و تو از خودت بپرسی:
«آخه این آدم چه‌جوری فکر می‌کنه؟ چی تو سرشه که این رفتار رو داره؟»
یا شاید دیدی که بعضیا همیشه انگار تو یه مسابقه‌ن، حاضرن از روی بقیه رد بشن که برنده بشن. اینجاست که می‌گی:
«یه چیزی هست که من نمی‌فهمم! قاعده بازی چیه؟»

خب، اینجا پای کتاب “قوانین سرشت انسان” اثر رابرت گرین به ماجرا باز می‌شه! 🧠✨


💡 موضوع کتاب چیه؟
رابرت گرین، نویسنده‌ی کتابای معروفی مثل «۴۸ قانون قدرت» و «هنر اغواگری»، این بار دست گذاشته روی موضوعی که همه‌ی ما توی زندگی‌مون باهاش درگیریم: ذات انسان.
گرین تو این کتاب، پرده از رازهایی برمی‌داره که خیلی وقتا خودمون هم نمی‌دونیم تو ذهنمون جریان دارن. 😳

حرفش اینه که هرکدوم از ما یه سری انگیزه‌ها، ترس‌ها و ضعف‌های پنهان داریم. مثلا:
🔸 ترس از شکست،
🔸 حسادت،
🔸 یا میل به تأیید گرفتن از بقیه.

این چیزا، حتی اگه خودمون هم بهشون آگاه نباشیم، روی رفتار و تصمیماتمون اثر می‌ذارن. کتاب نمیاد فقط بگه:
«چرا این‌جوری‌ایم؟»
بلکه یادمون میده چطور این رفتارها رو ببینیم، بشناسیم و کنترل کنیم—چه تو خودمون، چه تو بقیه.


چرا این کتاب به کارمون میاد؟

🕵️‍♂️ شناخت آدم‌ها و پیش‌بینی رفتارهاشون
تا حالا شده تو یه جمع باشی و رفتارای عجیب بقیه رو ببینی و نفهمی چرا اینجوری می‌کنن؟ این کتاب بهت کمک می‌کنه بفهمی آدم‌ها چرا فلان حرف رو می‌زنن یا فلان تصمیم رو می‌گیرن.

🔑 شناخت خودت و رها شدن از محدودیت‌ها
گرین میگه خیلی وقتا ما خودمون هم نمی‌دونیم چرا بعضی تصمیمات رو می‌گیریم. این کتاب بهت یاد میده که خودت رو بهتر بشناسی و از باورها یا ترسایی که جلوی پیشرفتت رو می‌گیرن، عبور کنی.


📖 چی تو کتابه؟
این کتاب یه جور نقشه‌ی ذهن آدم‌هاست! گرین میاد رفتارای ما و بقیه رو زیر ذره‌بین می‌ذاره و میگه:
🔹 چی باعث میشه فلان رفتار رو داشته باشیم؟
🔹 چطور میشه اون رفتار رو پیش‌بینی کرد؟
🔹 و مهم‌تر از همه، چطور می‌تونیم به این رفتارها واکنش درست نشون بدیم؟

گرین برای توضیح حرفاش، از داستان‌های واقعی کمک می‌گیره. مثلا زندگی رهبران معروف، سیاستمدارا و آدمای مشهوری که تصمیمات یا رفتارای خاصی داشتن. با این مثال‌ها، می‌تونی مفاهیم کتاب رو تو زندگی خودت هم راحت‌تر بفهمی.


🎯 خلاصه‌اش اینه:
اگه می‌خوای توی زندگی شخصی یا حرفه‌ای موفق‌تر باشی، این کتاب یه راهنمای خفنه!
✅ یاد می‌گیری چطور آدم‌ها رو بفهمی.
✅ می‌فهمی کِی باید اعتماد کنی و کِی باید محتاط باشی.
✅ و مهم‌تر از همه، بهت کمک می‌کنه خودت رو بهتر بشناسی.

رابرت گرین اعتقاد داره که شناخت ذات آدم‌ها، کلید بهتر زندگی کردن و موفق‌تر شدن توی هر رابطه و موقعیتی هست.


حرف آخر؟
این کتاب مثل یه چراغه که تو مسیر تاریک روابط انسانی و تصمیم‌گیری‌ها بهت راهو نشون میده.
حالا آماده‌ای قدم بذاری تو این دنیای جذاب و پیچیده؟ 😎

نویسنده کتاب

رابرت گرین

زمان لازم برای مطالعه این کتاب

32

دقیقه

کتاب قوانین سرشت انسان

جلد کتاب

دسته بندی

توسعه فردی , روانشناسی

رابرت گرین

نویسنده

32

زمان مطالعه

کتاب قوانین سرشت انسان

چرا آدم‌ها این‌جوری رفتار می‌کنن؟
تا حالا شده یه نفر حرف یا کاری کنه و تو از خودت بپرسی:
«آخه این آدم چه‌جوری فکر می‌کنه؟ چی تو سرشه که این رفتار رو داره؟»
یا شاید دیدی که بعضیا همیشه انگار تو یه مسابقه‌ن، حاضرن از روی بقیه رد بشن که برنده بشن. اینجاست که می‌گی:
«یه چیزی هست که من نمی‌فهمم! قاعده بازی چیه؟»

خب، اینجا پای کتاب “قوانین سرشت انسان” اثر رابرت گرین به ماجرا باز می‌شه! 🧠✨


💡 موضوع کتاب چیه؟
رابرت گرین، نویسنده‌ی کتابای معروفی مثل «۴۸ قانون قدرت» و «هنر اغواگری»، این بار دست گذاشته روی موضوعی که همه‌ی ما توی زندگی‌مون باهاش درگیریم: ذات انسان.
گرین تو این کتاب، پرده از رازهایی برمی‌داره که خیلی وقتا خودمون هم نمی‌دونیم تو ذهنمون جریان دارن. 😳

حرفش اینه که هرکدوم از ما یه سری انگیزه‌ها، ترس‌ها و ضعف‌های پنهان داریم. مثلا:
🔸 ترس از شکست،
🔸 حسادت،
🔸 یا میل به تأیید گرفتن از بقیه.

این چیزا، حتی اگه خودمون هم بهشون آگاه نباشیم، روی رفتار و تصمیماتمون اثر می‌ذارن. کتاب نمیاد فقط بگه:
«چرا این‌جوری‌ایم؟»
بلکه یادمون میده چطور این رفتارها رو ببینیم، بشناسیم و کنترل کنیم—چه تو خودمون، چه تو بقیه.


چرا این کتاب به کارمون میاد؟

🕵️‍♂️ شناخت آدم‌ها و پیش‌بینی رفتارهاشون
تا حالا شده تو یه جمع باشی و رفتارای عجیب بقیه رو ببینی و نفهمی چرا اینجوری می‌کنن؟ این کتاب بهت کمک می‌کنه بفهمی آدم‌ها چرا فلان حرف رو می‌زنن یا فلان تصمیم رو می‌گیرن.

🔑 شناخت خودت و رها شدن از محدودیت‌ها
گرین میگه خیلی وقتا ما خودمون هم نمی‌دونیم چرا بعضی تصمیمات رو می‌گیریم. این کتاب بهت یاد میده که خودت رو بهتر بشناسی و از باورها یا ترسایی که جلوی پیشرفتت رو می‌گیرن، عبور کنی.


📖 چی تو کتابه؟
این کتاب یه جور نقشه‌ی ذهن آدم‌هاست! گرین میاد رفتارای ما و بقیه رو زیر ذره‌بین می‌ذاره و میگه:
🔹 چی باعث میشه فلان رفتار رو داشته باشیم؟
🔹 چطور میشه اون رفتار رو پیش‌بینی کرد؟
🔹 و مهم‌تر از همه، چطور می‌تونیم به این رفتارها واکنش درست نشون بدیم؟

گرین برای توضیح حرفاش، از داستان‌های واقعی کمک می‌گیره. مثلا زندگی رهبران معروف، سیاستمدارا و آدمای مشهوری که تصمیمات یا رفتارای خاصی داشتن. با این مثال‌ها، می‌تونی مفاهیم کتاب رو تو زندگی خودت هم راحت‌تر بفهمی.


🎯 خلاصه‌اش اینه:
اگه می‌خوای توی زندگی شخصی یا حرفه‌ای موفق‌تر باشی، این کتاب یه راهنمای خفنه!
✅ یاد می‌گیری چطور آدم‌ها رو بفهمی.
✅ می‌فهمی کِی باید اعتماد کنی و کِی باید محتاط باشی.
✅ و مهم‌تر از همه، بهت کمک می‌کنه خودت رو بهتر بشناسی.

رابرت گرین اعتقاد داره که شناخت ذات آدم‌ها، کلید بهتر زندگی کردن و موفق‌تر شدن توی هر رابطه و موقعیتی هست.


حرف آخر؟
این کتاب مثل یه چراغه که تو مسیر تاریک روابط انسانی و تصمیم‌گیری‌ها بهت راهو نشون میده.
حالا آماده‌ای قدم بذاری تو این دنیای جذاب و پیچیده؟ 😎

چرا آدم‌ها این‌جوری رفتار می‌کنن؟
تا حالا شده یه نفر حرف یا کاری کنه و تو از خودت بپرسی:
«آخه این آدم چه‌جوری فکر می‌کنه؟ چی تو سرشه که این رفتار رو داره؟»
یا شاید دیدی که بعضیا همیشه انگار تو یه مسابقه‌ن، حاضرن از روی بقیه رد بشن که برنده بشن. اینجاست که می‌گی:
«یه چیزی هست که من نمی‌فهمم! قاعده بازی چیه؟»

خب، اینجا پای کتاب “قوانین سرشت انسان” اثر رابرت گرین به ماجرا باز می‌شه! 🧠✨


💡 موضوع کتاب چیه؟
رابرت گرین، نویسنده‌ی کتابای معروفی مثل «۴۸ قانون قدرت» و «هنر اغواگری»، این بار دست گذاشته روی موضوعی که همه‌ی ما توی زندگی‌مون باهاش درگیریم: ذات انسان.
گرین تو این کتاب، پرده از رازهایی برمی‌داره که خیلی وقتا خودمون هم نمی‌دونیم تو ذهنمون جریان دارن. 😳

حرفش اینه که هرکدوم از ما یه سری انگیزه‌ها، ترس‌ها و ضعف‌های پنهان داریم. مثلا:
🔸 ترس از شکست،
🔸 حسادت،
🔸 یا میل به تأیید گرفتن از بقیه.

این چیزا، حتی اگه خودمون هم بهشون آگاه نباشیم، روی رفتار و تصمیماتمون اثر می‌ذارن. کتاب نمیاد فقط بگه:
«چرا این‌جوری‌ایم؟»
بلکه یادمون میده چطور این رفتارها رو ببینیم، بشناسیم و کنترل کنیم—چه تو خودمون، چه تو بقیه.


چرا این کتاب به کارمون میاد؟

🕵️‍♂️ شناخت آدم‌ها و پیش‌بینی رفتارهاشون
تا حالا شده تو یه جمع باشی و رفتارای عجیب بقیه رو ببینی و نفهمی چرا اینجوری می‌کنن؟ این کتاب بهت کمک می‌کنه بفهمی آدم‌ها چرا فلان حرف رو می‌زنن یا فلان تصمیم رو می‌گیرن.

🔑 شناخت خودت و رها شدن از محدودیت‌ها
گرین میگه خیلی وقتا ما خودمون هم نمی‌دونیم چرا بعضی تصمیمات رو می‌گیریم. این کتاب بهت یاد میده که خودت رو بهتر بشناسی و از باورها یا ترسایی که جلوی پیشرفتت رو می‌گیرن، عبور کنی.


📖 چی تو کتابه؟
این کتاب یه جور نقشه‌ی ذهن آدم‌هاست! گرین میاد رفتارای ما و بقیه رو زیر ذره‌بین می‌ذاره و میگه:
🔹 چی باعث میشه فلان رفتار رو داشته باشیم؟
🔹 چطور میشه اون رفتار رو پیش‌بینی کرد؟
🔹 و مهم‌تر از همه، چطور می‌تونیم به این رفتارها واکنش درست نشون بدیم؟

گرین برای توضیح حرفاش، از داستان‌های واقعی کمک می‌گیره. مثلا زندگی رهبران معروف، سیاستمدارا و آدمای مشهوری که تصمیمات یا رفتارای خاصی داشتن. با این مثال‌ها، می‌تونی مفاهیم کتاب رو تو زندگی خودت هم راحت‌تر بفهمی.


🎯 خلاصه‌اش اینه:
اگه می‌خوای توی زندگی شخصی یا حرفه‌ای موفق‌تر باشی، این کتاب یه راهنمای خفنه!
✅ یاد می‌گیری چطور آدم‌ها رو بفهمی.
✅ می‌فهمی کِی باید اعتماد کنی و کِی باید محتاط باشی.
✅ و مهم‌تر از همه، بهت کمک می‌کنه خودت رو بهتر بشناسی.

رابرت گرین اعتقاد داره که شناخت ذات آدم‌ها، کلید بهتر زندگی کردن و موفق‌تر شدن توی هر رابطه و موقعیتی هست.


حرف آخر؟
این کتاب مثل یه چراغه که تو مسیر تاریک روابط انسانی و تصمیم‌گیری‌ها بهت راهو نشون میده.
حالا آماده‌ای قدم بذاری تو این دنیای جذاب و پیچیده؟ 😎

کتاب قوانین سرشت انسان

همه‌ی آدم‌ها مستعد این هستن که رفتارهای غیرمنطقی داشته باشن تو هم احتمالاً فکر می‌کنی که انسان‌های مدرن و امروزی دیگه پیشرفته شدن و همیشه رفتارهای منطقی دارن؛ ولی واقعیت اینه که تو هم مثل من و همه‌ی آدم‌هایی که روی این کره‌ی خاکی زندگی می‌کنن، بیشتر وقت‌ها دوست داری تصمیماتی که می‌گیری بر اساس احساساتی باشه که تویِ یه لحظه‌ی خاص تجربه می‌کنی. این یعنی چی؟ این یعنی بیشتر وقت‌ها تو غیرمنطقی رفتار می‌کنی و درنتیجه تصمیماتی هم که می‌گیری غیرمنطقی هستن. این دعوا و کشمکشِ بین جنبه‌های عاطفی و عقلانی انسان، چند هزار ساله که ادامه داره و به یه جنگ فرسایشی تبدیل شده. یکی از اولین آدم‌هایی که به‌عنوان اسطوره‌ی رفتار عقلانی شناخته میشه، پریکلِس، دولتمرد برجسته‌ی آتنی هست که حدود قرن پنجم قبل از میلاد مسیح زندگی می‌کرد. وقتی‌که اسپارت‌ها تصمیم گرفتن به آتن حمله کنن و این شهر باشکوه که مهد علم و تمدن اروپا هم بود در معرض خطر جدی قرار گرفت، پریکلِس تونست باموفقیت رهبران برجسته رو قانع کنه که خویشتن‌داری کنن و اصلاً تویِ جنگ همه‌جانبه شرکت نکنن؛ چون این جنگ همون چیزیه که اسپارت‌ها به‌دنبالش هستن. متأسفانه وقتی که بیماری طاعون تویِ شهر آتن شیوع پیدا کرد و پریکلس هم در اثر ابتلا به این بیماری فوت کرد، رهبران آتن احساسی عمل کردن و علیه اسپارت‌ها یه جنگ تمام عیار راه انداختن که به‌شدت گسترده و پرهزینه شد و آتن در نتیجه‌ی این جنگ سقوط کرد. پریکلِس به‌شدت خردمند و عاقل بود و راز این خردمندی هم فقط‌وفقط «صبر» بود. صبر، همون چیزیه که باید ازش استفاده کنی تا بتونی همیشه افسار تصمیمات غیرمنطقی رو بگیری. پریکلِس انسان بسیار صبوری بود. وقتی که یه مشکل جدی به‌وجود می‌اومد یا قرار بود تصمیم مهمی بگیره، به خونه می‌رفت و تویِ یه محیط ساکت، با آرامش ساعت‌ها یا شاید حتی روزها درموردش فکر می‌کرد. پریکلِس تمام پیامدهای احتمالی رو در نظر می‌گرفت و همیشه تصمیمی می‌گرفت که فقط به افراد قدرتمند و ثروتمند محدود نمی‌شد و به نفع همه‌ی مردم بود. بنابراین یکی از اصولی که باید در زندگی بهش توجه ویژه داشته باشی، صبر هست. صبر، خیلی مهمه و تو باید حتماً بهش تکیه کنی. هر وقت که قراره یه تصمیم مهم بگیری، احساسات به عقلانیت غلبه می‌کنن؛ چون تو هم مثل بقیه عادت داری که تویِ یه لحظه تصمیم بگیری. تصمیم‌گیری لحظه‌ای کار اشتباهیه؛ مگر این‌که پای مرگ و زندگی درمیون باشه و فقط چند ثانیه فرصت داشته باشی. همیشه برای اعلام نتیجه‌ی تصمیم‌گیری عجله نداشته باش. سعی کن به واکنش خودت فرصت بدی تا فریب احساسات رو نخوری. از طرفی تو باید همیشه تموم اون چیزهایی که ممکنه روی تصمیمات تو تأثیر بذارن هم در نظر بگیری. یه‌سری از سوگیری‌ها هستن که روی تصمیم‌گیری‌های تو تأثیر می‌ذارن. مثلاً «سوگیری تأیید شدن» یکی از اون‌هاست. وقتی که تو سوگیری تأیید شدن داشته باشی، دائما دوست داری همیشه به‌دنبال اطلاعاتی باشی که از پیش‌داوری‌های تو پشتیبانی می‌کنن. «سوگیری اعتقادی» هم یکی دیگه از سوگیری‌های مهمه که روی تصمیم‌های تو تأثیر می‌ذاره. وقتی‌که سوگیری اعتقادی داشته باشی، به این باور می‌رسی که هرچی احساست درمورد یه چیزی قوی‌تر باشه، پس قطعاً اون چیز درسته. البته سوگیری‌های دیگه‌ای هم وجود دارن که می‌تونن کاری کنن که همیشه تصمیمات بدی بگیری. سوگیری مهم دیگه‌ای که وجود داره اسمش «سوگیری ظاهری» هست. سوگیری ظاهری یعنی تو وقتی می‌بینی یکی پولدار یا جذابه، به این باور می‌رسی که پس حتماً شخصیت خیلی‌خوبی هم داره. بعد از این یه سوگیری خیلی مهم وجود داره که با اسم «سوگیری گروهی» شناخته میشه و تویِ دنیای سیاست هم به‌شدت دیده میشه. اگه عضو یه گروه خاص باشی، این سوگیری کاری با تو می‌کنه که به این باور می‌رسی که تموم عقاید و باورهای اون گروه درسته. به‌عنوان‌مثال، اگه عضو یه حزب سیاسی با گرایش راست یا چپ هستی، با تموم دیدگاه‌های حزب موافقی و اصلاً این فرصت رو به خودت نمیدی که دیدگاه‌های گروه یا حزب رو بررسی کنی تا ببینی ایرادی دارن یا نه. این تعصبات بی‌دلیل کاری می‌کنن که همیشه تصمیمات بدی بگیری. خوبه که همیشه درمورد دیدگاه‌های مختلف، شکاک باشی و همیشه اون‌ها رو تجزیه‌وتحلیل کنی و چیزی رو بی‌دلیل قبول نکنی. یه نکته‌ی مهم دیگه که باید بهش توجه داشته باشی اینه که همیشه سعی کن بین عقل و احساس یه تعادل خوب برقرار کنی. لازم نیست که همیشه موقع تصمیم‌گیری مثل یه رباتِ بی‌حسِ منطقی باشی؛ ولی درکل بهتره که موقع تصمیم‌گیری‌ها آرامش فکری داشته باشی و صبر پیشه کنی.
بعدی

کتاب قوانین سرشت انسان

رابرت گرین

موضوع کتاب درباره‌ی چیه؟ درمورد جنبه‌های مختلف سرشت انسان که روی زندگی روزمره‌ت تأثیر می‌ذارن چیزهای جدیدی یاد می‌گیری. اگه بخوام رک و راست بگم، چیزی که بیشتر از هر چیزی سرنوشت ما رو تو زندگی تعیین می‌کنه، خودمونیم. اما یه سوال مهم اینجا پیش میاد: واقعاً چقدر از «خودمون» سر در میاریم؟ چقدر می‌دونیم چرا بعضی وقتا واکنش‌های عجیبی نشون می‌دیم، یا چرا احساسات‌مون انقدر پیچیده و گیج‌کننده‌ست؟ این کتاب به همون سوال اصلی جواب می‌ده: “سرشت انسان” چیه و چطور می‌تونیم بهتر باهاش کار کنیم؟ «قوانین سرشت انسان» از رابرت گرین یه جور نقشه راهه برای فهمیدن عمیق‌تر روان و رفتار خودمون و دیگران. این کتاب می‌خواد بهت یاد بده که چطور با شناخت طبیعت انسانی، بهتر تصمیم بگیری، بهتر با آدم‌ها ارتباط برقرار کنی و در نهایت کنترل بیشتری روی مسیر زندگیت داشته باشی. چرا این مهمه؟ چون ما بیشتر وقت‌ها بدون اینکه متوجه بشیم، اسیر سرشت طبیعی و غرایز خودمون هستیم. گاهی این غرایز به ما کمک می‌کنن، ولی خیلی وقت‌ها ما رو به سمت تصمیمات اشتباه و موقعیت‌های نامناسب سوق می‌دن. اما این کتاب فقط یه تحلیل روانشناسی نیست؛ گرین میاد و یه راهنمای کامل بهت میده که چطور درک عمیقی از انسانیت داشته باشی و از این شناخت تو زندگیت استفاده کنی. با خوندن این کتاب، نه‌تنها خودت رو بهتر می‌شناسی، بلکه می‌تونی رفتار و نیت‌های آدم‌های دیگه رو هم بهتر تشخیص بدی. این یعنی قدرت؛ قدرتی که می‌تونی باهاش مسیر زندگیت رو به سمت خواسته‌هات تغییر بدی. در واقع، مطالعه این کتاب مثل باز کردن یه چشمه. بعد از خوندنش، می‌تونی بهتر بفهمی که چرا بعضی آدما رفتارهای خاصی نشون میدن، چرا گاهی حسادت، خشم یا ترس تو رابطه‌ها پیش میاد و چطور می‌تونی با شناخت این احساسات و غرایز، هوشمندانه‌تر رفتار کنی. به همین دلیل این کتاب برای هر کسی که می‌خواد تو زندگیش پیشرفت کنه و ارتباطات عمیق‌تری داشته باشه، یه انتخاب واجبه. اگه احساس می‌کنی تو بعضی موقعیت‌ها، احساساتت یا رفتارهای ناخودآگاهت کنترل زندگی‌ت رو به دست می‌گیرن، این کتاب دقیقا اون چیزیه که بهش نیاز داری. چون بهت نشون میده چطور از خودت یه نسخه قوی‌تر و آگاه‌تر بسازی و توی تعامل با بقیه بهتر و با ثبات‌تر باشی. همه‌ی انسان‌‌ها پیچیده هستن و پیچیدگی‌های خاص خودشون رو هم دارن؛ ولی یه‌سری از جنبه‌های سرشت انسان هستن که تویِ همه‌ی افراد تاحدودی به شکل یکسان وجود دارن و همه رو هم تحت تأثیر قرار میدن. با درک بهتر سرشت انسان، می‌تونی روی انگیزه‌هات کنترل بیشتری داشته باشی و زندگی بهتری رو شروع کنی.
همه‌ی آدم‌ها مستعد این هستن که رفتارهای غیرمنطقی داشته باشن تو هم احتمالاً فکر می‌کنی که انسان‌های مدرن و امروزی دیگه پیشرفته شدن و همیشه رفتارهای منطقی دارن؛ ولی واقعیت اینه که تو هم مثل من و همه‌ی آدم‌هایی که روی این کره‌ی خاکی زندگی می‌کنن، بیشتر وقت‌ها دوست داری تصمیماتی که می‌گیری بر اساس احساساتی باشه که تویِ یه لحظه‌ی خاص تجربه می‌کنی. این یعنی چی؟ این یعنی بیشتر وقت‌ها تو غیرمنطقی رفتار می‌کنی و درنتیجه تصمیماتی هم که می‌گیری غیرمنطقی هستن. این دعوا و کشمکشِ بین جنبه‌های عاطفی و عقلانی انسان، چند هزار ساله که ادامه داره و به یه جنگ فرسایشی تبدیل شده. یکی از اولین آدم‌هایی که به‌عنوان اسطوره‌ی رفتار عقلانی شناخته میشه، پریکلِس، دولتمرد برجسته‌ی آتنی هست که حدود قرن پنجم قبل از میلاد مسیح زندگی می‌کرد. وقتی‌که اسپارت‌ها تصمیم گرفتن به آتن حمله کنن و این شهر باشکوه که مهد علم و تمدن اروپا هم بود در معرض خطر جدی قرار گرفت، پریکلِس تونست باموفقیت رهبران برجسته رو قانع کنه که خویشتن‌داری کنن و اصلاً تویِ جنگ همه‌جانبه شرکت نکنن؛ چون این جنگ همون چیزیه که اسپارت‌ها به‌دنبالش هستن. متأسفانه وقتی که بیماری طاعون تویِ شهر آتن شیوع پیدا کرد و پریکلس هم در اثر ابتلا به این بیماری فوت کرد، رهبران آتن احساسی عمل کردن و علیه اسپارت‌ها یه جنگ تمام عیار راه انداختن که به‌شدت گسترده و پرهزینه شد و آتن در نتیجه‌ی این جنگ سقوط کرد. پریکلِس به‌شدت خردمند و عاقل بود و راز این خردمندی هم فقط‌وفقط «صبر» بود. صبر، همون چیزیه که باید ازش استفاده کنی تا بتونی همیشه افسار تصمیمات غیرمنطقی رو بگیری. پریکلِس انسان بسیار صبوری بود. وقتی که یه مشکل جدی به‌وجود می‌اومد یا قرار بود تصمیم مهمی بگیره، به خونه می‌رفت و تویِ یه محیط ساکت، با آرامش ساعت‌ها یا شاید حتی روزها درموردش فکر می‌کرد. پریکلِس تمام پیامدهای احتمالی رو در نظر می‌گرفت و همیشه تصمیمی می‌گرفت که فقط به افراد قدرتمند و ثروتمند محدود نمی‌شد و به نفع همه‌ی مردم بود. بنابراین یکی از اصولی که باید در زندگی بهش توجه ویژه داشته باشی، صبر هست. صبر، خیلی مهمه و تو باید حتماً بهش تکیه کنی. هر وقت که قراره یه تصمیم مهم بگیری، احساسات به عقلانیت غلبه می‌کنن؛ چون تو هم مثل بقیه عادت داری که تویِ یه لحظه تصمیم بگیری. تصمیم‌گیری لحظه‌ای کار اشتباهیه؛ مگر این‌که پای مرگ و زندگی درمیون باشه و فقط چند ثانیه فرصت داشته باشی. همیشه برای اعلام نتیجه‌ی تصمیم‌گیری عجله نداشته باش. سعی کن به واکنش خودت فرصت بدی تا فریب احساسات رو نخوری. از طرفی تو باید همیشه تموم اون چیزهایی که ممکنه روی تصمیمات تو تأثیر بذارن هم در نظر بگیری. یه‌سری از سوگیری‌ها هستن که روی تصمیم‌گیری‌های تو تأثیر می‌ذارن. مثلاً «سوگیری تأیید شدن» یکی از اون‌هاست. وقتی که تو سوگیری تأیید شدن داشته باشی، دائما دوست داری همیشه به‌دنبال اطلاعاتی باشی که از پیش‌داوری‌های تو پشتیبانی می‌کنن. «سوگیری اعتقادی» هم یکی دیگه از سوگیری‌های مهمه که روی تصمیم‌های تو تأثیر می‌ذاره. وقتی‌که سوگیری اعتقادی داشته باشی، به این باور می‌رسی که هرچی احساست درمورد یه چیزی قوی‌تر باشه، پس قطعاً اون چیز درسته. البته سوگیری‌های دیگه‌ای هم وجود دارن که می‌تونن کاری کنن که همیشه تصمیمات بدی بگیری. سوگیری مهم دیگه‌ای که وجود داره اسمش «سوگیری ظاهری» هست. سوگیری ظاهری یعنی تو وقتی می‌بینی یکی پولدار یا جذابه، به این باور می‌رسی که پس حتماً شخصیت خیلی‌خوبی هم داره. بعد از این یه سوگیری خیلی مهم وجود داره که با اسم «سوگیری گروهی» شناخته میشه و تویِ دنیای سیاست هم به‌شدت دیده میشه. اگه عضو یه گروه خاص باشی، این سوگیری کاری با تو می‌کنه که به این باور می‌رسی که تموم عقاید و باورهای اون گروه درسته. به‌عنوان‌مثال، اگه عضو یه حزب سیاسی با گرایش راست یا چپ هستی، با تموم دیدگاه‌های حزب موافقی و اصلاً این فرصت رو به خودت نمیدی که دیدگاه‌های گروه یا حزب رو بررسی کنی تا ببینی ایرادی دارن یا نه. این تعصبات بی‌دلیل کاری می‌کنن که همیشه تصمیمات بدی بگیری. خوبه که همیشه درمورد دیدگاه‌های مختلف، شکاک باشی و همیشه اون‌ها رو تجزیه‌وتحلیل کنی و چیزی رو بی‌دلیل قبول نکنی. یه نکته‌ی مهم دیگه که باید بهش توجه داشته باشی اینه که همیشه سعی کن بین عقل و احساس یه تعادل خوب برقرار کنی. لازم نیست که همیشه موقع تصمیم‌گیری مثل یه رباتِ بی‌حسِ منطقی باشی؛ ولی درکل بهتره که موقع تصمیم‌گیری‌ها آرامش فکری داشته باشی و صبر پیشه کنی.
خودشیفتگی رو کنار بذار و آدم‌ها رو براساس کارهاشون قضاوت کن نه ظاهرشون یکی دیگه از چیزهای که آدم‌ها به‌صورت ذاتی دارن، نیاز به توجه و احساس خودشیفتگیه. همه‌ی ما تا یه حدی به‌صورت ذاتی خودمون رو خیلی تحویل می‌گیریم و «احساس خودشیفتگی» داریم. درسته که همه خودشیفته هستیم؛ ولی این خودشیفتگی هم درجه‌بندی داره. بعضی‌ها عمیقاً خودشیفته هستن و بعضی‌های دیگه سطح سالم و معقولی از خودشیفتگی دارن. اون‌هایی که عمیقاً احساس خودشیفتگی دارن معمولاً کسایی هستن که نسبت‌به خودشون احساس ناقصی دارن و وقتی که با مردم مواجه میشن، فکر می‌کنن که از اون‌ها برتر هستن و یه حس خودبزرگ‌بینی دارن. ریشه‌ی این اختلال شخصیتی به دوران کودکی و به‌خصوص سنین ۲ تا ۵ سالگی برمی‌گرده. توی این سن، بچه تمایل داره که حس وابستگی به مادر رو ازبین ببره و یه شخصیت مستقل ایجاد کنه. تویِ این سن، خودشیفتگی ممکنه به دو دلیل ایجاد بشه: اولین دلیل اینه که والدین خیلی زیاد به بچه‌شون توجه می‌کنن و اون رو لوس بار میارن و این‌کار از ایجاد هویت فردی مستقل جلوگیری می‌کنه. دومین دلیل اینه که والدین اصلاً هیچ توجه یا محبتی به بچه نمی‌کنن و باعث میشن بچه فکر کنه کاملاً رها شده و این کاری می‌کنه که بچه یه‌جورایی عُقده‌ای بار بیاد. این‌کار خیلی مخربه و عزت‌نفس رو کاهش میده و حس ناامنی ایجاد می‌کنه. به‌همین‌دلیل، اون‌هایی که خودشیفتگی عمیق دارن سعی می‌کنن به کمک یه الگوی رفتاری مشخص که شامل حسادت، تشنه‌ی توجه بودن، تمایل به کنترل افراد، شخصی کردن هرچیزی و انتقادپذیر نبودن میشه، با این احساس ناقص کنار بیان. جای تعجب نداره که خودشیفتگی با «عشق به خود» همراهه. عشق به خود یعنی این‌که خودت رو بیش‌ازحد تحویل بگیری و خودت رو خیلی دوست داشته باشی. این چیزیه که نمیشه تویِ خودشیفته‌های عمیق پیدا کرد؛ چون اون‌ها احساس درستی از خودشون ندارن که بخوان دوستش داشته باشن. اون‌هایی که سطح سالم و معقولی از خودشیفتگی دارن، عشق به خود دارن. در واقع یکی از راه‌های کاهش خودشیفتگی عمیق و رسیدن به خودشیفتگی معقول و سالم اینه که یه حسی رو تویِ خودت شناسایی یا ایجاد کنی که بتونی دوستش داشته باشی. این‌کار باعث کاهش اون حس ناامنی میشه و عزت‌نفس رو زیاد می‌کنه. احساس همدلی هم چیز دیگه‌ای هست که خودشیفته‌های عمیق اصلاً درکی ازش ندارن. همدلی یکی از بهترین ابزارهایی هست که می‌تونی تویِ زندگیت داشته باشی و از جهات زیادی می‌تونه بهت کمک کنه. همدلی یعنی تو توانایی این رو داشته باشی تا اون چیزی رو که بقیه تجربه می‌کنن، درک کنی و بهشون نزدیک بشی. احساس همدلی همون چیزیه که انسان‌ها رو به‌هم وصل می‌کنه. احساس همدلی می‌تونه بهت کمک کنه تا شخصیت افراد رو بهتر بشناسی و درکشون کنی و از این‌ طریق خودت هم به یه شخصیت عالی دست پیدا کنی. وقتی که درمورد شخصیت و قضاوتِ شخصیت حرف می‌زنم لازمه این نکته رو همیشه یادت باشه که همه‌ی آدم‌ها نقاب دارن. همه بهترین حالت خودشون رو به نمایش می‌ذارن و اون چیزهایی رو به زبون میارن که بقیه دوست دارن بشنون. ما فکر می‌کنیم که با این‌کار بقیه رو به خودمون جذب می‌کنیم که اتفاقاً درست هم فکر می‌کنیم؛ چون درصد بالایی از آدم‌ها ظاهربین هستن. هرکسی که فکر کنی نقاب زده و به قول شکسپیر، دنیا یه صحنه‌ی نمایشه. به‌همین‌دلیل، تو نباید اون چیزی که می‌بینی یا می‌شنوی رو به‌عنوان بازتاب شخصیت واقعی یه انسان در نظر بگیری. شخصیت واقعی آدم‌ها وقتی آشکار میشه که با یه مشکلی مواجه میشن یا کاری رو انجام میدن. تو هیچ‌وقت نمی‌تونی تویِ حالت عادی شخصیت واقعی یکی رو بشناسی. اون‌ها تویِ زمان‌های خاصی محک می‌خورن.
تلاش کن که همیشه شخصیت برتری داشته باشی و از رفتار طمع‌کارانه‌ی خودت به نفع خودت استفاده کن همه‌ی آدم‌ها، شخصیتی دارن که ترکیبی از ویژگی‌های قوی و ضعیفه. بعضی از این ویژگی‌ها ژنتیکی هستن که هیچ‌کسی اون‌ها رو انتخاب نکرده. بعضی از ویژگی‌ها هم هستن که به‌وسیله‌ی نوع تربیت به‌وجود میان و در واقع محیط اطرافِ تو اون‌ها رو ایجاد می‌کنن. بعضی دیگه از ویژگی‌ها هم هستن که خودت در طول زندگی انتخابشون می‌کنی. به‌عنوان‌مثال، پژوهشگرها شواهدی پیدا کردن که نشون میدن بعضی از نوزادها نسبت به بقیه رفتار خصمانه‌تری دارن و این نشون میده که پرخاشگری، یه ویژگی ژنتیکیه. این‌که میگم بعضی از ویژگی‌ها ژنتیکی هستن به این معنی نیست که تو بنده‌ی اون‌ها هستی و هیچ‌وقت نمی‌تونی روی اون‌ها کنترلی داشته باشی. تو می‌تونی اون‌ها رو کنترل کنی و حتی از ضعیف‌ترین ویژگی‌های ذاتی هم به نفع خودت استفاده کنی. تو نباید فکر کنی که ویژگی‌های ذاتی تو تغییرناپذیر هستن. تو می‌تونی همیشه تلاش کنی که اون‌ها رو مهار کنی و شخصیت بهتری داشته باشی. اولین و مهم‌ترین قدم اینه که تو این ویژگی‌های ذاتی رو قبول کنی. تو اگه پرخاشگر هستی، قبولش کن و ازش فراری نباش؛ مطمئن باش قرار نیست که کسی تو رو بابت این ویژگی‌ها سرزنش کنه. تو وقتی که با خودت صادق باشی و یه‌سری ویژگی‌های ذاتی خودت (چه خوب و چه بد) رو قبول کنی، می‌تونی به گذشته‌ت نگاهی بندازی و اشتباهاتی که انجام دادی رو ببینی و ازشون درس بگیری. تو می‌تونی با این‌کار، نقاط قوت و ضعف خودت رو بشناسی. به‌عنوان‌مثال، یکی که بیش‌ازحد کمال‌گرا باشه، همیشه دوست داره روی همه‌چی کنترل داشته باشه و اصلاً خوشش نمیاد که وظایف رو با بقیه تقسیم کنه؛ چون روی عالی بودن همه‌چی وسواس داره. یه‌کمال‌گرا همیشه خودش رو تویِ موقعیت‌هایی قرار میده که به بقیه‌ی مردم حتی اجازه‌ی نفس کشیدن هم نمیده و این اصلاً جالب نیست. کمال‌گرایی یه ویژگی‌ ذاتیه و هرکی که کمال‌گرا باشه نباید این ویژگی رو انکار کنه. یه فرد کمال‌گرا در درجه‌ی اول باید با خودش صادق باشه و قبول کنه که کمال‌گراست، بعد همیشه موقعیت‌های شغلی خاصی رو انتخاب کنه که تویِ اون شغل مسئول یه کار باشه و روی بقیه نظارت داشته باشه. نظارت روی یه کار، معمولاً برعهده‌ی یه‌نفره و لازم نیست که تقسیم وظیفه کنه و خودش و بقیه رو آزار بده. یه جنبه‌ی دیگه از سرشت انسان وجود داره که هیچ‌کسی خوشش نمیاد بهش اعتراف کنه و اون هم چیزی نیست جز «حسادت»! حسادت خیلی طبیعیه و هرکسی تاحدودی حسوده. همه نسبت به چیزی که خودشون ندارن و بقیه دارن، احساس حسادت می‌کنن. اگه کسی بگه که من حسود نیستم داره دروغ میگه و این ویژگی ذاتی رو انکار می‌کنه. برای ذات حسودِ انسان دلایل بیولوژیکی وجود داره. دلیل اول اینه که انسان هیچ‌وقت «راضی» نیست و ذاتاً رقابتیه و دوست داره که همیشه با بقیه رقابت کنه. انسان برای به‌دست‌آوردن چیزهای مختلف می‌جنگه و وقتی که می‌بینه خودش نتونسته به اون چیزها برسه و بقیه تونستن، احساس حسادت می‌کنه و فرقی نمی‌کنه که این اتفاق تویِ دنیای واقعی رخ بده یا تخیل؛ انسان‌ها همیشه باهم رقابت می‌کنن. حسادت یکی از اون ویژگی‌هاییه که همه انکارش می‌کنن و یه‌جورایی مایه ننگه. یکی از دلایلی که باعث میشه مردم حسادت خودشون رو پنهان کنن اینه که اگه کسی به حسادت خودش نسبت به یکی دیگه اعتراف کنه، به‌معنای اینه که نسبت به اون شخص احساس حقارت می‌کنه. با‌این‌حال فایده نداره که تو این حس ذاتی رو انکار کنی. همه این حس رو دارن و تو وقتی به این واقعیت آگاه باشی، راحت‌تر می‌تونی با خودت کنار بیای و حسادت رو قبول کنی. ببین تو باید قبول کنی که نسبت به چیزهای دست‌نیافتنی احساس حسادت می‌کنی. مردم وقتی که درمورد چیزی احساس حسادت کنن، با این‌که در ظاهر نشون نمیدن؛ ولی همیشه مجذوب اون چیزی میشن که نسبت بهش حسادت می‌کنن. با علم به این واقعیت، تو می‌تونی کاری کنی که همیشه برای بقیه تویِ چشم باشی و اون‌ها رو به خودت جذب کنی. برای انجام این‌کار کافیه که همیشه بخش‌های مهمی از زندگیت رو به‌صورت راز نگه‌داری. این شخصیت مرموز باعث میشه که تشخیص واقعیت زندگی تو دشوار بشه و نکته‌ی جالب اینه که وقتی مردم رو وادار می‌کنی که برای فهمیدن راز زندگیت از تخیل خودشون استفاده کنن، بیشتر جذبت میشن.
همه فقط نوک دماغشون رو می‌بینن و تویِ حالت تدافعی هستن به نظر تو چرا هرسال این همه پول رو به مبارزه با تروریسم اختصاص میدن و این درحالیه که پدیده‌ی گرمایش زمین که روی همه‌ی موجودات تأثیر می‌ذاره، خیلی بی‌اهمیت‌تره؟ خطر تروریسم هم خیلی جدیه؛ ولی یه مشکل کوتاه‌مدت محسوب میشه که مربوط به بازه‌ی زمانی چند ساله‌ست. از طرفی گرمایش جهانی یه مشکل بلند مدته و به‌همین‌دلیل کسی حوصله نداره که بهش فکر کنه. چرا انسان‌ها عادت دارن همیشه نوک دماغشون رو ببینن و به چیزهای بلندمدت واکنشی نشون نمیدن؟ دلیل این موضوع از جهات زیادی به سرشت انسان گره خورده. تو به‌احتمال‌زیاد فقط به چیزی که تویِ زمان حال اتفاق می‌افته و درست مقابلت قرار گرفته واکنش نشون میدی و چیزهای بلندمدتی که نمی‌بینیشون، برات اهمیت چندانی ندارن. ریشه‌ی این کوته‌نگری به زمان‌های خیلی دور برمی‌گرده؛ یعنی زمانی که انسان‌ها شکارچی بودن و بقای اون‌ها بر اساس نگرانی‌ها وتصمیمات فوری بود. اون‌ها دغدغه‌ی بلندمدت نداشتن و تموم هم‌وغمشون پیدا کردن سریع آب و غذا و فرار از حیوات وحشی درنده بود. برای این‌که بتونی بهترین عملکرد رو داشته باشی، باید بتونی بفهمی که چرا دوست داری اهداف بلندمدت رو قربونی نگرانی‌های فوری کنی. با‌این‌حال بهتره که همیشه یه دیدگاه دوراندیشانه داشته باشی. اول از هرچیزی، همیشه این رو یادت باشه که وقتی می‌خوای یه تصمیم‌گیری مهم انجام بدی، یه گام به عقب برداری و تصویر بزرگ‌تر رو ببینی. بعد تو باید تویِ آرامش مشکلی که ایجاد شده رو در نظر بگیری و گزینه‌هایی که برای حل مشکل داری رو بررسی کنی و بعد عواقب هرکدوم رو ارزیابی کنی. اگه بتونی به این درک برسی که مشکلات امروز از عواقب تصمیم‌گیری‌های گذشته هستن، بهتر می‌تونی راه‌حل‌های خودت رو ارزیابی کنی. تو هم احتمالاً این جمله رو زیاد شنیدی که میگه: «یه کاری انجام دادن، بهتر از کاری انجام ندادنه». این جمله که اتفاقاً خوراک پیج‌های انگیزشی و انرژی‌بخش و این‌چیزهاست، از فرهنگ غربی گرفته شده. تویِ فرهنگ غربی، کار انجام ندادن نشونه‌ی ضعفه و به‌شدت نهی میشه. این یه‌طرف قضیه‌ست. طرف دیگه‌ی قضیه، فرهنگ چینی و ژاپنی هست که میگه: «گاهی وقت‌ها، کاری انجام ندادن، بهترین کاریه که می‌تونی بکنی». خرد و منطق استراتژیک چینی و ژاپنی میگه که بعضی وقت‌ها باید صبر کنی و ببینی که چه اتفاقی رخ میده و اجازه بدی که دشمنت خودش رو نابود کنه. یه استراتژی دیگه اینه که بدونی چطوری باید با حالت تدافعی طبیعی بقیه مقابله کنی. همه‌ی آدم‌ها تا یه حدی تویِ حالت تدافعی هستن؛ چون به اراده‌ی آزاد و استقلال شخصیتی اهمیت زیادی میدن. به‌همین‌دلیل، یکی از بهترین روش‌های مدیریت سرشت انسان اینه که یکی رو مجبور کنی که با طرح تو موافقت کنه، طوری‌که به این باور برسه که این طرح، ایده‌ی اون بوده. تو با این‌کار، نشون میدی که از طرف مقابلت قدردان هستی و به استقلال شخصی و هوش اون اعتبار بخشیدی و از طرفی با حالت کله‌شقی اون به‌نفع خودت بازی کردی! لیندون بی. جانسون، رئیس‌جمهور وقت ایالات متحده دقیقاً از این استراتژی استفاده کرد تا مسیر موفقیت خودش به‌سمت ریاست‌جمهوری رو شکل بده. جانسون قبل از این‌که به‌عنوان یه سناتور وارد مجلس سنا بشه، نماینده‌ی کنگره بود و به یه تگزاسی کله‌شق مشهور بود؛ ولی جانسون می‌دونست که دیگه این تاکتیک‌های جنجالی نمی‌تونن باعث پیشرفتش بشن و مجلس سنا خیلی با کنگره فرق داره. جانسون به‌جای کله‌شق بازی، تصمیم گرفت خیلی سریع با ریچارد راسل، سناتور کارکشته‌ی دموکرات از ایالت جورجیا طرح دوستی بریزه. جانسون در ظاهر همیشه تجربه و تخصص راسل رو تحسین می‌کرد و هندونه زیر بغلش می‌ذاشت. راسل هم رفته‌رفته جذب مهارت‌های سازمانی جانسون شد و بهش کمک کرد که فقط بعد از یک‌سال‌ونیم حضور تویِ مجلس سنا، عضو کمیته‌ی نیروهای‌ مسلح بشه که چنین چیزی برای این کمیته‌ی معتبر بی‌سابقه‌ست؛ ولی جانسون تونست با تحسین یه سناتور پرنفوذ، خیلی سریع رشد کنه و خودش رو جلوی چشم بندازه. روش‌های زیرکانه و دوستانه‌ی جانسون بهش کمک کردن که تویِ سن ۴۴ سالگی به‌عنوان رهبر حزب دموکرات تویِ مجلس سنا انتخاب بشه و در واقع به جوان‌ترین رهبر حزب دموکرات تبدیل شد.
نگرش مثبت داشته باش و خودت رو سرکوب نکن تا از خودتخریبی جلوگیری کنی این دعانویس‌ها و اون‌هایی که تویِ کار رمالی هستن به بعضی از آدم‌ها میگن که «برات بستن». این جمله یعنی یه‌نفر دعا کرده تا بخت تو بسته بشه و همیشه بدبیاری داشته باشی. من کاری ندارم که به این‌چیزها باور داری یا نه؛ ولی احتمالاً گاهی وقت‌ها باخودت فکر کردی که نفرین شدی یا محکوم به شکستی. همه گاهی این فکر رو می‌کنن و اصلاً غیرطبیعی نیست. اگه تو این فکرها رو می‌کنی، احتمالاً به‌دلیل وجود یه‌سری از ویژگی‌ها مضره که باید اون‌ها رو بشناسی و مهارشون کنی وگرنه زندگیت رو نابود می‌کنن. اگه یه نگاه به درون خودت بندازی، می‌بینی که یه‌سری چیزها هستن که دائماً باعث بروز نتایج منفی میشن. تو وقتی اون‌ها رو شناسایی و کنترل کنی، می‌تونی اوضاع رو تغییر بدی و از بروز نتایج منفی جلوگیری کنی. چه باور داشته باشی و چه نه، باید بهت بگم یکی از اصلی‌ترین دلایل وقوع اتفاقات منفی، خودِ منفی‌نگری هست. خوش‌بختانه این یکی رو می‌تونی تغییر بدی. راستش رو بخوای خودِ من همیشه سعی می‌کنم برای منفی‌نگریم دلیل بتراشم و گاهی وقت‌ها هم واقعاً منفی‌نگریم منطقیه؛ ولی این دلیل آوردن کار اشتباهیه و اگه تو هم مثل من همیشه می‌خوای منفی‌نگریت رو توجیه کنی، بهت پیشنهاد می‌کنم به زندگی آنتون چخوف، نمایشنامه‌نویس مشهور نگاهی بندازی. وقتی که آنتون چخوف خیلی جوون بود، با پدرش زندگی می‌کرد و پدرش از اون پدرهای بداخلاق بود و همیشه آنتون رو کتک می‌زد و اون رو مجبور می‌کرد تا به‌جای انجام کارهای مدرسه، تویِ مغازه کار کنه. پدر آنتون همیشه نسبت به تجارت بدبین بود و به‌همین‌دلیل تصمیم گرفت که خانواده‌ش رو به مسکو ببره؛ ولی آنتون بیچاره رو با خودشون نبردن و اون رو وقتی‌که فقط ۱۶سال سن داشت و تازه مدرسه‌ش رو تموم کرده بود به‌حال خودش رها کردن و رفتن. آنتون جوون مجبور بود که خودش کار کنه تا هزینه‌های زندگی رو تأمین کنه. تنها دلیل زنده موندنش این بود که تونست به‌عنوان معلم خصوصی مشغول به‌کار بشه. اگه بعد از اون همه حوادثی که برای آنتون چخوف رخ داد یه نگرش منفی و بدبینانه نسبت به زندگی پیدا می‌کرد، کاملاً قابل درک بود. با‌این‌حال، اون اصلاً بدبین نبود و یه حس قابل‌توجهی از همدلی داشت که بهش کمک می‌کرد تا به‌جای این‌که از پدرش عصبانی باشه، بهش ترحم کنه و بخشش داشته باشه. وقتی که خانواده‌ش ترکش کردن، اون دید جدیدی نسبت به خانواده‌ش داشت؛ حالا اون می‌دونست پدرش به یه پیرمرد تنها و درمانده تبدیل شده که البته خودش هم مقصر بود. اگه اون روش‌های تربیتی وحشتناک رو به‌کار نمی‌برد و پسرش رو از خودش دور نمی‌کرد، هیچ‌وقت تنها و درمانده نمیشد. آنتون چخوف تویِ دل خودش هیچ کینه‌ای نسبت به پدرش نداشت و تونست اون رو ببخشه و وقتی‌که این‌کار رو کرد، احساس آرامش خاصی داشت و فهمید که ذهنش بالاخره آزاد شده. اون بالاخره حس می‌کرد که تونسته با موفقیت خشم رو از کل وجودش پاک کنه. می‌بینی؟ تو باید احساسات منفی رو دور بریزی. اگه تا آخر عمرت احساساتی مثل خشم یا بقیه‌ی چیزهای بی‌ارزش رو حمل یا سرکوب کنی،‌ بیچاره‌ت می‌کنن. این‌طوری تو با دست‌های خودت زندونی می‌سازی که مجبوری تا آخر عمرت توش حبس باشی. وقتی این‌کارها رو بکنی، الکل و مواد مخدر به راهی برای سرکوب کردن و بی‌حس کردن خشم و دردت تبدیل میشن. اگه تویِ شخصیت تو یه‌سری جنبه‌های منفی وجود داره که ازشون بیزار هستی (احساسات منفی یا انگیزه‌های خودخواهانه)، اولین قدم اینه که اون‌ها رو بپذیری و خودت رو گول نزنی. اگه بتونی با خودت صادق باشی، بعدش می‌تونی اون‌ها رو دور بریزی یا ازشون به نفع خودت استفاده کنی. من به این احساسات منفی و تاریکی که انسان‌ها تویِ وجودشون دارن و اون رو سرکوب می‌کنن «خودپنهانی» میگم. هرچی که این احساسات رو بیشتر سرکوب کنی، وقتی که به معرض نمایش درمیان، مخرب‌تر هستن. ریچارد نیکسون، رئیس‌جمهور وقت ایالات متحده،‌ احساس رنجش خودش رو همیشه سرکوب می‌کرد تا این‌که یه‌روزی اون‌ها تویِ رفتارش تأثیر گذاشتن و باعث شدن که مقام خودش رو ازدست بده.
همه‌ی انسان‌ها بعضی وقت‌ها احساس می‌کنن یکه‌تاز میدان هستن؛ ولی باید حواسشون به واقعیت باشه تا حالا کسی رو دیدی که به موفقیت چشمگیری رسیده باشه؟ اگه آره، احتمالاً دیدی که اون‌ها بعد از یه مدتی اون‌قدر احساس موفقیت می‌کنن که خودشون رو گم می‌کنن و انگار که ارتباطشون رو با دنیای واقعی ازدست میدن. اون‌ها فکر می‌کنن که دیگه تویِ همه‌ی زمینه‌ها موفق میشن. به این پدیده «قانون خودبزرگ‌بینی» میگن. اگه اهل سینما باشی، احتمالاً با مایکل آیزنر آشنایی داری. تویِ سال ۱۹۷۶، آیزنر به یکی از موفق‌ترین مدیرهای تلویزیونی تبدیل شد و به مقام ریاست شرکت فیلم‌سازی پارامونت رسید. تویِ دورانی که آیزنر ریاست پارامونت رو برعهده داشت، شرکت پارامونت به موفقیت‌های زیادی رسید و به استودیوی پیشرو هالیوود تبدیل شد. سال ۱۹۸۴، ‌آیزنِر به‌عنوان مدیرعامل جدید دیزنی انتخاب شد و روی ۱۵ فیلم خیلی موفق این شرکت نظارت کرد و دیزنی رو از سقوط نجات داد و این برند رو دوباره احیا کرد. اون حتی برای رقابت تویِ بازار روبه‌رشد ویدیوهای خانگی هم ایده‌های خیلی خوبی داشت. آیزنر واقعاً شناخت خیلی خوبی از بازار آمریکا داشت و با سلیقه‌ی آمریکایی‌ها آشنایی کامل داشت. این موفقیت‌های پیاپی باعث شدن آیزنر فکر کنه که اگه دست به خاک هم بزنه به طلا تبدیل میشه. به‌همین‌دلیل، اون تصمیم گرفت جاه‌طلبی‌های بیشتری داشته باشه و علاوه‌بر بازار آمریکا، به‌سراغ اروپا هم بره. اون تموم تمرکز خودش رو روی ساخت تِم‌پارک‌ها و یورو دیزنی تویِ فرانسه معطوف کرد؛ ولی این‌جا بود که زنگ‌خطر برای آیزنر به‌صدا دراومد. این‌چیزها به محبوبیت زیادی نرسیدن و نصف اهدافش برآورده شدن. این برای آیزنر شکست سنگینی بود و به‌همین‌دلیل اون تصمیم گرفت که تقصیر رو به گردن یکی دیگه بندازه. آخه بالتاسار گراسیان، نویسنده و فیلسوف اسپانیایی هم میگه که همیشه اگه دیدی تویِ دردسر بزرگی افتادی، تقصیر رو به گردن بقیه بنداز و همه رو با خودت پایین بکش. آیزنر هم همین‌کار رو انجام داد و تقصیر رو به گردن جفری کاتزنبرگ انداخت و اون رو عامل شکست‌های ایده‌های خودش می‌دونست. کاتزنبرگ زیردستی آیزنر بود و تا حد زیادی روی ساخت شاهکارهایی مثل شیرشاه نظارت داشت. اخراج کاتزنبرگ تویِ سال ۱۹۹۴ صنعت فیلم‌سازی رو شوکه کرد. بعد آیزنر به‌سراغ دنیای اینترنت اومد؛ ولی از خرید شرکت یاهو امتناع کرد و تصمیم گرفت که درگاه اینترنتی جدیدی به‌اسم Go بسازه که مخصوص خود دیزنی بود. ساخت این درگاه یه پروژه‌ی پرهزینه بود که اتفاقاً این‌هم شکست خورد و هزینه‌ی زیادی روی دست دیزنی گذاشت. از طرف دیگه، کاتزنبرگ بابت دریافت پاداش پرداخت‌ نشده‌ی ۲۸۰ میلیون دلاریش،‌ از شرکت دیزنی شکایت کرد و تویِ دادگاه پیروز شد. تویِ همون سال هم استیو جابز، مدیرعامل شرکت پیکسار اعلام کرد که به‌دلیل دخالت‌های آیزنر، ‌از همکاری مجدد با دیزنی خودداری می‌کنه. این مشکلات باعث شدن که ارزش سهام دیزنی به‌شدت کاهش پیدا کنه تا این‌که بالاخره تویِ سال ۲۰۰۵ اعضای هیئت‌مدیره‌ی دیزنی تصمیم گرفتن که آیزنر رو اخراج کنن. آیزنر به‌عنوان یه مدیر تلویزیون و سینما،‌ نشون داد که خیلی خوب سلیقه‌ی آمریکایی‌ها رو درک می‌کنه؛ ولی از طرفی با پروژه‌هایی مثل یورو دیزنی و Go نشون داد که درک خیلی کمی از سلیقه‌ی مردم اروپا و دنیای اینترنت داره و نمی‌تونه تویِ این زمینه‌ها هم به موفقیت برسه. مشکل این‌جا بود که آیزنر به‌حدی موفقیت کسب کرده بود که دیگه تویِ عالم هپروت زندگی می‌کرد و اصلاً نمی‌تونست واقعیت رو ببینه. اون محدودیت‌های تخصص خودش رو قبول نمی‌کرد و به‌جاش تصمیم گرفت که برای زیردستی‌های خودش احساس ناامنی ایجاد کنه و همین هم باعث سقوطش شد. هرکسی که درکی از واقعیت داشت و همیشه‌ واقع‌بین بود و تویِ تخیلش زندگی نمی‌کرد مطمئناً می‌دونست شخصی با استعدادهای کاتزنبرگ قطعاً بعد از اخراجش همین‌طوری دست‌روی‌دست نمی‌ذاره و به یه رقیب جدی تبدیل میشه. جالب اینه که همین اتفاق هم رخ داد و کاتزِنبِرگ با تأسیس شرکت Dreamworks به رقیب خیلی خطرناکی تبدیل شد. در واقع اخراج کاتزنبرگ یه‌جورایی به موفقیت‌های بیشتر اون کمک کرد. وقتی که به یه موفقیتی می‌رسی، خیلی زود یادت میره که تویِ مسیر رسیدن به موفقیت، عواملی مثل دوستان، هم‌تیمی‌ها، مربی‌ها، زمان‌بندی و شانس بهت کمک کردن تا به هدفت برسی. به‌همین‌دلیل دارم بهت میگم که خیلی مهمه تو تویِ بهترین زمان، از نقاط ضعف و قوت خودت آگاه باشی و محدودیت‌های خودت رو درک کنی. تویِ یه کلام بهت میگم: واقع‌بین باش.
از تمایل خودت به‌سمت بی‌هدفی و سرکوب جنسیتی جلوگیری کن تویِ سال ۱۴۶۳ میلادی، کاتِرینا اسفورزا، دختری تویِ یه سلسله‌ی قدرتمند ایتالیا به‌دنیا اومد و این فرصت رو داشت تا تموم علایق خودش رو دنبال کنه و به همه‌ی اهدافش برسه. وقتی که کاتِرینا جوون بود، علاقه‌ی زیادی به ورزش‌های رزمی، مد و هنر داشت و به‌همین‌دلیل تصمیم گرفت که همه‌ی این علایق رو دنبال کنه. این نشون میده که کاتِرینا آزاد بود که از جنبه‌های مردونه و زنونه‌ی وجودی خودش لذت ببره و به چهره‌ای قدرتمند و پرنفوذ تبدیل بشه که هم مردها و هم زن‌های میلانی رو مجذوب خودش کنه. این سطح از محبوبیت همون چیزی بود که دیوید بویی، هنرمند مشهور دوران ما هم بهش دست پیدا کرد؛ چون تونست با موفقیت هم بخش مردونه و هم بخش زنونه‌ی وجودی خودش رو کشف کنه و ازشون استفاده کنه. مردانگی و زنانگی، ویژگی‌هایی هستن که از طریق ژنتیکی و محیط تربیتی به‌دست میان. مردها همیشه به‌دلیل جو حاکم بر جامعه، اون بخش زنونه‌ی وجودشون رو سرکوب می‌کنن و زن‌ها هم جنبه‌ی مردونه‌ی خودشون رو سرکوب می‌کنن؛ ولی بهتره که تو این دوگانگی وجودی خودت رو قبول کنی. تویِ ذات همه‌ی ما، ویژگی‌های مردونه و زنونه وجود دارن که نمی‌تونی اون‌ها رو انکار کنی. اگه تو این ویژگی‌ها رو قبول کنی، تویِ اولین قدم باعث میشن که روابط تو با جنس مخالف خیلی بهتر بشه؛ چون باهاشون همدل‌تر میشی. پذیرش این دوگانگی می‌تونه بهت کمک کنه تا تواناییت توی حل مسائل رو بهبود ببخشی، خلاق‌تر بشی و اعتمادبه‌نفس بیشتری داشته باشی. مردها و زن‌ها به شکل‌های متفاوتی به جهان فکر می‌کنن. مردها همیشه به‌دقت به‌دنبال تفکیک چیزهای مختلف و دسته‌بندی کردن اون‌ها هستن و زن‌ها همیشه برای این‌که بتونن الگوها و ارتباطات رو ببینن، یه قدم به عقب برمی‌دارن تا تصویر بزرگ‌تر رو ببینن. بهترین ذهن تویِ دنیا، مال کسی هستش که بتونه این دو دیدگاه رو باهم ترکیب کنه و ازش برای دستیابی به اهدافش استفاده کنه. وقتی که تو تک‌بُعدی به دنیا نگاه کنی، یه‌سری چیزها رو نمی‌بینی و کارت خیلی سخت‌تر میشه. یه راه دیگه‌ای که می‌تونه بهت کمک کنه تا توی زندگیت همیشه پیشرفت کنی اینه که به یه هدف بالاتر و مهم‌تر فکر کنی. از اون‌جایی که تو به‌عنوان یه انسان خیلی پیچیده هستی، همیشه این امکان وجود داره که احساس بی‌هدفی کنی و تویِ خودت اون عزم همیشگی رو برای انجام کارها نبینی. اگه واقعاً توی آرامش کامل، درون خودت رو مرور کنی، می‌تونی اون چیزهایی که بهت معنا و انگیزه میدن رو کشف کنی. برای بیشتر آدم‌ها، هدف بزرگ توی همون دوران بچگی شکل می‌گیره. برای استیو جابز، هدف بزرگ این بود که تویِ دوران نوجوونی بتونه یه فروشگاه لوازم الکترونیکی تاسیس کنه. مثلاً ماری کوری وقتی که خیلی جوون بود و برای اولین‌بار ابزارهای شیمی رو دید، مجذوب این علم شد و هدف اصلیش این بود که به یه شیمی‌دان مشهور تبدیل بشه. آکیرا کوروساوا، کارگردان افسانه‌ای ژاپنی وقتی به هدف والای خودش پی برد که به‌عنوان دستیار کارگردان برای کاجیرو یاماموتو کار می‌کرد. تا اون زمان، ‌اون پتانسیل بالای یه فیلم رو درک نکرده بود؛ ولی وقتی‌که سر صحنه پشت‌سر یاماموتو ایستاده بود یهویی همه‌چی براش تغییر کرد و می‌تونست همه‌چی رو ببینه. این‌ها همون لحظات خاصی هستن که تو هم باید به‌دنبالشون باشی و بهشون توجه کنی؛ چون دقیقاً تویِ همین لحظات می‌تونی هدف والای زندگیت رو پیدا کنی.
همه‌ی ما تفکر گله‌ای رو دوست داریم و از حق‌طلبی الکی خوشمون میاد این روزها با پیشرفت علم و جامعه، همه فکر می‌کنن که منحصربه‌فرد هستن و ذهن متمدن، پیشرفته و مستقی دارن؛ ولی اگه بادقت به ماهیت انسان نگاه کنی، می‌بینی که انسان‌ها زمان زیادی رو به نگرانی درمورد این‌که بقیه چی فکر می‌کنن، اختصاص میدن. حالا این ذهنیت گروهی یا تفکر گله‌ای چیه؟ تفکر گله‌ای یا ذهنیت گروهی به پدیده‌ای گفته میشه که باعث میشه همه‌ی افرادی که عضو یه گروه خاص هستن، تفکرات کلی گروه رو باور کنن و همه‌شون یه فکر واحد داشته باشن. تویِ ذهنیت گروهی، جایی برای افکار فردی نیست. درسته که الان قرن‌هاست که دیگه انسان‌ها به‌صورت قبیله‌ای زندگی نمی‌کنن و از اون زندگی بدوی فاصله گرفتن؛ ولی همین حالا هم وقتی انسان‌ها عضو یه گروه خاص میشن، دوباره همون طرز تفکر چند قرن پیش رو دارن. اعتراف به این موضوع اصلاً خوشایند نیست و ماهیت استقلال فردی رو زیر سؤال می‌بره؛ ولی بهتره که بدونی چنین چیزی به‌طور طبیعی تویِ سرشت انسان وجود داره و بهتره که باهاش کنار بیای و ازش به نفع خودت استفاده کنی. گاهی وقت‌ها ذهنیت گروهی به شکل درستی پیش نمیره و یکی از بهترین نمونه‌های این اشتباهات،‌ انقلاب فرهنگی چین در زمان رئیس مائو تسه‌تونگ هست. مائو یه کمونیست بود و هدف از این انقلاب فرهنگی هم شورش برعلیه نخبه‌گراها و سلسله مراتب ناعادلانه‌ی اون‌ها بود؛ ولی وقتی که یه ذهنیت گروهی یا تفکر گله‌ای حاکم باشه، آدم‌ها خودشون رو به‌دست تفکر غالب می‌سپارن و جایی برای تفکرات شخصی وجود نداره. خیلی زود،‌ حتی هرکی که شبیه غربی‌ها لباس می‌پوشید هم به‌عنوان نخبه تشخیص داده میشد و مورد حمله قرار می‌گرفت. نتیجه‌ی این انقلاب و هرج‌ومرج‌ها تشکیل یه دولت پلیسی و کنترل‌گر بود و کلاً انقلاب از هدف اصلی خودش دور شد و به یه چیز دیگه رسید. برای این‌که از وقوع این اتفاقات و اتفاقات مشابه جلوگیری بشه، پیشنهاد می‌کنم که به‌جای ذهنیت گروهی به‌دنبال حقیقت‌گرایی گروهی باشی. این حقیقت‌گرایی گروهی رو به‌عنوان یه استاندارد طلایی در نظر بگیر و تویِ تموم کارهای گروهی اعمالش کن. این به همه‌ی اعضای گروه اجازه میده تا علاوه‌بر تمرکز روی هدف اصلی گروه، حواسشون باشه که تویِ بازی قدرت و اختلافات بی‌ارزش گرفتار نشن. این استاندارد طلایی، به افراد گروه کمک می‌کنه که روی جنبه‌های سودمند کار تیمی تمرکز کنن و به این درک برسن که با همکاری همدیگه می‌تونن کارهای خیلی بزرگی رو انجام بدن. یکی دیگه از جنبه‌های ناخوشایند سرشت انسان «حق‌طلبی» کاذبه. همه‌ی آدم‌ها بعضی وقت‌ها احساس می‌کنن که بقیه بهشون مدیون هستن و باید اون‌ها رو تحسین کنن؛ ولی این موضوع تویِ هیچ نهادی به‌اندازه‌ی پادشاهی و سلطنت دیده نمیشه. برای چندین قرن هستش که پادشاهان و خانواده‌های سلطنتی انتظار دارن که مردم فقط به‌دلیل این‌که اون‌ها نجیب‌زاده هستن، بهشون احترام بذارن. هرچند بعضی وقت‌ها یه پادشاه می‌تونه با انجام کارهای مهمی که به نفع مردمه، احترام به‌دست بیاره و لایق ستایش باشه. یکی از معدود افرادی که در طول تاریخ تونست با انجام کارهای مختلف بین مردم محبوب بشه و احترام اون‌ها رو به‌دست بیاره، ملکه الیزابت اول بود. اون هیچ درآمدی رو قبول نکرد و از اون پول برای کمک به مردم بریتانیا استفاده کرد و فقط تصمیماتی می‌گرفت که به نفع مردم بودن. اون چیزی که الیزابت اول متوجه شد این بود که اگه مثل بقیه‌ی پادشاهان بی‌دلیل خواهان احترام مردم باشه، فقط باعث رنجش مردم از خودش میشه. پس بهتره که تو هم با سخت‌کوشی، مسئولیت‌پذیری، پذیرش اشتباهات خودت و فداکاری برای مردم، احترام بقیه رو به‌دست بیاری و خودت رو شایسته‌ی تحسین نشون بدی.
همه‌ی آدم‌ها ذاتاً پرخاشگر هستن؛ ولی می‌تونی از پرخاشگری کنترل شده به نفع خودت استفاده کنی اواسط قرن نوزدهم میلادی بود که موریس کلارک، تاجر مشهور با یه مرد بی‌ادعا که خانواده‌ی بدنامی هم داشت آشنا شد. اون مرد جان دی راکفلر بود. پدر راکفلر یه کلاه‌بردار بدنام بود که بیشتر وقت‌ها یهویی ناپدید میشد و خانواده‌ی خودش رو همین‌طوری رها می‌کرد و اون‌ها هم همیشه تویِ رنج و گرسنگی بودن؛ چون معمولاً پول کمی براشون می‌ذاشت. موریس کلارک هنوز از ذات واقعی راکفلر خبر نداشت. دوران بچگی راکفلر طوری گذشته بود که باعث شده بود این مرد وسواس جمع‌آوری پول داشته باشه. راکفلر دوست داشت روی محیطی منظم و قابل پیش‌بینی کنترل داشته باشه. کلارک متوجه این چیزها نبود و تنها چیزی که می‌دید یه مرد عمیقاً مذهبی بود که علاقه‌ی عجیبی به آزار و اذیت کلارک داشت. این دو مرد باهم وارد تجارت شده بودن؛ ولی راکفلر به‌حدی برای گسترش تجارت کلارک رو تحت فشار گذاشته بود و اذیت می‌کرد که کلارک موافقت کرد تجارت رو گسترش بدن. کلارک تصمیم گرفت که سهام خودش رو تویِ‌ یه حراجی بفروشه و این‌طوری بود که خیلی راحت تویِ دامی افتاد که راکفلر براش پهن کرده بود. راکفلر خودش رفت و اون سهام رو خرید و اون کسب‌وکار کوچیک رو به شرکت نفتی بزرگ «استاندارد اویل» تبدیل کرد. استاندارد اویل یکی از قدرتمندترین شرکت‌هایی هست که تا حالا تویِ جهان افتتاح شده. راکفلر یه تاجر تهاجمی و بی‌رحم بود؛ ولی از طرفی یه پرخاشگر پیچیده به‌حساب می‌اومد. راکفلر به‌خوبی می‌دونست که چطوری انگیزه‌های افراد رو تشخیص بده و پی ببره که مردم دقیقاً چه چیزی رو قبول می‌کنن. اون با استفاده از این چیزها، قدرت خودش رو بیشتر می‌کرد. همه‌ی ما تویِ ذاتمون تا یه حدی پرخاشگری داریم. این سرشت پرخاشگر بهمون کمک کرد تا به‌ گونه‌ی غالب روی سیاره‌ی زمین تبدیل بشیم. تو نباید سعی کنی که این ویژگی ذاتی مهم رو سرکوب کنی؛ چون باعث به‌وجود اومدن حالتی به‌اسم «پرخاشگری منفعلانه» میشه. این خشم سرکوب شده به یه صدای درونی تبدیل میشه که اون سطح خطرناک از پرخاشگری رو به‌سمت درون خودت می‌فرسته. بهتره که همیشه یه سطح معقول از پرخاشگری داشته باشی و از اون به نفع خودت استفاده کنی. اولین قدم اینه که تشخیص بدی ریشه‌ی پرخاشگری تو به کجا برمی‌گرده. ممکنه این پرخاشگری به‌دلیل وجود والدین سلطه‌جو، آسیب‌های روحی دوران کودکی یا تمایل به کنترل محیط اطراف ایجاد شده باشه. وقتی که تو بتونی این پرخاشگری رو درک کنی، می‌تونی از اون برای رسیدن به اهداف سازنده استفاده کنی. مثلاً تو می‌تونی از پرخاشگری خودت برای تقویت جاه‌طلبی و رسیدن به اهداف استفاده کنی. تو می‌تونی از اون انرژی عظیم استفاده کنی تا سرسخت و نترس باشی و به اهداف والا برسی. علاوه‌براین، اگه تو پرخاشگری رو بهتر درک کنی، می‌تونی خیلی راحت اون رو تویِ مردم تشخیص بدی و بفهمی که مردم چطوری از پرخاشگری برای پنهان کردن آسیب‌پذیری‌های خودشون استفاده می‌کنن. این می‌تونه بهت کمک کنه تا یه مهاجم رو شکست بدی. باور کن چیزهای خیلی کمی تویِ زندگی هستن که به اندازه‌ی شکست دادن یه قلدر لذت‌بخش باشن.
همه تحت تأثیر ارزش‌های نسلی هستن تویِ قرن چهاردهم میلادی، ابن خلدون، مورخ مصری گفت که نسل‌ها تویِ یه چرخه‌ی متشکل از چهار نوع مختلف حرکت می‌کنن. اولین نسل، یه نسل انقلابیه که تغییرات بزرگی رو ایجاد می‌کنه. نسل بعد، نسلی هست که ثبات داره و به‌دنبال نظمه. نسل سوم، روی عمل‌گرایی و آسایش تمرکز می‌کنه و نسل آخر هم نسل پرسش‌گر و بدبینه. توی این الگوها، ارزش‌ها اصلاً مشخص نیستن؛ ولی می‌تونی ببینی که نسل‌ها چطوری از همدیگه تأثیر می‌پذیرن و به نسل‌های قبلی خودشون پاسخ میدن. به‌عنوان‌مثال، تویِ نیمه اول قرن بیستم، ایالات متحده نسلی خاموش داشت که زیر سایه‌ی رکود، بزرگ شد و بعد تویِ جنگ جهانی دوم شرکت کرد. به‌طورکلی، توی اون نسل ارزش‌های محافظه‌کارانه رایج بود. بعد از نسل خاموش، نسل بیبی بومرز اومدن که برعلیه والدین محافظه‌کار خودشون شورش کردن و اوج شکوفایی اون‌ها تویِ دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی بود. بعد از بیبی بومرها، نسل ایکس پا به عرصه گذاشت که با ریاکاری والدین خودشون مخالفت کردن و از عمل‌گرایی و تکیه به خودشون دفاع کردن. بعد از نسل ایکس، نسل Y (نسل هزاره) اومد که به‌جای فردگرایی، از کار گروهی حمایت می‌کنه و به‌طورکلی مخالف درگیری و تقابل هستن. خیلی مهمه که تو درک کنی ارزش‌های نسلی چطوری می‌تونن روی تصمیم‌گیری‌ها تأثیر بذارن. این روزها جهان به‌شدت به‌هم متصله و به‌احتمال‌زیاد تویِ نسل‌های بعدی شاهد ارزش‌هایی هستیم که جهان‌شمول هستن. پس اگه تو بتونی چهارچوب تاریخی امروزه رو درک کنی، می‌تونی خیلی بهتر ارزش‌های آینده رو هم درک کنی. در آخر، یکی دیگه از چیزهایی که همیشه تأثیر بزرگی روی تصمیم‌های تو می‌ذاره، احساس مرگه. احساس مرگ‌ومیر یه حس دائمیه که همیشه همراهته و نمی‌تونی اون رو تا ابد انکار کنی. راستش برای من قابل درکه که یه نفر سعی ‌کنه که به مرگ فکر نکنه؛ ولی تأثیر واقعی این موضوع روی زندگی تو دقیقاً وقتی مشخص میشه که بهش فکر کنی و انکارش نکنی. مرگ حقه و انکار کردن این حقیقت مهم، خیلی غیرمنطقی به‌نظر می‌رسه. زمانی که تو مرگ رو قبول کنی و انکارش نکنی، به یه انگیزه‌ی خیلی خوب برای داشتن یه زندگی پربار و پرجنب‌وجوش تبدیل میشه. مرگ یه عامل بزرگ برای همدلی با بقیه به‌شمار میره؛ چون همه‌ی ما تویِ مرگ مساوی هستیم و عاقبت همه‌ی ما خاکه. این چیزی هست که ما انسان‌ها رو باهم متحد می‌کنه. خیلی از آدم‌هایی که با مرگ مواجه میشن، نسبت به زندگی مشتاق‌تر میشن و انگار یه حس تازه می‌گیرن. وقتی فلانِری اوکانر، نویسنده‌ی آمریکایی قرن بیستم متوجه شد که به بیماری کشنده‌ی لوپوس مبتلا شده، اصلاً ناامید نشد. در واقع، اون نسبت به زندگی مشتاق‌تر شد و احساس می‌کرد که فکرش بازتر شده. فئودور داستایوفسکی، نویسنده‌ی روسی، بعد از این‌که یه تجربه‌ی نزدیک به مرگ داشت، واکنش مشابهی رو تجربه کرد. اون می‌گفت که حس می‌کنه دوباره متولد شده و یه حس سرشار از شگفتی داره. پس تو هم از زندگی کردن ربات‌وارانه دست بردار و سعی کن الکی حواس خودت رو از ویژگی‌های ذاتی خودت پرت نکنی. تو باید قبول کنی که با این ویژگی‌ها به‌دنیا اومدی و قراره تا آخر عمرت همراهت باشن. پس به درون خودت نگاهی بنداز و این ویژگی‌های زیبا رو درک کن. تویِ مرحله‌ی اول، وجود خودت روی این سیاره‌ی زیبا رو درک کن تا بتونی همیشه تویِ زندگیت بهترین تصمیم‌ها رو بگیری و کارهای خوبی انجام بدی.
حرف اصلی کتاب خلاصه کتاب قوانین سرشت انسان می‌خواد اینو بگه که: سرشت انسان پُر از قوانینی هست که زندگی روزمره رو به‌شدت تحت تأثیر قرار میدن. سرشت انسان از قوانینی مثل غیرمنطقی بودن، خودشیفته بودن، حسادت، کوته‌بینی، پرخاشگری و انکار مرگ تشکیل شده. بعضی از این قوانین جنبه‌هایی از شرایط انسانی هستن و قبول کردن اون‌ها کار ساده‌ای نیست. با‌این‌حال، وقتی‌که با خودت کنار بیای و این قوانین ذاتی رو قبول کنی، می‌تونی زندگی خودت رو بهبود بدی. اگه ماهیت خودت رو بهتر درک کنی، می‌تونی خیلی راحت بفهمی که چه زمانی احساسات باعث میشن تصمیمات غیرمنطقی بگیری یا خیلی راحت متوجه میشی که آیا تصمیم‌های تو تحت تأثیر گروه‌ها و سازمان‌ها قرار گرفتن یا نه. درک ماهیت وجودی، راهی برای شناخت ویژگی‌های مشترک با بقیه‌ی انسان‌هاست و بهت کمک می‌کنه که با بقیه همدلی داشته باشی. توصیه می‌کنم که همیشه هدف والای زندگی رو درک کنی. هر روز یه زمانی رو به فکر کردن درمورد زندگیت اختصاص بده. به این فکر کن که بعد از تموم اتفاقاتی که برای این سیاره رخ داده، تو چطوری شانس این رو داشتی که به‌وجود بیای. به شانس‌های بزرگ، شرایط مناسب و واکنش‌های مختلفی فکر کن که همه دست‌به‌دست هم دادن تا بعد از میلیاردها سال، تو به‌وجود بیای و این کتاب رو بخونی. درک این زنجیره‌ی رویدادها که به ایجاد حیات هوشمند، کوه‌ها، اقیانوس‌ها، گیاهان و حیات‌وحش منجر شدن بهت کمک می‌کنه تا هدف والای زندگی رو بشناسی. زندگی تو چیز باارزشیه که نباید هیچ‌وقت ازش غافل باشی.
ثبت نام

ثبت نام کاربر

This site is protected by reCAPTCHA and the Google
Privacy Policy and Terms of Service apply.