حتماً! وقتی درباره کتاب درباره معنی زندگی صحبت می‌کنیم، در واقع داریم به یکی از اساسی‌ترین پرسش‌های بشری می‌پردازیم: “چرا زندگی کنیم؟” 🌀

تصور کن، یه روز فیلسوفی مثل ویل دورانت، که خودش عمیقاً با فلسفه و پیچیدگی‌های زندگی سر و کار داشته، با آدمی روبه‌رو می‌شه که می‌گه: “دلیل بیار که زندگی ارزش ادامه دادن داره!” 💭 این اتفاق، جرقه‌ی نوشتن یکی از خاص‌ترین کتاب‌های تاریخ رو می‌زنه. کتابی که سعی نمی‌کنه بهت یه جواب قطعی بده، بلکه بهت نشون می‌ده هر کسی می‌تونه معنای خودش رو توی زندگی پیدا کنه.


🌟 سفری به دنبال معنا

ویل دورانت برای اینکه جواب این سؤال بزرگ رو پیدا کنه، یه ایده‌ی ساده اما فوق‌العاده خلاقانه داشت. به صد نفر از افراد برجسته‌ی زمان خودش نامه نوشت و ازشون خواست به یه سؤال اساسی جواب بدن:
“زندگی برای شما چه معنایی داره؟” 📝

پاسخ‌هایی که به دست آورد، به اندازه‌ی خودشون آدم‌ها متنوع و جالب بودن. مثلاً:

  • مهاتما گاندی از معنویت حرف زد و گفت زندگی شعله‌ای از وجود الهیه. 🕊️
  • برنارد شاو به سبک شوخ‌طبع خودش پرسید: “از کجا بدونم؟ شاید این سؤال اصلاً معنی نداشته باشه!” 😄
  • بعضی‌ها عشق رو محور زندگی می‌دونستن، بعضی‌ها خدمت به دیگران رو، و بعضی‌ها فقط از لذت‌بردن از لحظه‌های ساده‌ی زندگی حرف زدن. 🌸

این پاسخ‌ها نشون می‌ده که هیچ نسخه‌ی یکسانی برای معنا وجود نداره. هرکسی باید راه خودش رو پیدا کنه، و این آزادی در تعریف معنا، جذاب‌ترین بخش زندگیه. 🎨


💡 درس‌هایی از آدم‌های بزرگ

این کتاب فراتر از یه مجموعه پاسخ ساده‌ست. درباره معنی زندگی ما رو به یه گفت‌وگوی بی‌زمان دعوت می‌کنه. وقتی می‌بینی حتی آدمای بزرگی مثل دانشمندها، نویسنده‌ها، یا رهبران مذهبی هم با این سؤال کلنجار رفتن، یه‌جور حس آرامش پیدا می‌کنی. انگار داری با یه دوست صمیمی حرف می‌زنی که مطمئن می‌شی توی این مسیر تنها نیستی. 🤝

دورانت خیلی هوشمندانه فلسفه رو ساده کرده. نوشته‌هاش پیچیده نیستن، بلکه پر از صداقت و انسانیتن. 📖 وقتی این کتاب رو می‌خونی، حس می‌کنی داری با یه آدم با تجربه صحبت می‌کنی که تو رو قضاوت نمی‌کنه و فقط می‌خواد کمک کنه بهتر بفهمی چرا این‌جایی.


🔑 پیامی برای زندگی امروز

ویل دورانت توی پایان کتاب نتیجه می‌گیره که شاید لازم نباشه همیشه دنبال یه جواب قطعی بگردیم. شاید همین تلاش برای پیدا کردن معنا و بهتر زندگی‌کردن، خودش معنای زندگی باشه. 🌱 این نگاه، خیلی واقع‌گرایانه و امیدبخشه.

تو با خوندن این کتاب، یاد می‌گیری که معنا توی چیزای کوچیک زندگی هم هست. ممکنه توی لبخند کسی که دوستش داری باشه 😊، یا توی لحظه‌ای که چای می‌خوری و باد پاییزی می‌وزه 🍂، یا حتی توی وقتی که داری یه کاری برای کمک به کسی انجام می‌دی. 🤲


🧐 چرا باید این کتاب رو بخونی؟

  • اگه حس می‌کنی زندگی یه‌جورایی پیچیده و گیج‌کننده‌ست، این کتاب کمکت می‌کنه نظم ذهنی پیدا کنی.
  • اگه دنبال الهام از آدم‌های بزرگ هستی، این کتاب پر از دیدگاه‌های جذابه.
  • اگه می‌خوای یه راهنمای ساده ولی عمیق برای زندگی داشته باشی، درباره معنی زندگی مثل یه دوست قدیمی کنارته.

📚 یه یادداشت الهام‌بخش:
یکی از جملات تاثیرگذار کتاب اینه:
“اگر کسی بخواهد به زندگی خود معنی ببخشد باید هدفی بزرگ‌تر از وجود خودش و پایدارتر از زندگی خودش داشته باشد.”
این جمله بهت یادآوری می‌کنه که خوشبختی و معنا، فراتر از خودمون هستن و گاهی توی ارتباط با دیگران و هدف‌های بلندمدت پیدا می‌شن.


حالا، اگه آماده‌ای با یه نگاه تازه به زندگی نگاه کنی، وقتشه که این کتاب رو بخونی. شاید درباره معنی زندگی همون چیزی باشه که دنبالشی. 😉 📖

نویسنده کتاب

ویل دورانت

زمان لازم برای مطالعه این کتاب

45

دقیقه

خلاصه کتاب درباره معنی زندگی

جلد کتاب

دسته بندی

فلسفی

ویل دورانت

نویسنده

45

زمان مطالعه

خلاصه کتاب درباره معنی زندگی

حتماً! وقتی درباره کتاب درباره معنی زندگی صحبت می‌کنیم، در واقع داریم به یکی از اساسی‌ترین پرسش‌های بشری می‌پردازیم: “چرا زندگی کنیم؟” 🌀

تصور کن، یه روز فیلسوفی مثل ویل دورانت، که خودش عمیقاً با فلسفه و پیچیدگی‌های زندگی سر و کار داشته، با آدمی روبه‌رو می‌شه که می‌گه: “دلیل بیار که زندگی ارزش ادامه دادن داره!” 💭 این اتفاق، جرقه‌ی نوشتن یکی از خاص‌ترین کتاب‌های تاریخ رو می‌زنه. کتابی که سعی نمی‌کنه بهت یه جواب قطعی بده، بلکه بهت نشون می‌ده هر کسی می‌تونه معنای خودش رو توی زندگی پیدا کنه.


🌟 سفری به دنبال معنا

ویل دورانت برای اینکه جواب این سؤال بزرگ رو پیدا کنه، یه ایده‌ی ساده اما فوق‌العاده خلاقانه داشت. به صد نفر از افراد برجسته‌ی زمان خودش نامه نوشت و ازشون خواست به یه سؤال اساسی جواب بدن:
“زندگی برای شما چه معنایی داره؟” 📝

پاسخ‌هایی که به دست آورد، به اندازه‌ی خودشون آدم‌ها متنوع و جالب بودن. مثلاً:

  • مهاتما گاندی از معنویت حرف زد و گفت زندگی شعله‌ای از وجود الهیه. 🕊️
  • برنارد شاو به سبک شوخ‌طبع خودش پرسید: “از کجا بدونم؟ شاید این سؤال اصلاً معنی نداشته باشه!” 😄
  • بعضی‌ها عشق رو محور زندگی می‌دونستن، بعضی‌ها خدمت به دیگران رو، و بعضی‌ها فقط از لذت‌بردن از لحظه‌های ساده‌ی زندگی حرف زدن. 🌸

این پاسخ‌ها نشون می‌ده که هیچ نسخه‌ی یکسانی برای معنا وجود نداره. هرکسی باید راه خودش رو پیدا کنه، و این آزادی در تعریف معنا، جذاب‌ترین بخش زندگیه. 🎨


💡 درس‌هایی از آدم‌های بزرگ

این کتاب فراتر از یه مجموعه پاسخ ساده‌ست. درباره معنی زندگی ما رو به یه گفت‌وگوی بی‌زمان دعوت می‌کنه. وقتی می‌بینی حتی آدمای بزرگی مثل دانشمندها، نویسنده‌ها، یا رهبران مذهبی هم با این سؤال کلنجار رفتن، یه‌جور حس آرامش پیدا می‌کنی. انگار داری با یه دوست صمیمی حرف می‌زنی که مطمئن می‌شی توی این مسیر تنها نیستی. 🤝

دورانت خیلی هوشمندانه فلسفه رو ساده کرده. نوشته‌هاش پیچیده نیستن، بلکه پر از صداقت و انسانیتن. 📖 وقتی این کتاب رو می‌خونی، حس می‌کنی داری با یه آدم با تجربه صحبت می‌کنی که تو رو قضاوت نمی‌کنه و فقط می‌خواد کمک کنه بهتر بفهمی چرا این‌جایی.


🔑 پیامی برای زندگی امروز

ویل دورانت توی پایان کتاب نتیجه می‌گیره که شاید لازم نباشه همیشه دنبال یه جواب قطعی بگردیم. شاید همین تلاش برای پیدا کردن معنا و بهتر زندگی‌کردن، خودش معنای زندگی باشه. 🌱 این نگاه، خیلی واقع‌گرایانه و امیدبخشه.

تو با خوندن این کتاب، یاد می‌گیری که معنا توی چیزای کوچیک زندگی هم هست. ممکنه توی لبخند کسی که دوستش داری باشه 😊، یا توی لحظه‌ای که چای می‌خوری و باد پاییزی می‌وزه 🍂، یا حتی توی وقتی که داری یه کاری برای کمک به کسی انجام می‌دی. 🤲


🧐 چرا باید این کتاب رو بخونی؟

  • اگه حس می‌کنی زندگی یه‌جورایی پیچیده و گیج‌کننده‌ست، این کتاب کمکت می‌کنه نظم ذهنی پیدا کنی.
  • اگه دنبال الهام از آدم‌های بزرگ هستی، این کتاب پر از دیدگاه‌های جذابه.
  • اگه می‌خوای یه راهنمای ساده ولی عمیق برای زندگی داشته باشی، درباره معنی زندگی مثل یه دوست قدیمی کنارته.

📚 یه یادداشت الهام‌بخش:
یکی از جملات تاثیرگذار کتاب اینه:
“اگر کسی بخواهد به زندگی خود معنی ببخشد باید هدفی بزرگ‌تر از وجود خودش و پایدارتر از زندگی خودش داشته باشد.”
این جمله بهت یادآوری می‌کنه که خوشبختی و معنا، فراتر از خودمون هستن و گاهی توی ارتباط با دیگران و هدف‌های بلندمدت پیدا می‌شن.


حالا، اگه آماده‌ای با یه نگاه تازه به زندگی نگاه کنی، وقتشه که این کتاب رو بخونی. شاید درباره معنی زندگی همون چیزی باشه که دنبالشی. 😉 📖

حتماً! وقتی درباره کتاب درباره معنی زندگی صحبت می‌کنیم، در واقع داریم به یکی از اساسی‌ترین پرسش‌های بشری می‌پردازیم: “چرا زندگی کنیم؟” 🌀

تصور کن، یه روز فیلسوفی مثل ویل دورانت، که خودش عمیقاً با فلسفه و پیچیدگی‌های زندگی سر و کار داشته، با آدمی روبه‌رو می‌شه که می‌گه: “دلیل بیار که زندگی ارزش ادامه دادن داره!” 💭 این اتفاق، جرقه‌ی نوشتن یکی از خاص‌ترین کتاب‌های تاریخ رو می‌زنه. کتابی که سعی نمی‌کنه بهت یه جواب قطعی بده، بلکه بهت نشون می‌ده هر کسی می‌تونه معنای خودش رو توی زندگی پیدا کنه.


🌟 سفری به دنبال معنا

ویل دورانت برای اینکه جواب این سؤال بزرگ رو پیدا کنه، یه ایده‌ی ساده اما فوق‌العاده خلاقانه داشت. به صد نفر از افراد برجسته‌ی زمان خودش نامه نوشت و ازشون خواست به یه سؤال اساسی جواب بدن:
“زندگی برای شما چه معنایی داره؟” 📝

پاسخ‌هایی که به دست آورد، به اندازه‌ی خودشون آدم‌ها متنوع و جالب بودن. مثلاً:

  • مهاتما گاندی از معنویت حرف زد و گفت زندگی شعله‌ای از وجود الهیه. 🕊️
  • برنارد شاو به سبک شوخ‌طبع خودش پرسید: “از کجا بدونم؟ شاید این سؤال اصلاً معنی نداشته باشه!” 😄
  • بعضی‌ها عشق رو محور زندگی می‌دونستن، بعضی‌ها خدمت به دیگران رو، و بعضی‌ها فقط از لذت‌بردن از لحظه‌های ساده‌ی زندگی حرف زدن. 🌸

این پاسخ‌ها نشون می‌ده که هیچ نسخه‌ی یکسانی برای معنا وجود نداره. هرکسی باید راه خودش رو پیدا کنه، و این آزادی در تعریف معنا، جذاب‌ترین بخش زندگیه. 🎨


💡 درس‌هایی از آدم‌های بزرگ

این کتاب فراتر از یه مجموعه پاسخ ساده‌ست. درباره معنی زندگی ما رو به یه گفت‌وگوی بی‌زمان دعوت می‌کنه. وقتی می‌بینی حتی آدمای بزرگی مثل دانشمندها، نویسنده‌ها، یا رهبران مذهبی هم با این سؤال کلنجار رفتن، یه‌جور حس آرامش پیدا می‌کنی. انگار داری با یه دوست صمیمی حرف می‌زنی که مطمئن می‌شی توی این مسیر تنها نیستی. 🤝

دورانت خیلی هوشمندانه فلسفه رو ساده کرده. نوشته‌هاش پیچیده نیستن، بلکه پر از صداقت و انسانیتن. 📖 وقتی این کتاب رو می‌خونی، حس می‌کنی داری با یه آدم با تجربه صحبت می‌کنی که تو رو قضاوت نمی‌کنه و فقط می‌خواد کمک کنه بهتر بفهمی چرا این‌جایی.


🔑 پیامی برای زندگی امروز

ویل دورانت توی پایان کتاب نتیجه می‌گیره که شاید لازم نباشه همیشه دنبال یه جواب قطعی بگردیم. شاید همین تلاش برای پیدا کردن معنا و بهتر زندگی‌کردن، خودش معنای زندگی باشه. 🌱 این نگاه، خیلی واقع‌گرایانه و امیدبخشه.

تو با خوندن این کتاب، یاد می‌گیری که معنا توی چیزای کوچیک زندگی هم هست. ممکنه توی لبخند کسی که دوستش داری باشه 😊، یا توی لحظه‌ای که چای می‌خوری و باد پاییزی می‌وزه 🍂، یا حتی توی وقتی که داری یه کاری برای کمک به کسی انجام می‌دی. 🤲


🧐 چرا باید این کتاب رو بخونی؟

  • اگه حس می‌کنی زندگی یه‌جورایی پیچیده و گیج‌کننده‌ست، این کتاب کمکت می‌کنه نظم ذهنی پیدا کنی.
  • اگه دنبال الهام از آدم‌های بزرگ هستی، این کتاب پر از دیدگاه‌های جذابه.
  • اگه می‌خوای یه راهنمای ساده ولی عمیق برای زندگی داشته باشی، درباره معنی زندگی مثل یه دوست قدیمی کنارته.

📚 یه یادداشت الهام‌بخش:
یکی از جملات تاثیرگذار کتاب اینه:
“اگر کسی بخواهد به زندگی خود معنی ببخشد باید هدفی بزرگ‌تر از وجود خودش و پایدارتر از زندگی خودش داشته باشد.”
این جمله بهت یادآوری می‌کنه که خوشبختی و معنا، فراتر از خودمون هستن و گاهی توی ارتباط با دیگران و هدف‌های بلندمدت پیدا می‌شن.


حالا، اگه آماده‌ای با یه نگاه تازه به زندگی نگاه کنی، وقتشه که این کتاب رو بخونی. شاید درباره معنی زندگی همون چیزی باشه که دنبالشی. 😉 📖

خلاصه کتاب درباره معنی زندگی

ادته قبل‌تر گفتم که برای صد نفر از مخاطبام نامه‌ای نوشتم و ازشون پرسیدم چطوری معنای زندگی‌شون رو پیدا کردن و به رضایتمندی رسیدن؟ من اون نامه رو اواسط سال ۱۹۳۱ ارسال کردم. متن نامه‌ای که برای اون صد نفر فرستادم، اینطوری بود: «میشه خواهش کنم یه لحظه دست از کار بکشی و با من وارد بازی فلسفه بشی؟ من با یه پرسش همه‌گیر روبه‌رو شده‌م. اینکه معنای این زندگی که ما داریم چیه دقیقا؟ من فکر می‌کنم اندیشه قاتل جون آدما شد. رشد و توسعه باعث سرخوردگی آدما شد و اون یه ذره دلخوشی که دین براشون به ارمغان آورده بود، ازشون گرفت. انگار بزرگ‌ترین اشتباه تاریخ بشر، کشف حقیقت بوده؛ چون نه‌تنها ما رو آزاد نکرد، بلکه اون باورهایی رو که ما رو تسلی می‌داد و حفظمون می‌کرد هم از بین برد. واقعا نمی‌دونم چرا اینقدر ما بی‌قرار بودیم تا حقیقت رو کشف کنیم. علم و فلسفه برای ما یه‌جور یاس و ناامیدی و پوچی رو به‌همراه آوردن. تلسکوپ‌ها چیزای زیادی از جهان کشف کردن؛ بااین‌حال هیچ تلسکوپی نمی‌تونه خدا رو کشف کنه. توی چشم‌اندازی که علم و فلسفه برای انسان ساخته، هیچی جز شکست و مرگ، قطعی نیست. اینه که آدما ازجمله خود من به فکر افتادن که معنایی برای زندگی‌شون پیدا کنن. حالا من از شما می‌خوام بگین زندگی برای شما چه معنایی داره و چی باعث میشه ناامید نشین و ادامه بدین؟ دین بهتون کمکی کرده؟ سرچشمه‌های الهام و انرژی شما چیه؟ هدف یا انگیزه‌ی کار شما چیه؟ گنج شما کجا پنهون شده؟ کلماتتون برای من ارزشمنده. ارادتمند: ویل دورانت» البته باید اضافه کنم که طبع خود من اینقدری که توی نامه نوشتم، افسرده و ناامید نیست و بیشتر از زاویه دید آدمایی اون رو نوشتم که ناامیدی بهشون چیره شده تا یه پاسخ درخور برای اونا داشته باشم. من معتقدم هیچ‌کس حق نداره اعتقاد به چیزی داشته باشه، مگر اینکه شاگردیِ شک رو کرده باشه. اعتقادی که با شک شروع نشده باشه، صرفا یه تعصب کورکورانه‌ست. بنابراین تصمیم دارم اول کمی درباره‌ی چیزایی برات بگم که در تقابل با ارزش‌ و اهمیت زندگی انسان قرار گرفته. بعد میرم سراغ جواب‌هایی که برای نامه‌م اومد و دست آخر هم یه پاسخ صادقانه از خودم رو برات میگم. 💬 اولین مسئله‌ای که موجب افسردگی آدما شده، ازدست‌دادن اعتقادات دینی اونا و نداشتن جایگزین برای امیده. می‌تونم بگم وضعیت طبیعی بشر و فلسفه چیزی نیست جز امیدداشتن. اصلا ادیان چطوری به‌وجود اومدن؟ از دل نیازی که انسان‌ها به ارزشمندی زندگی‌شون داشتن. خب حالا می‌بینی که بعد از قرن‌ها این ایمان ضعیف شده. علم اومده به انسان گفته تو موجود خُرد و حقیری بیش نیستی و ارزش خاصی نداری. زندگی‌ت بین دو لحظه‌ی تولد و مرگ خلاصه میشه و بعد از مرگ هم هیچی به هیچی. خب طبیعیه که ایمان و امید ناپدید بشن و جاشون رو به ترس و شک بدن. حتی جنگ‌های بزرگ و وضعیت بد اقتصادی هم نمی‌تونه در این حد ما رو توی عمق افسردگی فرو ببره. به‌نظرم این بیماری زمونه‌ی ماست. قلب‌های ما خالی شده و به دورانی از خستگی و دل‌مردگی قدم می‌ذاریم. 😞 دومین موضوع، علمه. علم اومده جای الهیات نشسته و به قول خودش آدما رو از بند خرافات، رها و برای دموکراسی آماده می‌کنه. جِرِمی بنتام می‌گفت صد سال که مردم آموزش ببینن به آرمان‌شهر می‌رسن. همینطور که علم پیش می‌رفت و جهان رو بازسازی می‌کرد، خوش‌بینی‌های قدیمی هم عقب می‌رفت و جای خودش رو به بدبینی می‌داد. با چشم علم به جهان نگاه کردیم و گفتیم زمین یه سیاره‌ی کوچیکه که از دل یه تصادف به‌وجود اومده و روزی هم به همین شکل از بین میره و هیچ سایه و خاطره‌ای از کارای آدم به‌جا نمی‌مونه. زیست‌شناسان گفتن هر زندگی به قیمت یه زندگی دیگه تموم میشه. ما می‌خوریم و خورده می‌شیم و توانایی کشتن در واقع امتحانیه برای بقا. خب سوالم اینه که واقعا با این دیدگاه، چرخه‌ی تولد و مرگ ما چه اهمیتی بیشتر از تولد و مرگ سگِ من داره؟ انگار که این عاشقی‌ها، عطرهای اغواگر، حرکت‌های باوقار و رقص‌ها، ظرافت‌های زنانه و دوخت‌ودوز‌ها، لباس‌ها، پزدادن‌ها همه و همه بخشی از آیین تولید مثل هستن. هدف مثل قبل هست و چیزی تغییر نکرده. فقط مسیرش یه‌کم پیچیده‌تر شده. قدیم وقتی کودکی به‌دنیا میومد می‌گفتن روحش همیشه زنده‌س. حالا علم میگه این کودک چیزی جز توده‌ای مولکول و غده و چربی نیست. با علم ما از این نگاه که مرکز و قله‌ی عالم هستیم فاصله می‌گیریم و به یه موجود خُرد و حقیر تبدیل می‌شیم که دست آخر چیزی جز ویرانی و نابودی در انتظارمون نیست. 🌌 البته فقط موضوع دین و علم نیست. توی قسمت‌ بعد برات میگم که دیگه چه چیزایی در مقابل ارزش زندگی انسان قرار گرفتن.
بعدی

خلاصه کتاب درباره معنی زندگی

ویل دورانت

🌅 اگه یه روز کسی بیاد و بگه می‌خوام خودکشی کنم، چی بهش میگی؟ 🌀 تصورش سخته، مگه نه؟ لحظه‌ای که یکی با چهره‌ای غم‌زده و صدایی شکسته ازت بخواد دلیل قانع‌کننده‌ای براش بیاری که خودش رو نکشه. این ماجرا برای من، ویل دورانت، به واقعیت تبدیل شد. یه روز پاییزی در سال ۱۹۳۰ که باد خنکی توی باغ می‌وزید 🍂 و من مشغول کارهام بودم، مردی وارد باغم شد. چهره‌اش پر از ناامیدی بود، انگار که همه‌چیز رو از دست داده. مستقیم بهم نگاه کرد و گفت: “دلیلی بیار که زندگی ارزش ادامه دادن داره. اگر نتونی، خودم رو می‌کشم.” 🧠 اون لحظه هیچ‌چیز سخت‌تر از پیدا کردن جواب نبود. سعی کردم با تمام توانم بهش دلیلی بدم. گفتم شاید بهتر باشه یه هدف تازه پیدا کنه، شغلی جدید شروع کنه، اما اون قبلاً کار داشت. پرسیدم آیا گرسنه یا بی‌پوله؟ فهمیدم این هم دلیلش نیست. احساس کردم دستم خالیه. نتونستم اون روز بهش چیزی بگم که ذهنش رو تغییر بده. اما این ماجرا یه جرقه توی ذهنم زد. همون سال، چندین نامه از آدمایی گرفتم که به نوعی قصد داشتن خودشون رو از زندگی حذف کنن. دیدم این مشکل تنها مربوط به یه نفر یا یه شرایط خاص نیست. فهمیدم بحران ناامیدی، مثل یه سایه بزرگ روی زندگی خیلیا افتاده. وقتی تحقیق کردم، به آماری رسیدم که شوکه‌کننده بود. 📊 بین سال‌های ۱۹۰۵ تا ۱۹۳۰، نزدیک به ۳۰۰ هزار خودکشی فقط توی آمریکا اتفاق افتاده بود. 🌍 بیشتر که نگاه کردم، دیدم این یه مشکل جهانیه. این پرسش که “زندگی چه ارزشی داره؟” انگار یه زخم باز روی ذهن بشره. به خودم گفتم، آیا چیزی مهم‌تر از این سوال برای پاسخ دادن وجود داره؟ چرا اینقدر رنج؟ چرا اینقدر ناامیدی؟ و از همه مهم‌تر: “چرا باید ادامه بدیم؟” ✍️ تصمیم گرفتم به این سوال بزرگ پاسخ بدم، اما از یه راه تازه. نامه‌ای نوشتم و توی اون از مخاطبام خواستم به زبون خودشون بگن زندگی براشون چه معنایی داره. این نامه رو با لحنی شاعرانه و صمیمی نوشتم، انگار که دارم با یه دوست نزدیک حرف می‌زنم. 💌 این نامه رو برای صد نفر از آدمای برجسته اون زمان فرستادم: فیلسوف‌ها، شاعرا، نویسنده‌ها، رهبران مذهبی، دانشمندها، ورزشکارها و حتی زندانی‌ها. 🌟 پاسخ‌هایی که گرفتم، شگفت‌انگیز بودن. هر کدوم از این افراد، از زاویه دید خودشون به معنای زندگی نگاه کرده بودن. بعضیا می‌گفتن زندگی در عشق به دیگرانه. بعضیا معنای زندگی رو توی کار و تلاش پیدا کرده بودن. عده‌ای هم زندگی رو یه هدیه الهی می‌دیدن که باید قدرش رو دونست. 📖 این جواب‌ها رو کنار هم گذاشتم و در سال ۱۹۳۲ کتابی به اسم “درباره‌ی معنی زندگی” منتشر کردم. هرچند در ابتدا استقبال زیادی ازش نشد، اما بعدها این کتاب به یکی از مهم‌ترین آثار من تبدیل شد. شاید چون دیدگاه‌های عمیق و انسانی درباره‌ی زندگی برای خیلیا تازه و الهام‌بخش بود. 🌌 من همیشه سعی داشتم فلسفه رو از اون حالت پیچیده و دست‌نیافتنی خارج کنم و بیارمش وسط زندگی روزمره مردم. پنجاه سال از عمرم صرف نوشتن مجموعه کتاب‌های “تاریخ تمدن” شد. در کنار اون، با کتاب “داستان فلسفه” تلاش کردم فلسفه رو به زبونی ساده برای همه توضیح بدم. دغدغه همیشگی من این بود که آدم‌ها به برادری و شفقت برسن و دیدگاه‌هایی بازتر پیدا کنن. 📚 توی کتاب “درباره‌ی معنی زندگی”، می‌تونی ببینی آدمایی مثل مهاتما گاندی، جورج برنارد شاو، سینکلر لوئیس و جواهر لعل نهرو چه دیدگاهی درباره‌ی زندگی داشتن. این کتاب مثل یه گفت‌وگوی جهانیه. انگار یه جمع از بزرگ‌ترین ذهن‌های اون زمان، دور هم نشستن تا به سوالی که همیشه ذهن بشر رو مشغول کرده جواب بدن. 💡 این کتاب چیزی فراتر از یه متن فلسفیه؛ یه چراغه که توی تاریکی‌های زندگی می‌تونه راه رو نشونت بده. شاید با خوندنش بفهمی که تو هم می‌تونی معنای زندگی خودت رو پیدا کنی، هرچند این معنا برای هرکسی متفاوته. و شاید در نهایت بفهمی که همین جست‌وجوی معنا، خودش بهترین دلیل برای ادامه دادنه. 🌟✨
ادته قبل‌تر گفتم که برای صد نفر از مخاطبام نامه‌ای نوشتم و ازشون پرسیدم چطوری معنای زندگی‌شون رو پیدا کردن و به رضایتمندی رسیدن؟ من اون نامه رو اواسط سال ۱۹۳۱ ارسال کردم. متن نامه‌ای که برای اون صد نفر فرستادم، اینطوری بود: «میشه خواهش کنم یه لحظه دست از کار بکشی و با من وارد بازی فلسفه بشی؟ من با یه پرسش همه‌گیر روبه‌رو شده‌م. اینکه معنای این زندگی که ما داریم چیه دقیقا؟ من فکر می‌کنم اندیشه قاتل جون آدما شد. رشد و توسعه باعث سرخوردگی آدما شد و اون یه ذره دلخوشی که دین براشون به ارمغان آورده بود، ازشون گرفت. انگار بزرگ‌ترین اشتباه تاریخ بشر، کشف حقیقت بوده؛ چون نه‌تنها ما رو آزاد نکرد، بلکه اون باورهایی رو که ما رو تسلی می‌داد و حفظمون می‌کرد هم از بین برد. واقعا نمی‌دونم چرا اینقدر ما بی‌قرار بودیم تا حقیقت رو کشف کنیم. علم و فلسفه برای ما یه‌جور یاس و ناامیدی و پوچی رو به‌همراه آوردن. تلسکوپ‌ها چیزای زیادی از جهان کشف کردن؛ بااین‌حال هیچ تلسکوپی نمی‌تونه خدا رو کشف کنه. توی چشم‌اندازی که علم و فلسفه برای انسان ساخته، هیچی جز شکست و مرگ، قطعی نیست. اینه که آدما ازجمله خود من به فکر افتادن که معنایی برای زندگی‌شون پیدا کنن. حالا من از شما می‌خوام بگین زندگی برای شما چه معنایی داره و چی باعث میشه ناامید نشین و ادامه بدین؟ دین بهتون کمکی کرده؟ سرچشمه‌های الهام و انرژی شما چیه؟ هدف یا انگیزه‌ی کار شما چیه؟ گنج شما کجا پنهون شده؟ کلماتتون برای من ارزشمنده. ارادتمند: ویل دورانت» البته باید اضافه کنم که طبع خود من اینقدری که توی نامه نوشتم، افسرده و ناامید نیست و بیشتر از زاویه دید آدمایی اون رو نوشتم که ناامیدی بهشون چیره شده تا یه پاسخ درخور برای اونا داشته باشم. من معتقدم هیچ‌کس حق نداره اعتقاد به چیزی داشته باشه، مگر اینکه شاگردیِ شک رو کرده باشه. اعتقادی که با شک شروع نشده باشه، صرفا یه تعصب کورکورانه‌ست. بنابراین تصمیم دارم اول کمی درباره‌ی چیزایی برات بگم که در تقابل با ارزش‌ و اهمیت زندگی انسان قرار گرفته. بعد میرم سراغ جواب‌هایی که برای نامه‌م اومد و دست آخر هم یه پاسخ صادقانه از خودم رو برات میگم. 💬 اولین مسئله‌ای که موجب افسردگی آدما شده، ازدست‌دادن اعتقادات دینی اونا و نداشتن جایگزین برای امیده. می‌تونم بگم وضعیت طبیعی بشر و فلسفه چیزی نیست جز امیدداشتن. اصلا ادیان چطوری به‌وجود اومدن؟ از دل نیازی که انسان‌ها به ارزشمندی زندگی‌شون داشتن. خب حالا می‌بینی که بعد از قرن‌ها این ایمان ضعیف شده. علم اومده به انسان گفته تو موجود خُرد و حقیری بیش نیستی و ارزش خاصی نداری. زندگی‌ت بین دو لحظه‌ی تولد و مرگ خلاصه میشه و بعد از مرگ هم هیچی به هیچی. خب طبیعیه که ایمان و امید ناپدید بشن و جاشون رو به ترس و شک بدن. حتی جنگ‌های بزرگ و وضعیت بد اقتصادی هم نمی‌تونه در این حد ما رو توی عمق افسردگی فرو ببره. به‌نظرم این بیماری زمونه‌ی ماست. قلب‌های ما خالی شده و به دورانی از خستگی و دل‌مردگی قدم می‌ذاریم. 😞 دومین موضوع، علمه. علم اومده جای الهیات نشسته و به قول خودش آدما رو از بند خرافات، رها و برای دموکراسی آماده می‌کنه. جِرِمی بنتام می‌گفت صد سال که مردم آموزش ببینن به آرمان‌شهر می‌رسن. همینطور که علم پیش می‌رفت و جهان رو بازسازی می‌کرد، خوش‌بینی‌های قدیمی هم عقب می‌رفت و جای خودش رو به بدبینی می‌داد. با چشم علم به جهان نگاه کردیم و گفتیم زمین یه سیاره‌ی کوچیکه که از دل یه تصادف به‌وجود اومده و روزی هم به همین شکل از بین میره و هیچ سایه و خاطره‌ای از کارای آدم به‌جا نمی‌مونه. زیست‌شناسان گفتن هر زندگی به قیمت یه زندگی دیگه تموم میشه. ما می‌خوریم و خورده می‌شیم و توانایی کشتن در واقع امتحانیه برای بقا. خب سوالم اینه که واقعا با این دیدگاه، چرخه‌ی تولد و مرگ ما چه اهمیتی بیشتر از تولد و مرگ سگِ من داره؟ انگار که این عاشقی‌ها، عطرهای اغواگر، حرکت‌های باوقار و رقص‌ها، ظرافت‌های زنانه و دوخت‌ودوز‌ها، لباس‌ها، پزدادن‌ها همه و همه بخشی از آیین تولید مثل هستن. هدف مثل قبل هست و چیزی تغییر نکرده. فقط مسیرش یه‌کم پیچیده‌تر شده. قدیم وقتی کودکی به‌دنیا میومد می‌گفتن روحش همیشه زنده‌س. حالا علم میگه این کودک چیزی جز توده‌ای مولکول و غده و چربی نیست. با علم ما از این نگاه که مرکز و قله‌ی عالم هستیم فاصله می‌گیریم و به یه موجود خُرد و حقیر تبدیل می‌شیم که دست آخر چیزی جز ویرانی و نابودی در انتظارمون نیست. 🌌 البته فقط موضوع دین و علم نیست. توی قسمت‌ بعد برات میگم که دیگه چه چیزایی در مقابل ارزش زندگی انسان قرار گرفتن.
ما همگی مشغول ساختن و ویران‌کردنیم! 🤯 قرن نوزدهم عصر تاریخ و علم بود. انسان‌ها تشنه‌ی دونستنِ حقیقت بودن و همین به خشم جمعی نسبت‌به گذشته‌شون منجر شد. تاریخ مثل پاره‌های یه کشتی شکسته بود که فقط زوال و تباهی و مرگ توش قطعی بود. ملت‌ها ظهور پیدا می‌کردن و بعد توسط ملت دیگه‌ای ساقط می‌شدن. برای همین بود که ارسطو پیشرفت بشر رو یه توهم می‌دونست. اون می‌گفت هر چیزی بارها کشف شده و از یادها رفته؛ اما مسائل انسانی کم‌وبیش بدون تغییر باقی مونده. 🏛️ حقیقت اینه که علم مسیحی و دموکراسی و ماشین و چیزهای از این دست، پیشرفت نیستن؛ بلکه صرفا تغییر ظاهری فرایندهایی هستن که از قدیم‌الایام وجود دارن. مثلا خودرویی که ما امروز ازش استفاده می‌کنیم، همون کاربردی رو داره که یه روزی اسب داشت. درواقع ذات امور یکسان مونده و همون کارای قدیمی داره انجام میشه. فقط ابزارها متفاوت شده. هدف‌ها همون‌قدر خام و خودخواهانه‌س. مثل یه دور بی‌ثمر و باطل می‌مونه که همه‌چی توش پیشرفت می‌کنه، الا خود انسان. 🔄 یه زمانی بود که مردم اعتقاد سفت و سختی به آرمان‌شهرها و امید زیادی به رفتن به بهشت داشتن. توی این قرن شکاک، همه‌ی این امیدها و اعتقادها پوچ شده رفته هوا. درسته که مدرسه‌ها به ما ایده‌ها و وسایل جدید رو یاد دادن، ولی همشون در خدمت این بودن که ما رو از دزدی‌های کوچیک به دزدی‌های بزرگ‌تری ارتقا بدن. همه‌چی با هدف کامیابی پیش میره. رادیو اختراع شد، ولی به‌سرعت پر شد از موسیقی‌های مبتذل. اتومبیل‌ها پرزرق‌وبرق شده، مسافرت‌ها گرون قیمت‌تر شده تا بلکه انسان به آرامش برسه، ولی دریغ از یه قطره آرامش که به زندگی انسان اضافه شده باشه. 🚗🎶 ما رویای سوسیالیسم توی سرمون داشتیم، ولی روحمون حریص‌تر از تحقق این آرزو بود؛ چون قلبا کاپیتالیسم بودیم و ایراد جدی‌ای توی ثروتمندشدن ندیدیم. ما به‌اصطلاح روشن‌فکران تصور کردیم با اتحادیه‌های کارگری می‌تونیم آرمان‌شهر بسازیم، ولی دیدیم اتحادیه‌های بزرگ هم دستشون با ماشین‌های فساد و آدمکش‌ها تو یه کاسه‌ست. خیلی غم‌انگیزه وقتی تصور کنیم بالای سر همه‌ی این اتفاق‌ها خدای خوشحال جنگ و خدای هندوها و خدای ناپلئون در حال پروازه و داره به ریش هنرمندان و فیلسوفان می‌خنده. جنگ به‌راحتی همه‌چی رو نابود می‌کنه و انگار همه‌ی افتخارات جنگ هم نصیب این خدا میشه. ⚔️ چیز عجیبی توی جنگ هست؛ مصر می‌سازه و پارس ویرانش می‌کنه؛ پارس می‌سازه و یونان ویرانش می‌کنه؛ یونان می‌سازه و روم اون رو ویران می‌کنه و همه انگار در حال ساختن و ویران‌کردن هستن. یه دور باطل و معیوب که به هیچ‌جا نمی‌رسه. آدما اول با چوب و سنگ همدیگه رو می‌کشتن؛ بعد با تیر و نیزه؛ بعد با دسته‌های نظامی و توپ و تفنگ و بعد با تانک و هواپیما. فقط جنگ داره گسترده‌تر میشه، وگرنه کار همون کاره. یه کتیبه از مجسمه‌ی متروک اوزیماندیاس مونده که خودش رو پادشاه پادشاهان می‌دونست. روی اون نوشته شده: «به کارهایم بنگرید، عظیم و ماندگار.» وقتی نگاه می‌کنی می‌بینی دورتادور این کتیبه هیچی جز بیابون بی‌آب‌ وعلف نیست. کدوم کار عظیم و موندگار؟ 🏜️ توی این بلبشو، انسان خودش رو با امید به یه جهان عادلانه بعد از مرگ آروم می‌کرد. فکر می‌کرد بعد از این‌همه بدبختی بالاخره میره توی بهشت و غرق لذت میشه. انسان به آسمون خوش‌بین بود و پشت ابرها یه جزیره‌ی خوشبختی و ابدی برای خودش تصور می‌کرد. حالا چی؟ حالا که اون ایمانش رو به همچین دنیایی از دست داده، چی می‌تونه تسلاش بده؟ حالا که علم بهش میگه این وعده‌ی آسمونی فقط یه فضای سرد و آبی و خالیه، دیگه به چی امید ببنده؟ علم تسلی نمی‌ده، بلکه مرگ رو پیش چشم آدما میاره. اینجاست که بزرگ‌ترین پرسش بشری به‌وجود میاد. آیا انسان می‌تونه زندگی بدون خدا رو تاب بیاره؟ 🤔 شاید بتونیم بگیم اختراع فکرکردن یکی از خطاهای اصلی بشری بوده؛ چون با اندیشیدن بود که روح به مغز و حیات به ماده و شخصیت به شیمی تقلیل پیدا کرد. اندیشه اومد و زیر پای اخلاقیات رو خالی کرد. اخلاق بدون خدا همون‌قدر ضعیفه که قانون بدون پلیس. اندیشه حتی خود انسان اندیشمند رو با نشون‌دادن یه دورنما از اخترشناسی و زمین‌شناسی و زیست‌شناسی به زوال می‌کشونه. آدم اهل اندیشه، خودش رو یک ذره‌ی ناچیز و بی‌مقدار توی لحظه‌ی کوتاهی از زمان می‌بینه. این چیزیه که شکوه و شرافت رو ازش می‌گیره و به افسردگی می‌کشونتش. میشه گفت این معضل بزرگیه که دوران ما باهاش روبه‌رو شده و همه‌چی رو تحت‌تاثیر خودش قرار میده. 💭 اگه با خوندن این دو قسمت آشفته شدی، خوبه. حالا آمادگی اینو داری که توی منابع ذهنی و روانی خودت بگردی و پایه‌ای پیدا کنی که بتونی بهش تکیه بدی و ببینی پاسخ تو به این فلسفه‌ی ناامیدانه‌ای که من برات تصویر کردم، چیه. حالا وقتشه که بریم سراغ نامه‌ها و ببینیم آدمای مختلف چه جوابی به سوال من دادن. 📝
حتی دردسرهای زندگی هم می‌تونه مثل درست‌کردن یه پازل سرگرم‌کننده باشه همراه با نامه‌ای که برای اون صد نفر ارسال کردم، اجازه‌ی چاپ پاسخ رو هم گرفته بودم. بعضی‌ها خواسته بودن که از پاسخ معافشون کنم و بعضی‌شون هم راحت نبودن که بی‌پرده و رک دراین‌باره حرف بزنن؛ چون مقام و منصبی که توی جامعه داشتن وادارشون می‌کرد ظاهرشون رو حفظ کنن. البته من درکشون می‌کنم. بالاخره وقتی بخوای نظر خصوصی‌ت رو برای زندگی عمومی بگی، بهای سنگینی داره. برای همین از فراوانی و صراحت بیشتر جواب‌ها واقعا حیرت کردم. اول از همه پاسخ بزرگ‌ترین رمان‌نویس سال ۱۹۳۱ یعنی تئودور درایزر توجهم رو جلب کرد که توی دو خط کوتاه برام نوشته بود: «نامه‌ی خودتون بهترین جوابیه که میشه به سوالتون داد. اگه وقت داشتم بنویسم، جواب منم به تندی نامه‌ی شما بود.» بعد نامه‌ی اچ. ال. منکن، منتقد تاثیرگذار بر ادبیات و اندیشه‌ی آمریکا رو خوندم. اون اینطور نوشته بود: «من به همون دلیلی به کار و زندگی ادامه میدم که یه مرغ به نشستن روی تخم‌مرغ‌هاش ادامه میده. توی هر موجود زنده‌ای یه انگیزه‌ی مبهم ولی قدرتمند برای ادامه هست. من فقط کاری رو انجام میدم که قابلیتش توی من گذاشته شده و برای دستام راحت‌تر و ساده‌تره. اتفاقا فکر می‌کنم با علاقه‌ی شدیدی به این فکرها به‌دنیا اومدم.» منکن در ادامه‌ی متنش نوشته بود که معتقده اراده‌ی آگاهانه، نقش خیلی کمی توی ادامه‌ی زندگی داره و زیاد به انتخاب خودمون نیست. اون نویسنده‌بودن و نوشتن تا پایان عمر خودش رو به گاوی تشبیه کرده بود که همه‌ی عمرش شیر میده؛ حتی اگه نفع شخصی‌ش این باشه که شراب تولید کنه. اون گفته بود که برای دل خودش قلم زده، نه برای نشریه‌ها. درست مثل گاو که شیر میده، نه برای سود لبنیاتی. از خوش‌شانسی خودش گفته بود که از کودکی دوران خوبی داشته و همیشه می‌تونسته به دلخواه خودش کار کنه، حتی اگه هیچ پاداشی نداشته. اون معتقد بود بیشتر آدم‌ها اینقدر خوشبخت نیستن و مجبورن کاری رو بکنن که واقعا بهش علاقه‌ای ندارن. علاوه‌بر این منکن به معاشرت‌های هر روزه با خونواده و دوستان خیلی قدیمی‌ش هم اشاره کرده بود که باعث نشاط روحش میشن. اون آداب و دیانت مسیحی رو نه‌تنها چیزی برای معنابخشی به زندگی نمی‌دونست، بلکه معتقد بود بیشتر باعث تحقیر آدم میشه. اون گفته بود که هیچ‌وقت نمی‌تونه به خدای جنگ و سیاست و سرطان احترام بگذاره و جلوش خم و راست شه. منکن اعتقادی به زندگی پس از مرگ نداشت و تمایلی هم به اون نداشت و براش نقشی توی معنی زندگی قائل نبود. منکن در انتها نوشته بود تمایل داره فکر کنه که زندگی هیچ معنایی نداره. برای اون حتی دردسرهای زندگی هم سرگرم‌کننده به‌نظر میومدن و معتقد بود این دردسرها می‌تونن صفات انسانی تحسین‌برانگیزی رو در ما پرورش بدن. اون نظرش این بود که شریف‌ترین انسان کسیه که با خدا می‌جنگه و به اون پیروز میشه. برای من خوندن این نامه بسیار دلپذیره؛ چون سرشار از تحلیل صادقانه و فروتنانه‌ی نویسنده‌ش هست. فکر نکنم توی هیچ نامه‌ی دیگه‌ای چنین پاسخ سرراستی پیدا کرده باشم. اون اصلا لزومی نمی‌بینه که آدم به چیزای ماوراء طبیعی تسلی‌بخش اعتقاد داشته باشه و در کل آدم بدبینی به‌حساب میاد. این نشون میده که آدم می‌تونه هم مثل منکن بدبین باشه و هم شاد و بشاش زندگی کنه.
میشه به پدیده‌های طبیعت با نگرشی شاداب و کودک‌وار نگاه کرد توی این قسمت می‌خوام نظر چندتا دیگه از اهالی ادبیات رو برات بگم. نامه‌ی ساده‌ی سینکلر لوئیس، مشهورترین رمان‌نویس دوران ما نشون می‌داد که حاصل ماشینی‌شدن زندگی‌ها و بی‌اعتقادی مردم لزوما اندوه و ناامیدی نباید باشه. اون نوشته بود: «من فکر می‌کنم اعتقاد به اینکه حتما به دین نیاز داریم تا زندگی رو شایسته‌ی زندگی‌کردن بدونیم، فکر غلطیه. دین لزوما مایه‌ی تسلی خاطر ما توی غم‌ها نیست. البته من آدمایی رو که با دین بار اومدن و متوجه نیستن که کل تفکرشون با اون احاطه شده، از این داستان جدا می‌بینم. من آدمای پیر و جوونی رو می‌شناسم که هیچ کاری به تفکرات کلیسا یا دینی ندارن، ولی همون‌قدر خوشبختن و انگیزه و اشتیاق برای زندگی دارن که یه آدم دین‌دار. به‌نظرم رضایت درونی اونا از تمرین‌های سالم جسمی و ذهنی میاد. من از زندگی لذت می‌برم، همون‌طور که از تماشای یه نمایش لذت می‌برم. مهم نیست اون نمایش، خالقی داره یا نه و آیا تا ابد ادامه پیدا می‌کنه یا نه. من به‌هرحال ازش لذت می‌برم.» نامه‌ی جان ارسکین نویسنده، پر از ادب و صبر بود. به اعتقاد اون زندگی معنوی ما آدما همون‌قدر طبیعیه که زندگی مادی ما هست. گرایش ارسکین پذیرش کامل این طبیعت انسانیه که باهاش به‌دنیا اومدیم. اینکه آدما غایت‌هایی برای زندگی تعیین می‌کنند و اونا رو به‌عنوان خدا می‌پرستن، به‌نظرش طبیعی میاد و آشفته‌ش نمی‌کنه. دیدگاه اون اینه که تصور انسان‌ها از خدا توی زمان‌ها و مکان‌های مختلف خیلی تغییر کرده و این تغییر، ویژگی ثابت زندگی ما توی این جهان محسوب میشه. اون در ادامه نوشته بود: «به‌نظرم لازمه که دین رو به‌عنوان یه هنر ببینیم. حالا چه دین محمد باشه، چه مسیح، چه کمونیسم روس. اگه بعضیا از این دیدگاه می‌رنجن، شاید به این خاطر باشه که اون اهمیتی رو که من برای هنر قائلم براش قائل نیستن. اگه قرار باشه آرمان‌های خودمون رو واقعا جدی بگیریم و دنبال کنیم، ضرورت داره که با هم‌نوعان خودمون که اونا هم آرمان‌ها و هدف‌های دیگه‌ای دارن، مدارا کنیم. من معتقدم قواعد اخلاقی غریزه‌ی انسان رو میشه توی تبدیل زندگی به یه اثر هنری پیدا کرد. عنصر الهی توی هر انسانی همون چیزیه که باعث میشه زندگی خوبی داشته باشه و احساس مفیدبودن کنه.» چارلز بیرد، رمان‌نویسی که یکی از سالم‌ترین ذهن‌های نسل من محسوب میشه، به سوال من درباره ی معنی زندگی اینطوری پاسخ داده بود: «مهم‌ترین پرسش رو مطرح کردین و برای همینم پاسخش سخت و شاید غیرممکنه. الان که به سوالتون عمیق‌تر فکر کردم، دچار اضطراب شدم. همون‌طور که میلتن شاعر میگه، حقیقت اولش با یه چهره ی زشت به سراغمون میاد و توهمات قدیمی‌مون رو به‌هم می‌زنه. اما خب به‌مرور زمان با اون حقیقت یکی می‌شیم. یه چیزی که برام ملوسه، اینه که اون نیروی حیات یا همون پرانای درونمون هست که ما رو توی انجام تعهدات‌مون توی زندگی پیش می‌بره. وقتی خودمون رو تحلیل کنیم، می‌بینیم انگیزه‌های ما گاهی دچار تناقض میشن. یه وقتایی خودخواهیم و یه موقع‌هایی ذوق و اشتیاق خدمت‌کردن رو داریم و روحمون متعالی‌تر میشه. من مطمئنم جهان یه باتلاق نیست که زن و مرد دارن توش دست‌وپا می‌زنن؛ بلکه اتفاق باشکوهیه که چالشی برای ما ایجاد می‌کنه تا بهترین راه رو برای حفظ بهترین بخش‌های میراث‌مون پیدا کنیم. ما می‌تونیم تصویر طرح و نقشه‌ی کلی جهان رو کامل کنیم. زندگی خوب، هدفیه که باید به‌خاطر خودش اون رو دوست داشته باشیم و ازش لذت ببریم. این فلسفه‌ی کوچیکیه که من رو زنده نگه می‌داره.» جان کوپر پویس، شریف‌ترین و نکته‌سنج‌ترین نابغه‌ای که تابه‌حال دیدم، معتقد بود که هر شخصی باید خودش برای خودش رازهای ایمان و امید و خوشبختی رو از نو کشف کنه. اون سحرآمیزترین قدرت‌ها و ارزش‌ها رو متعلق به طبیعت می‌بینه که ضعیف و قوی به یه میزان می‌تونن ازش بهره‌مند بشن. به قول جان، طبیعت با قوی و ضعیف به یه اندازه مهربون رفتار می‌کنه. وقتی پای آگاهی فردی در میون باشه، هیچ روش عقلی زودگذری اهمیت نداره. آدما می‌تونن به کمک این آگاهی شخصی، خودشون رو با طبیعت وفق بدن و خوشبختی و حقیقت خودشون رو پیدا کنن و یاد بگیرن با هر چیزی چطوری برخورد کنن. بخشی از نامه‌ش به‌ این‌ صورته: «ما نیازمند نگرشی بی‌واسطه و طبیعی هستیم که باعث درک باطراوت و کودک‌واری از طبیعت بشه. زندگی هم باید حرمت‌آمیز باشه و هم شکاکانه. ما باید ضمن حفظ نگاه فردی خودمون، از تفسیرهای عقلانی طبیعت و زندگی هم بهره بگیریم و خودمون رو از خودخواهی رها کنیم. باور ما باید این باشه که هرگونه ظلم و سنگدلی‌ای شر محسوب میشه و زندگی همه‌ی جانداران صاحب حرمته. اینطوری می‌تونم بگم فهمیدن راز و رمز‌های کیهان در درجه‌ی دوم اهمیته.» پویس ذاتا شاعره و روحیه‌ی آرمان‌گرا و شفقت‌آمیزش رو کاملا میشه توی نامه‌ش دید. شعر یه تفسیر معنوی از جهانه و ردش رو می‌تونستم توی نامه‌ی بعدی از بزرگ‌ترین شاعر امریکایی هم ببینم که اون کسی نبود جز ادوین آرلینگتون رابینسون. اون برام نوشته بود که علت تاخیر جوابش این بوده که نمی‌تونسته مطلب عمیق و ارزشمندی در جواب من پیدا کنه. نامه‌ی اون تقریبا چنین چیزی بود: «شما توی نامه‌تون می‌گین حقیقت کشف شده؛ ولی من چیزی دربارش نشنیدم. این باعث تاسف و تحقیر برای منه. گفتن این حرف ساده‌س که روح وجود نداره؛ اما کی می‌تونه قطعی بگه روح وجود نداره؟ ما خبر نداریم. چرا باید از نابودی ترسید وقتی شبیه خوابیه که آخر روز می‌ریم؟ این اصلا وحشتناک نیست. آدم نمی‌تونه کار خاصی در مورد زندگی‌ای که در ظاهر به‌نظر می‌رسه ناخوشاینده، انجام بده. فقط می‌تونه نور خودش رو دنبال کنه. دیدگاه آدمی که طرفدار فلسفه‌ی ماشینیه، از نگاه من مثل کسیه که روی دماغه‌ای توی مه ایستاده و با دوربین داره به جدیدترین چیزا نگاه می‌کنه و با صدای بلند به دوستای مادی‌گرای پشت سرش میگه پایان جهان رو پیدا کرده. درحالی‌که اون حتی افق دریایی رو که پیش روشه نمی‌تونه ببینه. در مجموع، زندگی خود من زندگی نسبتا خوشبختی بوده.»
چرا معنای زندگی رو بیرون از خودِ زندگی جستجو می‌کنی؟ آندره موروئا برخلاف قبلیا که از آمریکا بودن، از فرانسه برام نامه فرستاده و اینا رو نوشته بود: «مسئله‌ای که مطرح کردین اینقدر برام جالب توجه بود که یه مقاله‌ی کامل در جوابش نوشتم و اون رو براتون می‌فرستم.» اون توی مقاله‌ش داستان گروهی مرد و زن رو توصیف کرده که با هم به ماه سفر می‌کنن ولی دیگه نمی‌تونن به زمین برگردن و درنتیجه ماه رو به خونه‌ی همیشگی خودشون تبدیل می‌کنن. اونا طوری رفتار می‌کنن که انگار دارن توی انگلیس زندگی می‌کنن. حاکم و همسرش همون لباس‌های رسمی شام و همون مراسم‌ها رو دنبال می‌کنن. چیزی نمی‌گذره که همه‌ی ماه‌نشین‌ها دست‌به‌یکی می‌کنن و شاه بزرگ بریتانیا رو می‌کشن. اونا بعد از ۲۰۰ سال هنوزم نمی‌تونن هیچ پیامی به زمین بفرستن. نسل هفتم روی کره ماه متولد میشن که خیلی از اعتقاداتشون رو به پیشینیان و سنت‌های اونا از دست داده‌ان. دوره‌ی افسردگی و یاس عشقی از راه می‌رسه. نارضایتی مردم باعث شورش میشه ولی ادبیات، عالیه. یه فیلسوف بزرگ پیدا میشه و ازشون می‌پرسه: «چرا معنای زندگی رو بیرون از زندگی جستجو می‌کنین؟ چیزی که مهمه، زیبایی این لحظه هست و من چیزی جز پیروزی و زندگی نمی‌بینم. روح ما یا نامیرنده هست که هیچ‌وقت نمی‌میریم یا با بدنمون از بین میره که دراون‌صورت ما اصلا نمی‌فهمیم که مرده‌ایم. پس مهم اینه که به زندگی ادامه بدین.» موروئا این جواب رو کامل نمی‌بینه و در ادامه، دنیای آدما رو به دنیای مورچه‌ها تشبیه می‌کنه و می‌نویسه: «قبلا عقیده داشتم دنیای مورچه‌ها تنها دنیاییه که مهمه و مورچه‌ی اعظم از دنیای ما محافظت می‌کنه. این دلبستگی به مقر مورچه‌ها اینقدر والا و شریف بود که همه‌ی زحمت‌ها و رنج‌هامون رو قابل تحمل می‌کرد. اما حالا مطالعه کردم و فهمیدم مقرمون که فکر می‌کردیم مرکز عالمه و مورد توجه خاص مورچه‌ی اعظمه، شبیه هزاران مقر دیگه‌س که توی هر کدومشون هزاران مورچه زندگی می‌کنه. اونام فکر می‌کنن جهانشون مرکز عالمه. درحالی‌که هرکدوم از این جهان‌ها فقط شکلی هست در بین بی‌نهایت شکل‌های دیگه‌ی زندگی. خب همه‌ی این فعالیت‌ها و رفت‌وآمدها و تولیدمثل‌ها بیهوده‌ست. باید ایستاد و از این بردگی بی‌ثمر دست کشید. دیگه نباید فریب خورد. هیچ مورچه‌ی اعظمی بالای سرمون وجود نداره. پیشرفت یه توهمه و اشتیاق به زحمت‌کشیدن هم نتیجه‌ی وراثته. زندگی خوابیه که هیچ‌ بیداری‌ای دنبالش نمیاد. ممکنه مورچه‌ها این رو نپذیرن و به کارشون ادامه بدن. این داستان یه پاسخ احتمالی هست به اون فیلسوف. اون میگه علم یادمون داده که زندگی ما فقط تکثیر حشره‌وار انسانه. ولی آیا خود حشرات هم نمی‌خوان زندگی کنن؟ آیا علم اومده که ایمان انسان به خودش رو نابود کنه؟ علم کاری جز این نکرد که خاک رو سرور و سالار این زمین کرد. فیلسوف میگه چیزی که با علم تغییر کرده، اینه که حشرات فهمیدن حشره‌ان. قبلا به منزلت والای انسان معتقد بودن. اینطوری غم‌های زندگی رو فراموش می‌کردن. اما امروز چطور؟ انسان نمی‌تونه بدون قاعده‌ها زندگی کنه. غریزه‌ش اون رو نجات میده؛ یعنی به‌محض اینکه شبکه‌ای از قوانین رو ازش می‌گیرن، غریزه میاد یه شبکه‌ی جدید می‌بافه. این شبکه گاهی از دل فرمان‌های خدا ساخته میشه، گاهی از علم و گاهی هم از دستورات پادشاه. هرچقدر هم اینا متغیر باشن، عاقبت به اینجا می‌رسیم که اونا رو بپذیریم. ما فقط می‌دونیم که نمی‌دونیم. اما انگار این اعتراف خیلی برامون وحشتناکه.» دعوتت می‌کنم روی این تخیل فلسفی کمی بمونی و بهش فکر کنی و بعد وارد قسمت بعدی بشی.
فلسفه‌ی زندگی انسان نباید به تجربه‌ی شخصی، بلکه باید به مشاهده‌های وسیع و بی‌طرفانه استوار باشه بعد از اهالی ادبیات می‌ریم سراغ بازیگران و هنرمندان و دانشمندان و مربیان و رهبران تا ببینیم نظر اونا درباره‌ی معنی زندگی چیه. ویل راجرز، هنرپیشه‌ی معروف آمریکایی برام نوشته بود که تاحالا به چیزی در زمینه‌ی فلسفه فکر نکرده. اون گفته بود که سوال من براش ایده‌ای شده تا یه‌سری مقاله هفتگی بنویسه و اگه چیز به‌دردبخوری توی اونا بود، لابه‌لاشون جواب سوالمو پیدا کنم. وسط مقاله‌هاش می‌خوام این دو تیکه رو مثل الماس بدزدم که برام جالب‌تر بود: «این هفته، برخلاف همیشه نامه‌های جالبی به‌دستم رسید. یکی‌ش از طرف ویل دورانت بود که به‌نظرم توی فلسفه به اوج رسیده. از من سوال کرده فلسفه‌ی زندگی چیه؟ بخوام رک و پوست‌کنده بگم انگار منظورش اینه که یه آدم تحصیل‌کرده چقدر حالش بهتر از یه آدم کودنه؟ فکر کنم برای همین بوده که به منم نامه نوشته. به‌نظر من تحصیل مثل یه شهر، آدما رو از هم تفکیک می‌کنه. اگه آدم رو از چیزی که توی اون درس خونده جدا کنی، حیرون و سرگردون میشه. کل زندگی هیاهویی بیش نیست و بهتره که بیشتر بقیه رو بخندونی و زیاد جدی‌ش نگیری. هر نسلی هم قواعد خودش رو داره. به‌نظرم دنبال معرفت نرو؛ چون هرچی بیشتر جستجو کنی به تیمارستان نزدیک‌تر می‌شی! دنبال ایده‌ال هم نباش؛ چون سرابه. نمی‌خواد از عالم بعد از مرگ هم سردربیاری. یه‌جوری زندگی کن که هر وقت از دستش دادی، ازش جلوتر باشی.» البته همه مثل ویل راجرز اینقدر سخاوتمندانه با سوالم برخورد نکرده بودن؛ مثلا دکتر چارلز اچ مایو که از مشهورترین جراحان آمریکایی محسوب میشه، برام نوشته بود که سخت مشغول کاره و فرصتی برای نوشتن نداره. فقط سعی می‌کنه دنبال نصایحی در این زمینه بره که بفهمه چطوری میشه از غرایز انسانی فراتر رفت. مشخصه‌ی پاسخ اوسیپ گاوریلوویچ بدبینی عمیقش بود. اون یه پیانیست نجیب و مهربونه که همیشه منو از درون خودم به دریای پررمز و راز واقعیت می‌کشه. کاری که فقط یه عارف می‌تونه با آدم بکنه. حرفای اون مثل یه نسیم صداقت ازطرف یه روح پراحساسه. اون برام نوشته: «خیلی دلم می‌خواست پاسختون رو با باورهای راهگشا و امیدوارانه بدم، ولی نمی‌تونم؛ چون هر چی به پیشرفت بشر نگاه می‌کنم، هیچی نمی‌بینم که نشونه‌ی دستاورد خیلی والا و ارزشمندی باشه. هزاران ساله که ظلم و بی‌عدالتی و بی‌قانونی دیده میشه و فقط شکلش در طول قرن‌ها تغییر می‌کنه. بااین‌حال عشق و زیبایی هم وجود داره و آدم بدون آرمان نیست. پرسیدین تسلی‌ها و خوشی‌هاتون رو کجا پیدا می‌کنین و گنج شما کجا نهفته‌س. در جواب باید بگم خوشی شخصی‌م رو توی دوتا چیز پیدا می‌کنم؛ هنر و خونواده‌م. فقط نمی‌دونم نسل‌های بعدی هم از این موهبت‌ها برخوردارن یا نه. من دارم می‌بینم که زیبایی هنر به‌طور نظام‌مندی در حال نابودیه. دارن بهمون میگن که زیبایی دیگه هدف اصلی هنر نیست. شاید پیامدهای انقلاب صنعتی یکی‌ش این باشه که خونه و خونواده رو هم از بین ببره؛ همون‌طور که چیزای دیگه‌ای رو هم نابود کرد. به‌نظرم فلسفه‌ی زندگی آدم نباید محدود باشه به تجربیات شخصی خودش؛ بلکه باید بر پایه‌ی مشاهده‌ی بدون قضاوت باشه. به ما فرصت تماشای جهان داده شده. آیا آدم باید اینقدر تنگ‌نظر باشه که جهان رو بر اساس خوشبختی یا بدبختی شخصی خودش قضاوت کنه؟» استفانسون جهانگرد که زندگی از این قطب تا اون قطب رو می‌شناسه، مثل بادهای قطبی با صداقت بی‌پروایی برام نوشته: «در مورد اینکه آیا آدمای دیندار برحق‌اند یا آدمای بدون دین، واقعا نظری ندارم. اما خودم هیچ‌وقت تمایلی نداشتم که به امید رفع غم و غصه‌هام به دین یا مخدرها متوسل بشم. من با سوخت به زندگی ادامه میدم. درست مثل یه منبع برای موتور حرارتی. سوخت من غذا و کارکرد بدنمه. البته شاید شما بیشتر روی الهامات معنوی تاکید داشته باشین. درسته این چیزا وجود داره و الهام اصلی من این احساسه که اگه یه چیز ارزشمند باشه، اون افزایش و انتشار معرفت زندگیه. شاید کسی تابحال معنی زندگی رو پیدا نکرده باشه، اما تاحالا کسی هم ثابت نکرده که زندگی معنایی نداره. فکر کنم خود این سوال که آیا زندگی معنایی داره یا نه، بی‌معنی باشه.»
حقیقتی که آدما فکر می‌کنن کشف کردن، اصلا خود حقیقت نیست آرتور شنیتسلر و چند نفر دیگه جواب تنبلانه‌ای به من داده بودن. آرتور به‌جای نظر شخصی‌ش کل کتاب مَثَل‌ها و یادها رو در جواب من فرستاده بود. اچ جی ولز هم با بی‌حوصلگی به همه‌ی کتاب‌هاش اشاره کرده بود و یوجین اونیل هم نوشته بود که توی سه‌گانه‌ای به‌نام سوگواری الکترا به این مسئله پرداخته. هاولک الیس هم گفته بود سوالای مهمی رو طرح‌کرده‌ام و کوتاه‌ترین پاسخش به من کتاب رقص زندگیه که خودش نوشته. همچنین سه مجموعه رو هم از نوشته‌های خودش بهم معرفی کرده بود که توی یه جلد با عنوان چشمه‌ی زندگی جمع‌آوری شده. هنری فیرفیلد آزبرن از موزه‌ی تاریخ طبیعی آمریکا نوشته بود شلوغه و وقت نداره درباره‌ی معنی زندگی بحث کنه. فقط اینو اضافه کرده بود که تحقیقاتش او رو متقاعد کرده که کلمه‌ی قدیمی مخلوق را باید با خالق (به‌مفهوم ایجاد تحول) جایگزین کرد. دریاسالاری به‌نام ریچارد برد این نامه رو بدتر از سرمای قطب جنوب دونسته بود. بااین‌حال شجاعانه به مصافش رفته و نوشته بود: «بدون شک حقیقت برای آدمای فکور، بدبینی و ناامیدی میاره. منم کلی بهش فکر کردم و ممکنه ناامیدی بیشتر برام بیاره.» اما اون توی نامه‌های بعدی‌ش گفت وقت نداره بیشتر توضیحی بده. گوته میگه هر فکری که به عمل منجر نشه، مرض محسوب میشه. به‌نظرم مردی که تونست اسرار جغرافیای قرن‌ها رو حل‌وفصل کنه، اینجا توی دام عمل گرفتار موند. کارل لمله، هنرپیشه‌ی آمریکایی که همیشه مشغول کار توی استودیوهای مختلفه، در مورد این سوال ساده و رک‌گو بود. اون نوشت: «از نامه‌تون لذت بردم و دوست دارم جواب بدم؛ ولی متاسفانه جوابای من پیش‌پاافتاده‌‌ان. چی منو به ادامه‌ی زندگی وامی‌داره؟ معلومه، کار! شاید عقل‌کل‌ها به این جواب بخندن. اما من وقتی می‌بینم ایده‌هام به نتیجه‌های ملموسی منجر میشن، بی‌نهایت کیف می‌کنم. من احساس قدرت رو دوست دارم و می‌خوام از کارم خوب پول دربیارم. اما در مورد دین راستش نمی‌دونم چقدر بهم کمک کرده. تسلی و دلخوشی من فرزندان و نوه‌هام هستن. گنج من هم توی اشتیاق من برای خوشبختی اونا نهفته‌س. والا من که نفهمیدم اینطور که شما گفتین، حقیقت کی کشف شده! حقیقتی که آدمای مختلف فکر می‌کنن کشف کردن، احتمالا به‌هیچ‌وجه خود حقیقت نیست و به‌خاطر همینم نتونسته ما رو آزاد کنه. من تفکرات خودم رو دارم و هنوزم به زندگی خوش‌بینم. بابت این خوش‌بینی هم خیلی قدردانم.» توی نگاه ارنست ام هاپکینز، رئیس مشهور کالج دارتمت هم یه بی‌اعتمادی سالم و شاداب به تفکر جدا از زندگی دیده میشه. اون میگه ارزش زندگی آدم توی فرصتیه که برای بودن داره. تجربه‌هایی مثل تماشای آسمون آبی عظیم و ابرهای تنبل سفید داخلش، طراوت درختان و گیاهان و … به‌نظر اون فراتر از ارزش‌گذاری‌ان. اون زنده‌بودن رو موهبتی باشکوه می‌بینه، نه تحلیل علمی و اینا. ارنست احساس‌کردن، اندیشیدن، توانایی کارکردن و … رو موهبت‌های بسیار ارزشمندی از طرف زندگی می‌دونه و میگه اگه فلسفه توی پیداکردن معنی زندگی درمونده میشه، به‌خاطر اینه که به تجربه‌ی انسانی بی‌توجهی می کنه و همش دنبال یه غایت نهایی و خاصیه. اینطوری از شور و سرمستی زندگی غافل میشه. در کل اندیشه و عمل رو کنار هم باعث روشنایی زندگی می‌دونه. به‌نظر من نیویورک‌تایمز معتبرترین و تاثیرگذارترین نشریه‌ایه که توی آمریکا متولد شده؛ بدون اینکه به ابتذال تن بده و با عوام بیامیزه. من برای ناشر این روزنامه‌ی وزین هم نامه فرستاده بودم؛ یعنی آدولف آکس، کسی که عمل و اندیشه رو با هم ترکیب کرده و تایمز رو از خودش به یادگار گذاشته. اون برام یه جواب صادقانه و صمیمی نوشت: «نامه‌تون یه جواهره. کاش می‌ذاشتین چاپش کنم. در جوابتون باید بگم خوشبختانه من سلامتی و اصول اخلاقی سالمی رو به ارث برده‌ام و لذت رو توی انجام درست و آگاهانه‌ی هر کاری پیدا می‌کنم. خوشی من مفیدبودن برای پدر و مادرم و بقیه‌س. فکر می‌کنم خدا در درون منه و زندگی این جهان رو پایان طبیعت معنوی‌مون نمی‌بینم.»
داشتن هدفی بزرگ‌تر از خودت می‌تونه راز ارزشمندی زندگی باشه حالا می‌خوام ببرمت به وادی هندوستان و نامه‌هایی رو که از اونجا برام رسید، برات روایت کنم. آرمان‌گرایی اخلاقی بشر به‌نظر من بیشتر از هر جای دیگه‌ی جهان توی هند شعله‌وره. داشتن یه هدف بزرگ‌تر از خودمون یکی از رازهای ارزش و اعتباربخشیدن به زندگیه و این رو به‌تمامی توی نگاه نهرو به زندگی می‌بینم. جواهر لعل نهرو، کسی که توی راه مبارزه برای آزادی هند درست بعد از گاندی قرار می‌گیره، روح شریفی داره. اون برام نوشت: «نامه‌تون پرسش جالب و درعین‌حال دلهره آوری رو مطرح می‌کنه. استدلالی که کردین زندگی رو بی‌ثمر و تلاش آدما رو بیهوده نشون میده. شاید همه فکر می‌کنن شادی هندی‌ها توی متافیزیکه، اما من خودمو عمدا ازش دور نگه داشتم. علوم مختلف افق فکری منو گسترده کرد. دغدغه‌ی من رهایی مردم هند و بلکه همه‌ی مردم جهان از رنج و محرومیت بود. بعد درگیر راه گاندی شدم و بالاخره چیزی رو پیدا کردم که مدت‌ها دنبالش بودم. دیگه ازاون‌ببعد همه‌ی توانم رو صرف مبارزه برای هدف و آرمانی کردم که برام ارزشمند و عزیز بود. باید بدونید که من فقط یه انسان اهل عملم و شاید نتونم جواب درستی به سوالتون بدم. من علم و منطق و عقل رو قبول دارم؛ ولی احساس می‌کنم یه چیزی کم دارن. بعضی وقتا ناامید میشم؛ اما در کل به آینده‌ی انسانیت امیدوارم. درحالی‌که هیچ دلیل کافی هم براش ندارم و نمی‌تونم احساسم رو براتون توضیح بدم. خودِ عملی که در جهت آرمانم می‌کنم مایه‌ی رضایت خاطر منه؛ فارغ از اینکه نتیجه‌ش چی باشه.» همین آرمان و اشتیاق رو میشه توی نامه‌ی دیگه‌ای از هند دید که سی وی رامان برام نوشته. اون معتقده که ذهن انسان ناتوان‌تر از اونه که بتونه به ژرفای راز بزرگ جهان راه پیدا کنه. اون نوشته: «قبلا فکر می‌کردم ارزش زندگی توی اینه که بتونم بیشتر بشناسمش. اما الان چیزایی که منو به ادامه‌ی زندگی دلگرم می‌کنه، کار و فعالیت و کمک به دیگرانه. به‌نظرم خویشتن‌داری، سرچشمه‌ی واقعی خوشبختیه و پیروزی بر خود، بزرگ‌ترین فتح در جهان.» و اما گاندی به‌عنوان یه انسان دین‌دار و معتقد برام نامه‌ای نوشته بود که گرچه کاملا رضایتم رو برآورده نکرد، ولی خداروشکر کردم که از آدمی که برای آزادی ۳۲۰ میلیون انسان تلاش می‌کنه و رهبر یه شبه‌قاره‌س، همین یه‌ذره جواب رو داشتم. به‌نظرم دینی که گاندی بهش معتقد بود با اون سرودهای نیایشی قبل از طلوع خیلی فرق داشت. اون یه رهبر بزرگ معنوی توی جهان بود و الهیاتش واقعا رنگ‌وبوی تجددخواهی داشت و بسیار فروتنانه بود. «زندگی از نگاه من واقعیه و به‌نظرم شعله‌ایه از وجود الهی. دین نه به‌معنای مرسومش، بلکه با یه معنای وسیع‌تر بهمون کمک می‌کنه ذات الهی خودمون رو دریابیم. من دین و اخلاق رو مترادف هم می‌دونم. چیزی که منو سرپا نگه می‌داره، تلاش برای رسیدن به حقیقت و کماله و همین تلاش برای من منبع هر الهام و انرژی محسوب میشه. تسلی و خوشبختی من توی خدمت به تمام موجودات زنده هست و گنجینه‌ی من توی مبارزه با تاریکی و نیروهای شر و بدی قرار داره.» جان هینز هلمز کشیشی بود که برای اولین‌بار گاندی رو به مردم آمریکا شناسوند و پاسخش بسیار ساده و صمیمی بود. اون اینطوری برام نوشته: «دکتر دورانت عزیز، چیزی که منو به ادامه‌ی زندگی وامی‌داره، اون کشش درونیه که در مقابل هر دروغ و بی‌عدالتی برای رسیدن به اون جهان آرمانی توی خودم حس می‌کنم. زندگی منم قطره‌ای از این سیلاب بزرگ زندگیه و مسلما بیهوده نیست و اثر خودش رو می‌ذاره. من متوجه میشم که بخشی از جریان آفرینش هستم و توی ساختن آینده‌ی جهان نقشی دارم. این حس توانایی خلاقانه‌م هست که هر چقدرم در برابر هستی ناچیز باشه، بهم قوت قلب میده. تجربه‌های شور زندگی مثل همنشینی صداهای دلنشین توی یه اپرا روحم رو غرق خودش می‌کنه و از دل آشفتگی‌ها نظم رو بیرون می‌کشه و همه‌چی رو نو می‌کنه. من می‌تونم به کمک این تجربه‌ها بگم خدا رو دیده‌ام و این چیزیه که منو سرپا نگه می‌داره.»
آدما هرچی کمتر بدونن، خوشبخت‌ترن یکی از آدمای دین‌داری که نامه‌ای طولانی برام نوشت، ارنست دیمنه‌ی فرانسوی بود که کتاب هنر فکرکردن اثر مهم اونه. اون نامه‌ش رو با یه شعر از اچ.ام.گرن شروع کرده و گفته بود نامه‌ی من اون رو به یاد این شعر انداخته. اگرچه ایمانی که مرا به خدا مطمئن می‌کرد، مرده اما من به‌یاد خوشی‌های ایمان در سوگ نشسته‌ام. اون معتقده سوالات من در سوگ همین ایمان به‌وجود اومده و نشون میده علم مثل یه مادرزن بداخلاق برای من عمل کرده. اون میگه بعد از سال‌ها سرخوشی فکری حاصل از ایمان، حالا این سوال‌ها پیش اومده که اصلا فایده‌ی دونستن واقعیت‌های یاس‌آلود چیه و اصلا بهتر نبود نمی‌دونستیم؟ اون اجداد ما رو خوشبخت‌تر از ما می‌دونه، چون میگه اونا سوالی نداشتن و فقط زندگی رو تجربه می‌کردن. دیمنه در ادامه برام نوشت: «به‌نظرم نباید علم رو مساوی با حقیقت بدونین. یقین علمی، شما رو بدبین می‌کنه. بدون آمیزه‌ای از ایمان هیچ امیدی وجود نداره. زندگی به من فرصت‌هایی داده که از خودخواهی طبیعی‌م بالاتر برم و به چیزای دیگه‌ای جز خودم توجه کنم. امروز ایمان و عقلم همدیگه رو تکمیل می‌کنن و این یعنی صلح و آرامش.» می‌دونم. همه‌ی نامه‌ها تا اینجا ازطرف مردها بود؛ حالا می‌خوام بهت بگم زن‌ها در مورد زندگی چه نظری داشتن. اونا عمیقا این چیزا رو می‌فهمن، ولی کمتر کلمه‌ای پیدا می‌کنن که فهمشون رو بیان کنه. من آرزو می‌کنم همسران و معشوقان ما کتاب صادقانه‌ای در مورد خودشون می‌نوشتن. اون وقت چه رازگشایی گرانبهایی برای ما مردها میشد. مری یی وولی، کسی که یکی از بهترین مدارس دخترونه رو ساخت، دین رو پایه‌ای برای ادامه‌ی راهش و دلیل سرپا موندنش می‌دونه. اون معتقده که بدون اعتقاد به یه قدرت متعالی نمیشه از پس دشواری‌های زندگی براومد. مری میگه خودِ زنده‌موندن الهام‌بخشه، حتی اگه جهان به‌سامان نباشه. جینا لومبروسو از ایتالیا یه پاسخ اساسی ولی ساده به سوالاتم داد. اون گفت دلیل واقعی وجود رو عشق می‌دونه. عشقی که ما رو به هر چیز دیگه‌ای گره می‌زنه، حتی رفتنگانمون. این وسط عشق به خونواده رو مانوس‌تر و آسون‌تر دونسته. هلن ویلز مودی جالب‌توجه‌ترین پاسخ از طرف یه زن رو برام نوشت. اون وجودش رو به‌خودیِ خود دلیل خوبی برای زندگی‌کردن دونسته. هلن تنیس‌باز قهاریه و برای شکوفایی دختران خیلی زحمت کشیده. اون نوشته که با تلاش بی‌وقفه برای چیزایی که دوست داشته، تونسته به غم و افسردگی غلبه کنه و بعد به آرامش برسه. اون از هنر هم صحبت کرده و هنر (موسیقی، مجسمه‌سازی، نقاشی یا …) رو چیز جذب‌کننده‌ای می‌دونه که نمی‌شه از کنارش به‌سادگی گذشت و براش پیامی از بی‌قراری دل رو به‌همراه میاره. در انتها برام نوشته که می‌خواد بی‌قرار باشه و همیشه سرگرم کار و برای رسیدن به زیبایی و کمال تلاش کنه و اینطوریه که از لذت برخوردار میشه.
خوشبختی شکلی از رضایت‌مندی ذهنی-روانیه بیا تا کمی هم از تفکرات یه زندانی بشنویم. برام جالب بود که بدونم زندگی از نگاه اوئن سی میدلتون، محکوم به حبس ابد چه معنایی داره. اون اینطوری جوابم رو داد: «معنی زندگی برای من بستگی داره به تواناییم توی تشخیص حقایق بزرگ زندگی و یادگرفتن درس‌هاش. زندگی حتی پشت دیوارهای زندان هم می‌تونه فوق‌العاده باشه، فقط اگه من عزمم رو جزم کنم که برای ارزشمندکردن زندگی تلاش کنم. به‌نظرم حقیقت زیبا نیست ولی زشت هم نیست. اصلا چرا باید یکی از اینا باشه؟ حقیقت مثل اعداده. عرف و سنت باعث شدن که ما حقیقت رو با اعتقادات خودمون اشتباه بگیریم. حقیقت اینه که خوشبختی، حالتی از رضایتمندی ذهنی روانیه و درون خود ماست. زندانی‌بودن موجب بدبختی نمی‌شه. اگه اینطوری بود، همه‌ی کسانی که آزادن باید خوشبخت می‌بودن. یه سیاه‌پوست مسن رو می‌شناختم که سواد نداشت، ولی خوشبخت‌تر از استاد دانشگاهی بود که براش کار می‌کرد. برام مهم نیست که تقدیرمون ما رو به چه مقصدی می‌رسونه. همه‌ی دل‌مشغولی من اینه که نقش خودم رو توی این دنیا چطوری ایفا کنم. الهام‌بخشی من اینه که من جزئی جایگزین‌ناپذیر از این حرکت بزرگ عالم هستی‌ام و نقشی دارم که حتی زندان و هیچ‌چیز دیگه‌ای نمی‌تونه اونو از من بگیره.» آخرین گروهی که سراغشون رفته بودم، شکاک‌ها بودن. برتراند راسل معتقد بود که تاحالا اصلا هیچ حقیقتی کشف نشده که حالا بخوایم قضاوت کنیم نتیجه‌ی کشف حقیقت چی بوده. کنت هرمان کایزرلینگ هم چیزی در جواب سوالاتم ننوشت و گفته بود ترجیح میده به‌جای اینکه موادی برای کتاب یه نویسنده‌ی دیگه فراهم کنه، خودش اونا رو در قالب یه کتاب بنویسه. جورج برنارد شاو شاید کوتاه‌ترین و خردمندانه‌ترین پاسخ رو برام نوشته بود. همین دو جمله: «آخه من از کجا بدونم؟ آیا خود سوال اصلا معنایی داره؟» این نقطه‌ی خوش پایان ماجراجویی من بود و حالا وقتشه که خودم با سوالات روبه‌رو بشم و به اونا پاسخ بدم.
نامه‌ای به انسانی در آستانه‌ی خودکشی من همون سال کلی نامه دریافت کردم که آدما توش نوشته بودن قصد خودکشی دارن. توی این قسمت پاسخ‌های خودم رو برای کسانی که نامه‌ی خودکشی‌شون به‌دستم رسیده بود برات میگم. خوشبختانه تا اونجایی که می‌دونم هیچ‌کدوم خودشون رو نکشتن. بااین‌حال من اینو به حساب کافی‌بودن دلایلم نمی‌ذارم، بلکه نشونه‌ای از ترس از مرگ و تلخی تنهایی می‌دونم. «متوجه شدم قصد خودکشی داری و این برام یکی از تلخ‌ترین واقعیت‌هاس. چیزی که برام جالبه، اینه که همه‌ی زندگی رو دلسردکننده و بیهوده دیده‌ای. بیا با من وارد بحث شو. اصلا شاید تو منو متقاعد کردی و دست‌آخر با هم خودکشی کردیم. من شک دارم معنی مشخصی برای زندگی وجود داشته باشه. ما با کلمه‌های جهان و حیات و ابدیت .. بازی می‌کنیم ولی خودمونم می‌دونیم اینا فقط نشونه‌ب نادونی ماست. ما هیچ‌وقت نمی‌فهمیم معنای اینا چیه. عقل کوچیک ما توان درکش رو نداره. البته میشه برخورد فروتنانه‌تری با بدبینی خودمون داشته باشیم. باید یادمون باشه هیچ‌چیز قطعی‌ای در مورد تصویری که علم از جهان ترسیم کرده، وجود نداره. احتمالا آینده بهش می‌خنده، همون‌طور که ما به قدیمی‌های خودمون می‌خندیم. پس بیا اینقدر علم رو جدی نگیریم. اخترشناسان و زیست‌شناسان و فیزیک‌دان‌ها هم خودشون به خیلی چیزا مطمئن نیستن. ارزشش رو داره که به‌خاطر فرضیه‌های پادرهوا به زندگی‌ت خاتمه بدی؟ به‌جاش می‌تونی به این زندگی ماشینی قاه‌قاه بخندی. می‌تونی شور و هیجان سرعت رو بپذیری و از واقعیت‌های علم مثل هواپیما و کشتی و اینا لذت ببری. اگرم به مردن اصرار داری، پس با شجاعت برو تو دلش. اما هر کاری می‌کنی به‌خاطر فلسفه‌ی زندگی نمیر. من قبول دارم که همه‌ی حکومت‌ها ما رو آزار میدن و انسان‌ها دچار ظلمن و جهان آشفته‌ای داریم. اما از طرفی همین نظام‌ها رفاه رو گسترش دادن. البته نمی‌خوام روی فسادها سرپوش بذارم. فقط می‌خوام بگم نباید بذاری دیدگاه ناقصت تو رو به افسردگی بکشونه. درنهایت همه‌ی ما با هم گناهکاریم. پس بیا دست از گله‌کردن برداریم و شر رو از قلبمون بیرون کنیم. اعتراف می‌کنم که توی دنیای امروز نون مهم‌تر از کتابه و هنر یه چیز تجملاتی شده. اما اینا نباید کفرمون رو دربیاره یا مغزمون رو متلاشی کنه. چون به‌هرحال چیزای خوبی هم وجود داره. مثل غذا و لباس و سرپناه و سالن سینما و مدرسه و کتابخونه. اگه به زندگی شک کنی مثل اینه که آفتاب رو توهم بدونی، فقط چون غروب می‌کنه. می‌بینی که آدمای زیادی هم توی تاریخ‌، جاودانه شدن و از چهارهزار سال پیش هنوز واضح دارن با ما حرف می‌زنن. شاید غم‌انگیزترین منظره‌ توی تمدن ما ازبین‌رفتن بافت اخلاقی نسل باشه. اما خب هر روزگاری اخلاقیات خودش رو داره. آدما اصلا به اون بدی‌ای که روزنامه‌ها و رسانه‌ها میگن نیستن. بااین‌حال چون احمق‌ها بیشتر از خردمندا حاضرن تولیدمثل کنن، دموکراسی از پا میفته؛ چون همیشه اکثریتی از احمق‌ها وجود خواهد داشت. جمعیت‌های شهری کارشون به جایی کشیده که توی پایین‌دست مشغول جرم و جنایتن و توی بالادست غرق توی امور جنسی و شهوت‌رانی. ملت بزرگی از بین چنین مردمی بار نمیاد. شاید ما به پاک‌دینی و زهدپیشگی پیوریتن‌ها بخندیم؛ اما همین فضیلت‌های اوناس که نیاز امروز ما توی این بحرانه. اونان که با انضباط شخصی جدی‌شون توانایی خویشتن‌داری برای رنج‌کشیدن و پشتکار رو دارن. چیزی که تقریبا همه‌ی شخصیت‌های قوی جهان رو ساخته. می‌بینی من خیلی باهات راه اومدم و قبول کردم که زندگی، معنایی بیرون از ذات این جهان نداره و هر تمدنی بالاخره پژمرده میشه. اما اینا همه طبیعی‌ان و هنوزم معتقدم میشه برای زندگی خودم و مردم معنی معقولی پیدا کنم. معنای زندگی باید توی خودش باشه. چرا باید دنبال یه معنای پنهان باشیم؟ اگه خوب و تندرست هستی، این خودش خوبه و کافیه سپاسگزار آفتاب باشی. دنبال چی می‌گردی؟ به‌نظرم ساده‌ترین معنی زندگی، خوشیه. همون‌طور که یه بچه از خوشی زندگی سرمسته. قدم‌زدن زیر بارون، احساس وزش باد، نگاه‌کردن به برف، همه و همه دلایلی برای عشق‌ورزیدن به این زندگی هستن. چطوری می‌تونیم این پنج حس رو شکرگزار باشیم؟ اینقدر نسبت‌به عشق ناسپاس نباش. شاید عشق از نگاه فرودست فقط واکنش‌های شیمیایی باشه، اما از نگاه بالادست می‌تونه به دلبستگی و احترام عمیق تفسیر بشه. آدم اگه خودش رو از کل جدا نبینه، دچار یاس و دلسردی نمی‌شه. یا خودت کل باش یا به یه کل بپیوند و با همه‌ی ذهن و تنت براش کار کن. اینطوری زندگی برات معنادارتره و رضایت‌مندی رو تجربه می‌کنی. یه هدف بزرگ‌تر و پایدارتر از خودت می‌تونه معنی زندگی تو باشه. جذابیت امور جنسی وقتی جدا از کارکرد زیستی‌ش باشه، به‌نظر توخالی و توهم میاد. اما وقتی در جهت تداوم زندگی باشه تبدیل میشه به راهی برای رسیدن به شکوفایی و ارزشی فروتنانه برای زندگی. کما اینکه اگه از یه پدر بپرسی معنی زندگی چیه؟ ممکنه بگه: سیرکردن شکم خونواده‌ت. البته اون چیز بزرگ‌تر از خودت می‌تونه هر چیزی باشه که بعد از مرگ خودت از هم نپاشه. مثل یه اثر زیبا یا یه انجمن تلاشگر برای صلح. برای خود من معنی زندگی، کار و خونواده‌مه. هدف انگیزه‌بخش من شادکردن بقیه‌س. خونه و کتاب‌هام پاتوق خوشبختی منه. من راضی‌ام و فوق‌العاده شکرگزار. گنجینه‌ی من کجا نهفته‌س؟ خود طبیعت. آخرین راه و چاره‌ی من. اگه کور بشم، هنوزم می‌تونم صدای پرنده‌ها رو بشنوم. اگه هیچی نداشته باشم، بازم می‌تونم از مواهب طبیعت بهره‌مند بشم. اما دین چه کمکی به من می‌کنه؟ نمی‌تونم به خدای شخصی معتقد باشم؛ ولی اعتراف می‌کنم که دلم برای این دلگرمی‌ها تنگ میشه. از اون دینی که قبلا حمایتم می‌کرد، فقط رایحه‌ی ملایمی باقی مونده. فقط می‌دونم که ما همه اجزای یه کل هستیم. درست مثل سلول‌های یه بدن و مرگ هم جزئی از زندگی کل هست. شاید من بمیرم، اما کاری که توی زندگی‌م کردم، تاثیر خودش رو بر کل گذاشته و رفته. می‌بینی؟ برای ادامه‌ی زندگی نیازی به فلسفه و یافتن معنا نداری. تو به کار نیاز داری. اینقدر مشغول کار شو که اصلا فرصت فکرکردن به خودکشی رو پیدا نکنی. همون‌طور که ولتر روزی همین رو گفت. اگه هیچ کاری نداری، برو پیش اولین کشاورزی که دیدی و ازش بخواه که کارگرش باشی. قبول کن فقط اون‌قدری که بتونی مصرف کنی، تولید می‌کنی. شاید اگه هممون فقط به اندازه‌ی نیاز تولید کنیم، دیگه هیچ تولید بیشتری نداشته باشیم. دعوتت می‌کنم با من توی این جنگل قدم بزنی و خوش‌بینی کودکانه‌ام رو ببینی. من با همه‌ی حرفات موافقم مگر نتیجه‌گیری‌ت از اون حرفا. بعدش می‌شینیم و با هم نون صفا و آرامش رو می‌خوریم.»
حرف اصلی کتاب خلاصه کتاب درباره‌ی معنی زندگی میخواد این رو بهت بگه که پرسیدن این سوال که معنای زندگی چیه، به پاسخ‌های متنوع زیادی از طرف آدما منجر میشه. هر کسی معنی زندگی رو توی یه چیزی می‌بینه. برای بعضیا دین کمک‌کننده‌س که به زندگی ادامه بدن و برای بعضیا همین تجربه‌کردن زندگی با حواس پنج‌گانه کافیه تا بخوان زنده بمونن. بعضیا کار و خونواده و بعضیای دیگه عشق رو دلیلی برای ادامه‌ی زندگی می‌بینن. گاهی وقتا باید فکرکردن زیاد به معنی زندگی رو زمین بذاریم و خودِ زندگی رو فقط زندگی کنیم و مشغول فعالیت و کار باشیم. اینجوریه که برای ادامه‌ی مسیر زندگی می‌تونیم دوام بیاریم و امیدمون رو حفظ کنیم
ثبت نام

ثبت نام کاربر

This site is protected by reCAPTCHA and the Google
Privacy Policy and Terms of Service apply.