آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند؛ راهنمای زندگی واقعی

مدرسه جاییه که همه‌مون بخش بزرگی از عمرمون رو توش می‌گذرونیم، ولی آیا واقعاً ما رو برای زندگی آماده می‌کنه؟ 🤔 آلن دوباتن تو کتاب “آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند” معتقده که سیستم‌های آموزشی بیشتر از اینکه ما رو برای دنیای واقعی مجهز کنن، روی چیزهایی تمرکز دارن که خیلی کم در زندگی روزمره به کار میان.


موضوع اصلی کتاب چیه؟

این کتاب بهت نشون میده که خیلی از مهارت‌های لازم برای یه زندگی موفق، شاد و معنادار، تو مدرسه آموزش داده نمی‌شن. آلن دوباتن با ترکیب فلسفه، روانشناسی، و نگاه دقیق به زندگی، به موضوعاتی می‌پردازه که سیستم‌های آموزشی ازش غافل بودن، مثل:
🔸 چطور احساساتمون رو بشناسیم و مدیریت کنیم.
🔸 چطور عشق بورزیم و روابط سالم بسازیم.
🔸 چطور با سختی‌های زندگی کنار بیایم.
🔸 و چطور یه زندگی معنادار و رضایت‌بخش داشته باشیم.


مدرسه چه چیزی رو جا می‌ندازه؟

1️⃣ مدیریت احساسات:
مدرسه به ما یاد میده چطور معادله‌های ریاضی رو حل کنیم، ولی نمیگه با حسادت، ترس یا غم چطور باید کنار بیایم. دوباتن تأکید می‌کنه که مدیریت احساسات یکی از کلیدی‌ترین مهارت‌های زندگیه.

2️⃣ مهارت‌های ارتباطی:
مدرسه شاید بهت بگه چطور انشا بنویسی، اما یاد نمی‌ده چطور یه رابطه رو بسازی یا توی یه دعوا منطقی رفتار کنی. این کتاب درباره‌ی پیچیدگی‌های روابط انسانی صحبت می‌کنه و کمک می‌کنه درک بهتری از خودت و دیگران داشته باشی.

3️⃣ معنای واقعی موفقیت:
دوباتن معتقده که موفقیت چیزی نیست که مدرسه برات تعریف می‌کنه. موفقیت واقعی یعنی پیدا کردن معنا در زندگی و رضایت از خودت، نه صرفاً گرفتن نمره خوب یا داشتن یه مدرک تحصیلی.

4️⃣ حل مشکلات زندگی:
زندگی یه سری مسائل پیچیده داره که فرمول‌های مدرسه برای حلشون کافی نیست. این کتاب بهت ابزارهایی برای مواجهه با این مشکلات میده.


فلسفه، کلید درک بهتر زندگی

یکی از موضوعات برجسته‌ی کتاب، اهمیت فلسفه در زندگیه. دوباتن میگه فلسفه فقط یه موضوع دانشگاهی نیست؛ بلکه یه ابزار کاربردیه که می‌تونه تو رو در مواجهه با چالش‌های زندگی راهنمایی کنه.
🔸 چطور فکر کنیم؟
🔸 چطور با شکست‌ها کنار بیایم؟
🔸 چطور از سختی‌ها برای رشد و تغییر استفاده کنیم؟


روابط، بخش حیاتی زندگی

🔹 دوباتن باور داره که مدرسه‌ها تو رو برای روابط واقعی آماده نمی‌کنن. درحالی‌که زندگی پر از ارتباطات پیچیده‌ست و نیاز به درک عمیق از خودت و دیگران داره.
🔹 این کتاب بهت یاد میده چطور با مشکلات ارتباطی کنار بیای و روابط معناداری بسازی که توی زندگیت نقش حیاتی دارن.


حرف آخر:

“آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند” فقط یه کتاب نیست؛ یه راهنمای فلسفی و کاربردیه برای ساختن یه زندگی بهتر. این کتاب کمک می‌کنه که:
✔️ خودت رو بهتر بشناسی.
✔️ تصمیم‌های هوشمندانه‌تری بگیری.
✔️ از روابطت لذت بیشتری ببری.
✔️ و یه زندگی معنادارتر بسازی.

📖 اگه دنبال راهی برای کشف مسیر واقعی زندگی هستی و از محدودیت‌های آموزش رسمی خسته شدی، این کتاب یه الهام‌بخش واقعی برات خواهد بود. 🌟

نویسنده کتاب

الن دو باتن

زمان لازم برای مطالعه این کتاب

44

دقیقه

کتاب آنچه در مدرسه به شما یاد نمی دهند

جلد کتاب

دسته بندی

توسعه فردی

الن دو باتن

نویسنده

44

زمان مطالعه

کتاب آنچه در مدرسه به شما یاد نمی دهند

آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند؛ راهنمای زندگی واقعی

مدرسه جاییه که همه‌مون بخش بزرگی از عمرمون رو توش می‌گذرونیم، ولی آیا واقعاً ما رو برای زندگی آماده می‌کنه؟ 🤔 آلن دوباتن تو کتاب “آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند” معتقده که سیستم‌های آموزشی بیشتر از اینکه ما رو برای دنیای واقعی مجهز کنن، روی چیزهایی تمرکز دارن که خیلی کم در زندگی روزمره به کار میان.


موضوع اصلی کتاب چیه؟

این کتاب بهت نشون میده که خیلی از مهارت‌های لازم برای یه زندگی موفق، شاد و معنادار، تو مدرسه آموزش داده نمی‌شن. آلن دوباتن با ترکیب فلسفه، روانشناسی، و نگاه دقیق به زندگی، به موضوعاتی می‌پردازه که سیستم‌های آموزشی ازش غافل بودن، مثل:
🔸 چطور احساساتمون رو بشناسیم و مدیریت کنیم.
🔸 چطور عشق بورزیم و روابط سالم بسازیم.
🔸 چطور با سختی‌های زندگی کنار بیایم.
🔸 و چطور یه زندگی معنادار و رضایت‌بخش داشته باشیم.


مدرسه چه چیزی رو جا می‌ندازه؟

1️⃣ مدیریت احساسات:
مدرسه به ما یاد میده چطور معادله‌های ریاضی رو حل کنیم، ولی نمیگه با حسادت، ترس یا غم چطور باید کنار بیایم. دوباتن تأکید می‌کنه که مدیریت احساسات یکی از کلیدی‌ترین مهارت‌های زندگیه.

2️⃣ مهارت‌های ارتباطی:
مدرسه شاید بهت بگه چطور انشا بنویسی، اما یاد نمی‌ده چطور یه رابطه رو بسازی یا توی یه دعوا منطقی رفتار کنی. این کتاب درباره‌ی پیچیدگی‌های روابط انسانی صحبت می‌کنه و کمک می‌کنه درک بهتری از خودت و دیگران داشته باشی.

3️⃣ معنای واقعی موفقیت:
دوباتن معتقده که موفقیت چیزی نیست که مدرسه برات تعریف می‌کنه. موفقیت واقعی یعنی پیدا کردن معنا در زندگی و رضایت از خودت، نه صرفاً گرفتن نمره خوب یا داشتن یه مدرک تحصیلی.

4️⃣ حل مشکلات زندگی:
زندگی یه سری مسائل پیچیده داره که فرمول‌های مدرسه برای حلشون کافی نیست. این کتاب بهت ابزارهایی برای مواجهه با این مشکلات میده.


فلسفه، کلید درک بهتر زندگی

یکی از موضوعات برجسته‌ی کتاب، اهمیت فلسفه در زندگیه. دوباتن میگه فلسفه فقط یه موضوع دانشگاهی نیست؛ بلکه یه ابزار کاربردیه که می‌تونه تو رو در مواجهه با چالش‌های زندگی راهنمایی کنه.
🔸 چطور فکر کنیم؟
🔸 چطور با شکست‌ها کنار بیایم؟
🔸 چطور از سختی‌ها برای رشد و تغییر استفاده کنیم؟


روابط، بخش حیاتی زندگی

🔹 دوباتن باور داره که مدرسه‌ها تو رو برای روابط واقعی آماده نمی‌کنن. درحالی‌که زندگی پر از ارتباطات پیچیده‌ست و نیاز به درک عمیق از خودت و دیگران داره.
🔹 این کتاب بهت یاد میده چطور با مشکلات ارتباطی کنار بیای و روابط معناداری بسازی که توی زندگیت نقش حیاتی دارن.


حرف آخر:

“آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند” فقط یه کتاب نیست؛ یه راهنمای فلسفی و کاربردیه برای ساختن یه زندگی بهتر. این کتاب کمک می‌کنه که:
✔️ خودت رو بهتر بشناسی.
✔️ تصمیم‌های هوشمندانه‌تری بگیری.
✔️ از روابطت لذت بیشتری ببری.
✔️ و یه زندگی معنادارتر بسازی.

📖 اگه دنبال راهی برای کشف مسیر واقعی زندگی هستی و از محدودیت‌های آموزش رسمی خسته شدی، این کتاب یه الهام‌بخش واقعی برات خواهد بود. 🌟

آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند؛ راهنمای زندگی واقعی

مدرسه جاییه که همه‌مون بخش بزرگی از عمرمون رو توش می‌گذرونیم، ولی آیا واقعاً ما رو برای زندگی آماده می‌کنه؟ 🤔 آلن دوباتن تو کتاب “آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند” معتقده که سیستم‌های آموزشی بیشتر از اینکه ما رو برای دنیای واقعی مجهز کنن، روی چیزهایی تمرکز دارن که خیلی کم در زندگی روزمره به کار میان.


موضوع اصلی کتاب چیه؟

این کتاب بهت نشون میده که خیلی از مهارت‌های لازم برای یه زندگی موفق، شاد و معنادار، تو مدرسه آموزش داده نمی‌شن. آلن دوباتن با ترکیب فلسفه، روانشناسی، و نگاه دقیق به زندگی، به موضوعاتی می‌پردازه که سیستم‌های آموزشی ازش غافل بودن، مثل:
🔸 چطور احساساتمون رو بشناسیم و مدیریت کنیم.
🔸 چطور عشق بورزیم و روابط سالم بسازیم.
🔸 چطور با سختی‌های زندگی کنار بیایم.
🔸 و چطور یه زندگی معنادار و رضایت‌بخش داشته باشیم.


مدرسه چه چیزی رو جا می‌ندازه؟

1️⃣ مدیریت احساسات:
مدرسه به ما یاد میده چطور معادله‌های ریاضی رو حل کنیم، ولی نمیگه با حسادت، ترس یا غم چطور باید کنار بیایم. دوباتن تأکید می‌کنه که مدیریت احساسات یکی از کلیدی‌ترین مهارت‌های زندگیه.

2️⃣ مهارت‌های ارتباطی:
مدرسه شاید بهت بگه چطور انشا بنویسی، اما یاد نمی‌ده چطور یه رابطه رو بسازی یا توی یه دعوا منطقی رفتار کنی. این کتاب درباره‌ی پیچیدگی‌های روابط انسانی صحبت می‌کنه و کمک می‌کنه درک بهتری از خودت و دیگران داشته باشی.

3️⃣ معنای واقعی موفقیت:
دوباتن معتقده که موفقیت چیزی نیست که مدرسه برات تعریف می‌کنه. موفقیت واقعی یعنی پیدا کردن معنا در زندگی و رضایت از خودت، نه صرفاً گرفتن نمره خوب یا داشتن یه مدرک تحصیلی.

4️⃣ حل مشکلات زندگی:
زندگی یه سری مسائل پیچیده داره که فرمول‌های مدرسه برای حلشون کافی نیست. این کتاب بهت ابزارهایی برای مواجهه با این مشکلات میده.


فلسفه، کلید درک بهتر زندگی

یکی از موضوعات برجسته‌ی کتاب، اهمیت فلسفه در زندگیه. دوباتن میگه فلسفه فقط یه موضوع دانشگاهی نیست؛ بلکه یه ابزار کاربردیه که می‌تونه تو رو در مواجهه با چالش‌های زندگی راهنمایی کنه.
🔸 چطور فکر کنیم؟
🔸 چطور با شکست‌ها کنار بیایم؟
🔸 چطور از سختی‌ها برای رشد و تغییر استفاده کنیم؟


روابط، بخش حیاتی زندگی

🔹 دوباتن باور داره که مدرسه‌ها تو رو برای روابط واقعی آماده نمی‌کنن. درحالی‌که زندگی پر از ارتباطات پیچیده‌ست و نیاز به درک عمیق از خودت و دیگران داره.
🔹 این کتاب بهت یاد میده چطور با مشکلات ارتباطی کنار بیای و روابط معناداری بسازی که توی زندگیت نقش حیاتی دارن.


حرف آخر:

“آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند” فقط یه کتاب نیست؛ یه راهنمای فلسفی و کاربردیه برای ساختن یه زندگی بهتر. این کتاب کمک می‌کنه که:
✔️ خودت رو بهتر بشناسی.
✔️ تصمیم‌های هوشمندانه‌تری بگیری.
✔️ از روابطت لذت بیشتری ببری.
✔️ و یه زندگی معنادارتر بسازی.

📖 اگه دنبال راهی برای کشف مسیر واقعی زندگی هستی و از محدودیت‌های آموزش رسمی خسته شدی، این کتاب یه الهام‌بخش واقعی برات خواهد بود. 🌟

کتاب آنچه در مدرسه به شما یاد نمی دهند

تو برای انجام خواسته‌هات نیازی به اجازه نداری مدرسه از همون سال‌های اول زندگی، یعنی وقتی که هنوز قدت به نیمکت‌های مدرسه نمی‌رسه، اصرار داره که بگه مهم‌ترین بخش زندگی‌مونه و اونه که بدبختی و خوشبختی آینده‌‌مون رو تعیین می‌کنه. مدرسه وعده میده که اگه تکالیفت رو مثل یه بچه‌ی خوب انجام بدی و هر کاری رو که من میگم بکنی، در آینده هیچ نگرانی در مورد عشق و پول و روابط و غیره نداری. انگار این کارنامه‌ای که از مدرسه می‌گیری، آینده‌ت رو قراره تضمین کنه؛ ولی این وعده‌ها واقعا چقدر محقق میشن؟ چند نفر رو دیدی که کارنامه‌ی مدرسه‌شون عالی بوده، ولی توی بزرگسالی با انواع‌و‌اقسام مشکلات در زندگی روزمره دست‌وپنجه نرم می‌کنن و به موفقیتی که می‌خواستن نرسیدن؟ باید بگم من که به این ادعاهای مدرسه کاملا مشکوکم. مدرسه با همین وعده‌وعیدها سعی می‌کنه به ما یاد بده که به آدمایی که قدرت دارن، احترام بذاریم و برای هر کاری که می‌خوایم بکنیم ازشون اجازه بگیریم. اون هرچیزی رو یادمون میده، به‌جز دوتا مهارت مهم که واسه زندگی بسیار ضروریه؛ یعنی انتخاب شغل و ایجاد روابط رضایت‌بخش. جالب اینجاست که هم کار و هم عشق، یاددادنی هستن. الان حرف من این نیست که اگه کسی برضد مدرسه شورش کنه و هر قانونی رو زیر پا بذاره، خیلی موفق میشه؛ حرفم اینه که کورکورانه هرچیزی رو که مدرسه از ما خواسته اطاعت نکنیم و اینقدر مطیع نباشیم. مدرسه یه سیستم بسیار تاثیرگذاره که اگه متوجه نباشیم اثراتش می‌تونه تا آخر عمر ما ادامه داشته باشه. این سیستم، مدام چیزایی رو از ما می‌خواد که بازی رو به‌نفع خودش تموم کنه. اون ممکنه با کارت‌های صدآفرین و جایزه‌ها و نمره‌هایی که بهمون داده، زندگی ما رو تلف کرده باشه. ولی ما قدرت فکرکردن و انتخاب داریم و لازمه شجاعت این رو به‌دست بیاریم که مدرسه رو به‌درستی ترک کنیم. منظورم از ترک مدرسه چیه؟ اینه که اون نقطه‌ای رو که همه‌ش برای هر کاری اجازه می‌گرفتیم و هرچی رو بهمون می‌گفتن چشم‌بسته می‌پذیرفتیم، باید ترک کنیم. ما نیاز داریم موضوعات اصلی زندگی رو که سال‌ها ازش فراری بودیم، مطالعه کنیم و شروع کنیم به کشف استعداد و خوشبختی خودمون؛ این رو قرار نیست هیچ‌کس دیگه‌ای برامون انجام بدیم. اینجا یه مانع بزرگ پیش میاد و اونم مدلیه که یه عمر باهاش بزرگ شدیم. ما طبق تعالیم مدرسه، همیشه بابت هر کاری اجازه گرفتیم و مدام نه شنیدیم. نه به این دست نزن! نه سر کلاس آب نخور! نه حق نداری بری توی حیاط و… . یه‌عالمه «نه» توی وجود ما ریشه کرده. بنابراین توی بزرگسالی هم برای هر خواسته‌ای که داریم، احساس گناه می‌کنیم و فکر می‌کنیم خوب‌بودن یعنی جنگیدن با خواسته‌هامون و بیش‌ازحد صبوربودن. بیا به این فکر کن که شاید قانون خواسته‌ها متفاوت از چیزی باشه که تو باهاش بزرگ شدی. خواسته‌های تو لزوما بد نیستن و به کسی آسیب نمی‌رسونن. فرض کن می‌خوای یه کسب‌وکار راه بندازی و با اینکه ایده‌ی خوبیه، نمی‌دونی این خواسته رو دنبال کنی یا نه. شاید دنبال تایید یه بزرگ‌تر یا یه آدم قدرتمند (شبیه معلم کلاس اولت) می‌گردی و برای همینم از جات تکون نمی‌خوری. به این چیزایی که بهت میگم فکر کن: خواسته‌ی تو ممکنه چندان احمقانه نباشه. تو حق داری رویاهای بزرگ و کاملا مشروع داشته باشی. اگه می‌خوای دنبال خواسته‌ت بری، نیاز به شجاعت داری. هیچ چیز دیگه‌ای لازم نیست. اگه یه ایده داری که قبلا انجام نشده، معنی‌ش این نیست که نباید پیاده بشه یا ایده‌ی غیرمنطقی و بیخودی بوده که انجام نشده. شاید بقیه هم مثل تو منتظر اجازه بودن که نرفتن دنبالش. تو برای همیشه زنده نمی‌مونی و صدها سال فرصت نداری. زمان محدوده و وقتی برای عقب‌انداختن خواسته‌ت نداری. نیازه که یه پیام جدید و سورپرایزی به کودک ۱۱ ساله‌ی درونت بفرستی و بهش بگی: «زمان اجازه‌گرفتن تموم شده عزیزم.» تو مجبور نیستی از خبرگان و نیروهای برتر جهان و اساتید بزرگ و… اجازه بگیری. این شستشوی مغزی مدرسه‌ست که تو برای آب‌خوردن هم باید اجازه می‌گرفتی. برای انجام کاری در جهت خواسته‌ی مشروع و برحق خودت نیازی به تایید هیچ منبع یا شخصی نداری. تو خودتی و خودت. هیچ نشونه‌ی خاصی نمیاد بهت اطمینان بده که کاری رو شروع کنی. خودت نگاه کن ببین مخترعان و هنرمندانی که مخالف جریان‌های فکری موجود پیش رفتن و منتظر اجازه‌ی هیچ‌کس نشدن، چقدر توی فرهنگ‌ها محبوب و جاودانه موندن. یه چیزی توی اونا هست که تحسین ما رو برمی‌انگیزه و اونم اینه: «زندگیِ بدونِ اجازه و جسارتِ رفتن دنبال خواسته‌ها!» این همون چیزیه که درون تو هم هست و کافیه از حالت بالقوه به حالت بالفعل درش بیاری.
بعدی

کتاب آنچه در مدرسه به شما یاد نمی دهند

الن دو باتن

موضوع کتاب درباره‌ی چیه؟ می‌تونی درس‌های مهمی از زندگی رو که مدرسه بهت یاد نداده، اینجا بیاموزی دنیای امروز با جدیت خاصی به حوزه‌ی تحصیلات نگاه می‌کنه؛ انگار که مبدا و مقصد تمام کامیابی‌ها در زندگی از مدرسه و تحصیل می‌گذره و هرکسی که خارج از این چهارچوب قرار بگیره، راه تباهی رو پیش گرفته. در تمام کشورهای پیشرفته‌ی جهان، تا زمانی که فرد به ۲۱سالگی برسه به‌جز درس‌خوندن عملا کار دیگه‌ای برای انجام‌دادن نداره. بااین‌حال، به‌ندرت میشه کسی رو پیدا کرد که بعد از گذروندنِ دوره‌ی تحصیل، وقتی به گذشته‌ش نگاه می‌کنه، از خودش نپرسه که برای چی این‌همه از عمر گران‌بهاش رو صرف یادگیری چیزایی کرد که هرگز به‌کارش نمیان. تمام اون ساعاتی که پشت میزهای مدرسه نشسته بودیم، مفاهیمی که می‌تونستن برای داشتن یه زندگی خوب و معتدل به ما کمک کنن نادیده گرفته شدن و درعوض عمرمون صرف محاسبات دیفرانسیل، مطالعه‌ی سیاست دولت‌های قرن پونزدهم و آزمایش واکنش شیمیایی گوگرد و منگنز شد. اشتباه نکن؛ منظورم این نیست که اینا چیزای بی‌اهمیتی بودن. منظورم اینه که میشد به چیزهای مهم‌تری هم پرداخت؛ چیزایی که در زندگی بزرگسالی باهاشون روبه‌رو می‌شیم و هیچ ایده‌ای نداریم که چطور باید باهاشون دست‌و‌پنجه کنیم؛ اینکه چطور دوست پیدا کنیم، چطور مفهوم پول رو درک کنیم، چطور کسب‌و‌کار راه بندازیم، چطور یه رابطه‌ی عاشقانه‌ی سالم تشکیل بدیم، چطور با شکست مواجه بشیم، چطور به دام افسردگی نیفتیم، چطور احساس کافی‌بودن داشته باشیم و… . اینا چیزایی هستن که خیلی‌از بدبختی‌های دوران بزرگسالی‌مون به عدم درکی که ازشون داریم گره خوردن. بااین‌حال تلخیِ ماجرا اینجاست که مدرسه هیچ توجهی به این مسائل نکرد؛ به‌ اینکه رشد فکری فقط از مسیر یادگیری فرمول‌های خشک ریاضی و حفظ‌کردنِ شعرها نمی‌گذره، به اینکه نمره‌ی کارنامه شاخص خوبی برای نشون‌دادن توانمندی‌های یه فرد نیست و به اینکه اغلبْ اون‌چیزی که باعث پیشرفت‌نکردنِ ما میشه، هیچ ربطی به کمبود دانش ما در دستور جبر ماتریکسی یا ماضی بعید نداره، بلکه مربوط‌به ناتوانیِ ما در تسلط بر چیزیه که می‌تونیم اون رو ابعاد احساسیِ زندگی خودمون بنامیم. منظور از ابعاد احساسی زندگی، همون شناختی هست که از خودمون داریم، ظرفیت ما در برخورد با شریک زندگی، بچه‌ها و همکارامون، میزان اعتمادبه‌نفسمون و میزان آرامشی که در شرایط بحرانی از خودمون نشون می‌دیم. شکست در هرکدوم از این موارد هست که باعث شده گورستان‌ها پر از نوابغ گمنامی باشن که بی‌نصیب از استعداد پنهانی که داشتن، عمر گران‌بها رو به انتها رسوندن. من یعنی آلن دوباتن توی کتاب «آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند» می‌خوام از موضوعاتی حرف بزنم که واقعا توی مدرسه یادشون رفته بهت یاد بدن. عمدا میگم فراموش‌شده؛ به‌خاطر اینکه مدرسه‌ واقعا فراموش کرده که چیزای مهم‌تری رو یاد بده، نه اینکه توطئه‌ای در کار باشه. من می‌خوام همون موضوعات رو توی این کتاب برات به زبون ساده بگم. چیزایی که برای داشتن یه زندگی آرامش‌بخش و موفق بهشون نیاز داری. وقتی این همه راه‌حل وجود داره، واقعا چه لزومی داره ما سال‌ها توی تاریکی دست‌وپا بزنیم؟ خب می‌تونیم یادشون بگیریم و بهتر زندگی کنیم. هدف من از راه‌انداختن «مدرسه‌ی زندگی» هم همین بود.
تو برای انجام خواسته‌هات نیازی به اجازه نداری مدرسه از همون سال‌های اول زندگی، یعنی وقتی که هنوز قدت به نیمکت‌های مدرسه نمی‌رسه، اصرار داره که بگه مهم‌ترین بخش زندگی‌مونه و اونه که بدبختی و خوشبختی آینده‌‌مون رو تعیین می‌کنه. مدرسه وعده میده که اگه تکالیفت رو مثل یه بچه‌ی خوب انجام بدی و هر کاری رو که من میگم بکنی، در آینده هیچ نگرانی در مورد عشق و پول و روابط و غیره نداری. انگار این کارنامه‌ای که از مدرسه می‌گیری، آینده‌ت رو قراره تضمین کنه؛ ولی این وعده‌ها واقعا چقدر محقق میشن؟ چند نفر رو دیدی که کارنامه‌ی مدرسه‌شون عالی بوده، ولی توی بزرگسالی با انواع‌و‌اقسام مشکلات در زندگی روزمره دست‌وپنجه نرم می‌کنن و به موفقیتی که می‌خواستن نرسیدن؟ باید بگم من که به این ادعاهای مدرسه کاملا مشکوکم. مدرسه با همین وعده‌وعیدها سعی می‌کنه به ما یاد بده که به آدمایی که قدرت دارن، احترام بذاریم و برای هر کاری که می‌خوایم بکنیم ازشون اجازه بگیریم. اون هرچیزی رو یادمون میده، به‌جز دوتا مهارت مهم که واسه زندگی بسیار ضروریه؛ یعنی انتخاب شغل و ایجاد روابط رضایت‌بخش. جالب اینجاست که هم کار و هم عشق، یاددادنی هستن. الان حرف من این نیست که اگه کسی برضد مدرسه شورش کنه و هر قانونی رو زیر پا بذاره، خیلی موفق میشه؛ حرفم اینه که کورکورانه هرچیزی رو که مدرسه از ما خواسته اطاعت نکنیم و اینقدر مطیع نباشیم. مدرسه یه سیستم بسیار تاثیرگذاره که اگه متوجه نباشیم اثراتش می‌تونه تا آخر عمر ما ادامه داشته باشه. این سیستم، مدام چیزایی رو از ما می‌خواد که بازی رو به‌نفع خودش تموم کنه. اون ممکنه با کارت‌های صدآفرین و جایزه‌ها و نمره‌هایی که بهمون داده، زندگی ما رو تلف کرده باشه. ولی ما قدرت فکرکردن و انتخاب داریم و لازمه شجاعت این رو به‌دست بیاریم که مدرسه رو به‌درستی ترک کنیم. منظورم از ترک مدرسه چیه؟ اینه که اون نقطه‌ای رو که همه‌ش برای هر کاری اجازه می‌گرفتیم و هرچی رو بهمون می‌گفتن چشم‌بسته می‌پذیرفتیم، باید ترک کنیم. ما نیاز داریم موضوعات اصلی زندگی رو که سال‌ها ازش فراری بودیم، مطالعه کنیم و شروع کنیم به کشف استعداد و خوشبختی خودمون؛ این رو قرار نیست هیچ‌کس دیگه‌ای برامون انجام بدیم. اینجا یه مانع بزرگ پیش میاد و اونم مدلیه که یه عمر باهاش بزرگ شدیم. ما طبق تعالیم مدرسه، همیشه بابت هر کاری اجازه گرفتیم و مدام نه شنیدیم. نه به این دست نزن! نه سر کلاس آب نخور! نه حق نداری بری توی حیاط و… . یه‌عالمه «نه» توی وجود ما ریشه کرده. بنابراین توی بزرگسالی هم برای هر خواسته‌ای که داریم، احساس گناه می‌کنیم و فکر می‌کنیم خوب‌بودن یعنی جنگیدن با خواسته‌هامون و بیش‌ازحد صبوربودن. بیا به این فکر کن که شاید قانون خواسته‌ها متفاوت از چیزی باشه که تو باهاش بزرگ شدی. خواسته‌های تو لزوما بد نیستن و به کسی آسیب نمی‌رسونن. فرض کن می‌خوای یه کسب‌وکار راه بندازی و با اینکه ایده‌ی خوبیه، نمی‌دونی این خواسته رو دنبال کنی یا نه. شاید دنبال تایید یه بزرگ‌تر یا یه آدم قدرتمند (شبیه معلم کلاس اولت) می‌گردی و برای همینم از جات تکون نمی‌خوری. به این چیزایی که بهت میگم فکر کن: خواسته‌ی تو ممکنه چندان احمقانه نباشه. تو حق داری رویاهای بزرگ و کاملا مشروع داشته باشی. اگه می‌خوای دنبال خواسته‌ت بری، نیاز به شجاعت داری. هیچ چیز دیگه‌ای لازم نیست. اگه یه ایده داری که قبلا انجام نشده، معنی‌ش این نیست که نباید پیاده بشه یا ایده‌ی غیرمنطقی و بیخودی بوده که انجام نشده. شاید بقیه هم مثل تو منتظر اجازه بودن که نرفتن دنبالش. تو برای همیشه زنده نمی‌مونی و صدها سال فرصت نداری. زمان محدوده و وقتی برای عقب‌انداختن خواسته‌ت نداری. نیازه که یه پیام جدید و سورپرایزی به کودک ۱۱ ساله‌ی درونت بفرستی و بهش بگی: «زمان اجازه‌گرفتن تموم شده عزیزم.» تو مجبور نیستی از خبرگان و نیروهای برتر جهان و اساتید بزرگ و… اجازه بگیری. این شستشوی مغزی مدرسه‌ست که تو برای آب‌خوردن هم باید اجازه می‌گرفتی. برای انجام کاری در جهت خواسته‌ی مشروع و برحق خودت نیازی به تایید هیچ منبع یا شخصی نداری. تو خودتی و خودت. هیچ نشونه‌ی خاصی نمیاد بهت اطمینان بده که کاری رو شروع کنی. خودت نگاه کن ببین مخترعان و هنرمندانی که مخالف جریان‌های فکری موجود پیش رفتن و منتظر اجازه‌ی هیچ‌کس نشدن، چقدر توی فرهنگ‌ها محبوب و جاودانه موندن. یه چیزی توی اونا هست که تحسین ما رو برمی‌انگیزه و اونم اینه: «زندگیِ بدونِ اجازه و جسارتِ رفتن دنبال خواسته‌ها!» این همون چیزیه که درون تو هم هست و کافیه از حالت بالقوه به حالت بالفعل درش بیاری.
بی‌تفاوتی و نادونیِ دیگران رو بپذیر هرکدوم از ما وقتی که به‌دنیا میایم، دوروبرمون پره از آدمایی که همه‌جوره بهمون توجه می‌کنن و فوق‌العاده بهمون اهمیت میدن. برای هر کاری که می‌کنیم ذوق می‌کنن و تحسین‌های زیادی می‌گیریم. چه توی خونه و بعد هم توی مدرسه، مدام به ما اهمیت داده میشه و اینطوری ما احساس خاص‌بودن و فوق‌العاده‌بودن بهمون دست داده. بزرگ که می‌شیم این واقعیت وحشتناک مثل سیلی توی صورتمون می‌خوره که دنیا نسبت‌به هر کاری که ما انجام می‌دیم یا فکر می‌کنیم، بی‌تفاوته. وقتی وسط خیابونای شهر پرسه می‌زنی، این حس بهت دست میده که توی طرح وسیع این جهان، چقدر موجود ناچیز و بی‌اهمیتی هستی. آدما بهت تنه می‌زنن و کاملا بی‌تفاوت از کنارت عبور می‌کنن. حس می‌کنی موجودی نامرئی هستی که رفاه و حال خوب و کلا بودنت برای هیچ‌کس اهمیت نداره. این موضوع ما رو بسیار غمگین می‌کنه. نکته‌ی جالبش اینه که با اینکه می‌دونیم کسی به ما اهمیت نمی‌ده، درگیر این نگرانی می‌شیم که بقیه در موردمون چه فکری می‌کنن؛ مثلا وقتی توی رستوران از گارسون چیزی می‌خوای، نگرانی که صدات زیاد بلند نباشه. توی فروشگاه که خرید می‌کنی، نگرانی که بقیه متوجه بزرگ‌بودن شکمت نشن. فکر می‌کنی توی محل کار به‌خاطر کاری که کردی، دیگران توی ذهنشون دارن مسخره‌ت می‌کنن. هیچ شاهدی هم برای این چیزا نداری، ولی احساساتت درگیر شده. خب برای رهاشدن از این درگیری، چه کاری به‌نظرت می‌رسه؟ من یه راهکار خوب برای حل این تشویشِ فکری دارم! ببین خودت درباره‌ی آدمایی که نمی‌شناسی چطوری فکر می‌کنی. به این فکر کن که چندتا از آدمایی که امروز توی خیابون دیدی رو به یاد میاری؟ همونطور که می‌بینی، به‌سختی می‌تونی چهره‌ی حتی یه نفر رو به یاد بیاری. دیگران هم همینطور تو رو می‌بینن. اگه متوجه بشی خودت با غریبه‌ها چطور برخورد می‌کنی و در موردشون چه فکرایی داری، شاید از این تشویشِ فکری رها بشی. بینش بالغانه‌ اینه که به‌جای رنجش از بی‌تفاوتی و اهمیت‌ندادن بقیه، از این مسئله برای آزادی خودت بهره ببری. تو می‌تونی اینطوری شجاعت آزادبودن رو به خودت هدیه بدی و توی موقعیت‌های مختلف، راحت‌تر و رهاتر خودت رو ابراز کنی. خیالت راحت باشه که اگه زمین بخوری، کسی مسخره‌ت نمی‌کنه؛ چون احتمالا کسی متوجه شکست تو نمی‌شه یا اصلا اهمیتی نمی‌ده. این دیدگاه تازه می‌تونه پایه‌ی موفقیت‌های آینده‌ت باشه. مورد دیگه‌ای که خیلی وقتا مانع ما میشه تا دنبال خواسته‌هامون بریم، اینه که فکر می‌کنیم اونا می‌دونن ولی ما نمی‌دونیم. اینم ره‌آورد مدرسه‌ست که همیشه فقط به دانش معلم و ناظم تکیه کردیم و به اونا با دیده‌ی احترام و اعتماد کورکورانه نگاه کردیم. ما فکر می‌کردیم اونا هرگز اشتباه نمی‌کنن و همه‌چی رو می‌دونن. برات پیش اومده که یه جایی بفهمی یه چیزی اشتباهه، ولی نقدت رو مطرح نکنی، فقط به این دلیل که دیدی هیچ‌کسِ دیگه‌ای همراهی‌ت نمی‌کنه؟ موضوع اینه که ایده‌های خوب ممکنه هر جایی لابه‌لای زندگی روزمره سراغ هرکسی بیاد. ما خیلی سخت به خودمون اجازه می‌دیم از قدرت تفکرمون استفاده کنیم و فکر می‌کنیم ایده‌های خوب فقط توی پژوهشگاه‌ها و کاخ‌ها شکل می‌گیرن. این باوری که نسبت‌به توانایی‌های خودمون داریم، دقیقا تفاوت ما با آدمای نخبه و نابغه‌ست؛ وگرنه مطمئن باش ساختار مغزی اونا با تو هیچ تفاوتی نداره. نابغه‌ها فقط شجاعتش رو داشتن که به ایده‌ها و افکار خودشون اهمیت بدن و اون رو ابراز کنن. رالف والدو امرسون، شاعر بزرگ آمریکایی جمله‌ی قشنگی داره که میگه: «نوابغ به چیزایی فکر می‌کنن که ما صرفا فراموش کردیم بهشون فکر کنیم.» نمی‌خوام بگم مغرور باشیم و فکر کنیم فقط ما می‌فهمیم. وقتی میگم هیچ‌کس نمی‌دونه، منظورم اینه که همه‌ی آدما چه جزو کله‌گنده‌ها و قدرتمندان باشن چه جزو آدمای عادی، می‌تونن چیزایی رو بدونن که کس دیگه‌ای بهشون فکر نکرده. این اعتمادبه‌نفس می‌تونه ایده‌های خیلی جذابی رو متولد کنه. ما خیلی مودب بار اومدیم؛ طوری که هیچ‌وقت به خودمون اجازه ندادیم به کارای آدمای بالاتر از خودمون نقد وارد کنیم. ما زیادی به دانسته‌های اونا اعتماد کردیم و دقیقا به‌خاطر همین یه منبع مهم و ارزشمند رو کنار گذاشتیم؛ یعنی تجربه‌ی شخصی خودمون رو؛ درحالی‌که ما نیاز داریم به چیزایی که قبلا فکر و احساس کردیم، توجه ویژه بکنیم. لازمه که با جزئیات و دقیق، تجربه‌هامون رو به‌خاطر بیاریم. برای این کار هم نیازی نیست بریم کتابخونه و کتاب جدیدی بخونیم. شاید نیاز باشه یه حمام طولانی بریم یا یه پیاده‌روی طولانی رو به‌تنهایی تجربه کنیم. اینو بدون که یه‌عالمه چیزای ضروری برای زندگی هست که هیچ‌کس براشون پاسخ دقیقی نداره و چیزی نمی‌دونه. مثل اینکه چطوری بعد از ازدواج یه زندگی شاد داشته باشی؟ یا چطوری اون کاری رو پیدا کنی که واقعا بهش علاقمندی؟ هزارتا سوال این مدلی می‌تونم برات طرح کنم. خبر خوب اینه که پاسخ این سوالات زیادم ازت دور نیست. همین‌جا پیش خودته. با تکیه به تجربه‌های شخصیِ زندگی‌ت می‌تونی کم‌کم براشون پاسخ‌های درخور زندگی خودت پیدا کنی. برای این‌کار هم شاید لازمه کمتر تفکر بقیه رو مقدم‌تر از تفکر خودت بدونی. شاید لازمه کمتر ساکت باشی و به خودت اجازه بدی تفکر انتقادی رو یاد بگیری.
دوران کودکی‌ت رو درک کن و خودت رو دوست داشته باش توی کشاکش مدرسه‌رفتن و آموزش‌دیدن، یه موضوع اساسی و مهم هست که نادیده گرفته میشه و اون دوران کودکی خود ماست. دوران کودکی ما اینقدر اهمیت داره که شانس ما برای داشتن یه زندگی خوب توی بزرگسالی، کاملا به اون بستگی داره. اگه دوران کودکی خودت رو به‌خوبی درک و مطالعه نکنی، احتمالا نمی‌فهمی که باورهایی که توی این دوران برات ساخته شده، چطوری داره زندگی امروزت رو کنترل و هدایت می‌کنه. این احتمال برای همه‌ی ما هست که توی کودکی، یه چیزایی اشتباه پیش رفته باشه و ما رو از واقعیت‌ها دور کرده باشه. ما احتمالا یه‌سری طرح‌های درونی و الگوهای رفتاری رو از کودکی با خودمون به بزرگسالی آوردیم که ناآگاهانه داریم تکرارشون می‌کنیم و نتیجه‌ی خوبی هم نمی‌گیریم؛ مثلا ما برای انتخاب شریک عاطفی ممکنه مدام دچار اشتباه بشیم؛ چون آدمای بی‌تعهد و غیرقابل‌پیش‌بینی به‌طور ناخودآگاه در نظرمون جذاب‌ترن. اگه توی کودکی، پدرت همش داشته مادرت رو شماتت می‌کرده و مادرت مدام در حال گریه‌کردن بوده، طبیعتا تو چنین صحنه‌هایی رو عادی و آشنا می‌دونی. ازطرفی اگه مدام بهت پیام بی‌ارزشی رو انتقال دادن، طبیعیه که توی بزرگسالی این احساس رو با خودت حمل کنی. اگه موشکافانه و دقیق، دوران کودکی‌ت رو بررسی نکنی، احتمال داره با همون باورها و ارزش‌های غلط یه عمر زندگی کنی، بدون اینکه خودت متوجه باشی. نکته اینه که تمرکز مدرسه روی جهان بیرون از توست و کمکت نمی‌کنه جهان درون خودت رو بشناسی. الان دیگه می‌دونی که دوران کودکی تو اسرار هویت تو رو با خودش داره. تو نیاز داری بدون قضاوت بشینی و این دوران رو مطالعه و کشف کنی و بفهمی چی تو رو به‌شکلی که امروز هستی درآورده. متاسفانه به‌خاطر همین سختی‌ها و پیچیدگی‌هایی که در کودکی متحمل شدیم، اغلبمون هنر خاصی توی نفرت از خود و سرزنش خودمون داریم. ما خیلی‌وقتا از خودمون ناامید می‌شیم و بیش‌ازحد خودمون رو سرزنش می‌کنیم، بدون اینکه چیز تازه‌ای یاد بگیریم. اینجاست که به هنر جدیدی نیاز داریم؛ هنر شفقت به خود. چیزی که بهش نیاز داری، اصلاح نگاهی هست که نسبت‌به خودت داری. بهت میگم چطوری این کارو انجام بدی. اول اینکه در مورد شکست‌هات نباید احساس وحشت کنی. واقعیت اینه که ما آدما ابزارهای کمی برای زندگی هوشمندانه داریم و بنابراین شکست‌خوردن جزء لاینفک زندگی همه‌ی ماست. پس بهتره نگاهت رو به شکست‌خوردن تغییر بدی. دوم اینکه این فقط تو نیستی که آشفته‌حالی و احساس احمق‌بودن داری. تو فقط در مورد خودت چیزای بیشتری می‌دونی. وگرنه اینو بدون که همه همین افکار و احساسات تو رو تجربه می‌کنن؛ چون طبیعت انسان‌ها اینطوریه. سومین نکته که می‌خوام بهت بگم اینه که تو از گذشته‌ی خودت تمام و کمال خبر نداری. بالاخره تا یه حدی قربانی نیروهایی هستی که از کنترل تو خارج بودن. تو هیچ‌وقت نمی‌تونی به‌طور صددرصدی اون کسی رو که هستی، کنترل کنی؛ پس لازم نیست برای ذره‌ذره‌ی کلمات و رفتارهات خودت رو مسئول بدونی. کمی منعطف‌تر در مورد خودت برخورد کن. نکته‌ی چهارم مربوط به‌ ذات معیوبِ مغز ماست. مغز ما همیشه لذت رو مقدم‌تر از بقیه‌ی کارها می‌دونه و برای مشکلات واقعی بزرگ، هیچ‌وقت هشدار نمی‌ده. مغز ما هیچ تمایلی نداره به تجربه‌های گذشته فکر کنه و ازشون درس بگیره. متاسفانه این یه واقعیته که ما انسان‌هایی که توی این دوران هستیم، ابزار بسیار ضعیفی داریم. پنجمین مسئله اینه که حواست باشه تو دستاوردهای خودت نیستی. ارزش تو به چیزای بیرون از تو وابسته نیست. به‌قول ارسطو، فیلسوفِ بزرگ یونانی: «بدبخت انسانی که دارایی‌ها او ارزشمندتر از خودش باشد.» ارزشِ تو فراتر از کارهایی که انجام میدی و موفقیت‌هایی که به‌دست میاری تعریف میشه. باید اجازه بدی خودت رو بپذیری، بدون اینکه نگران وضعیتت باشی. ششم اینکه تعریفت رو از عشق باید عوض کنی. فرهنگ رمانتیک به ما میگه عشق یعنی تحسین بی‌نهایت برای یه آدم کامل و بی‌نقص. درحالی‌که در واقعیت اینطور نیست. عشق واقعی نقص‌ها رو می‌بینه و کور نیست؛ ولی باوجود نقص‌ها کسی رو دوست داره. عاشق واقعی نسبت‌به نقص‌ و عیب‌ها دلسوزه و سخت نمی‌گیره. لازمه در برابر بخش‌های آسیب‌پذیر خودمون و بقیه مهربون باشیم. عشق اون کسی نیست که همیشه باهاش خوشی. عشق اونیه که حتی وقتایی که حسابی اعصابت از دستش خورده، بازم بخوای باهاش بمونی.
بقیه خیلی شبیه خودت هستن یکی دیگه از چیزایی که توی مدرسه یاد می‌گیریم، اینه که بقیه شبیه ما نیستن. این وسط، چیزایی مثل جنسیت و طبقه‌ی اجتماعی، بیشتر و بیشتر ما رو نسبت‌به این موضوع حساس می‌کنه. دیدی که به بقیه‌ی انسان‌ها داریم بسیار مبهم و با تردیده؛ انگار اونا از یه سیاره‌ی دیگه اومدن. فکر می‌کنیم فقط ماییم که شبا می‌ریم سر یخچال یا فقط ما هستیم که افسردگی داریم و بقیه خیلی شاد و خوشحالن. درسته که ما آدما با هم تفاوت‌های فکری و سلیقه‌ای و ظاهری داریم، ولی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی شبیه همدیگه‌ایم. اگه مدام فکر کنیم متفاوتیم، حس منزوی و عجیب‌بودن سراغمون میاد. اینطوری میشه که جرات نمی‌کنیم اون بخش‌های شیطون‌ترِ خودمون رو به نمایش بذاریم و زیادی خشک و مودب به‌نظر می‌رسیم. اگه زیادی به منحصربه‌فردبودن خودمون معتقد باشیم، احساس جدابودن از بقیه بهمون دست میده و این برای گونه‌ی ما خطرناکه. واقعیت اینه که ما بین ۸ میلیارد خواهر و برادر شبیه خودمون داریم زندگی می‌کنیم. گونه‌ی ما اونقدرا هم که فکر می‌کنیم خاص نیست. بنابراین بهترین راه برای شناختن غریبه‌ها اینه که در مورد خودت تحقیق کنی. می‌دونم که هر آدمی توی این جهان به‌شکلی یکتاست، ولی شاید اون غریبه، نسخه‌ای از خودت باشه که هنوز نشناختیش. حالا یکی از چیزایی که همه‌ی ما توش مشترکیم، حساس‌بودن و آگاه‌نبودن به ارزش خودمونه. ما آدما انگار همش داریم روی لبه‌ی پرتگاه ناامیدی و نفرت از خودمون راه می‌ریم. کافیه یه تلنگر بهمون بزنن تا پرت بشیم. برای همینه که شنیدنِ یه ستایش کوچیک انقدر برامون لذت‌بخشه؛ چون باعث میشه کمی با خودمون مهربون‌تر باشیم و ارزش‌های خودمون رو از دید دنیای بیرون بهتر درک کنیم. اینجاست که اهمیت مهربونی روشن میشه. مهربونی با همنوع خودت تا این حد می‌تونه سرنوشت‌ساز بشه. شاید همون محبت کوچیکی که روزی به کسی کردی، اون رو از لبه‌ی پرتگاه ناامیدی نجات داده و خودت خبر نداری. آدمی که به دیگران عشق و محبت میده، می‌دونه که خودش هم چقدر به مهربونیِ دیگران نیاز داره. وقتی میگم ما خیلی شبیه هستیم، واسه همین میگم. ما با فکرکردن به نفرت از خود و شک به خودمون هست که مهربون می‌شیم. اینطوری می‌تونیم به خیلی از احساسات خودمون راحت‌تر اعتراف کنیم. مثل اینکه از بی‌حوصلگی همکارمون توی جلسه‌ای که ما پرزنت کردیم، ناراحت شدیم یا از اینکه دوستمون جوابمون رو نداد، غصه خوردیم. این صادق‌بودن در احساس دردهای خودمون می‌تونه از ما موجود مهربون‌تری بسازه. مهربون هم با خود و هم با دیگران؛ یه‌چیزی مثل «ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان!» به‌خاطر همین حساس‌بودن و پرتگاه ناامیدیه که تنش‌ها توی روابط به‌وجود میاد که اینجا می‌خوام به‌اصطلاح بهش بگم خرابی‌های روابط. این خرابی‌ها ممکنه خیلی پیش بیان و هرچقدرم کوچیک باشن، می‌تونن هر رابطه‌ای رو در آستانه‌ی جدایی یا سرخوردگی قرار بدن. نکته‌ی مهمی که می‌خوام بگم اینه که خرابی‌ها هیچ چیزی در مورد یه رابطه بهت نمی‌گن؛ بلکه توانایی ترمیم این خرابی‌هاست که سرنوشت یه رابطه رو تعیین می‌کنه. چهارتا مهارت مهم هست که اگه داشته باشی، می‌تونی خرابی‌های یه رابطه رو به‌خوبی ترمیم کنی: توانایی عذرخواهی – گفتن کلمه‌ی متاسفم و ببخشید به این راحتیا هم نیست؛ ولی جالبه که بهت بگم گفتن این کلمه، هزینه‌ایه که برای عشق به خودمون می‌پردازیم. وقتی اینو میگی در حقیقت داری به یه چیزی در خودت اعتراف می‌کنی که خوشایند نیست؛ مثل دمدمی‌بودن یا نامتعادل‌بودن ازنظر احساسی. تو با این کار داری همه‌ی جنبه‌های وجودت رو مهربانانه می‌پذیری. توانایی بخشش – نه‌تنها عذرخواهی سخت هست، بلکه پذیرش اون هم سخته. تقسیم‌بندی آدما به دو دسته‌ی خوب و بد اجازه نمی‌ده آدما رو ببخشیم. فکر می‌کنیم یه آدمی شخصیتش اینقدر وحشتناکه که نمی‌تونیم هرگز ببخشیمش. این تفکر برای ما خیلی آشناست و احساس امنیت برامون میاره. اونچه که نیازه، اینه که توانایی همدردی‌مون رو بالا ببریم تا درک کنیم شاید اون خسته یا نگران بوده که اون کار بد رو در حق ما کرده. توانایی آموزش – پشت هر خرابی توی رابطه‌، ناتوانی برای آموزشِ صحیح پنهان شده؛ مثلا اگه سعی کردی به همسرت بفهمونی چطوری با بچه‌تون رفتار کنه و موفق نشدی، لابد به‌خاطر اینه که معلم خوبی نبودی. معلم‌های خوب هیچ‌وقت با داد و فریاد سعی نمی‌کنن چیزی رو یاد بدن. اونا برای آموختن به شاگردانشون زمان میدن و با صبوری باهاشون همراهی می‌کنن. توانایی یادگیری – متقابلا یادگرفتن از طرف مقابل هم نیاز به این داره که قبول کنیم چیزای زیادی هست که بلد نیستیم و ممکنه دیگران چیز مهمی برای یاددادن به ما داشته باشن. لازمه بفهمیم که موردانتقاد قرارگرفتن عجیب نیست و بتونیم راحت بپذیریم که شاید توی اون زمینه‌ی خاص، بلوغ کافی نداریم و آماده‌ی یادگرفتن باشیم. فلسفه‌ی کینتسوگیِ ژاپنی میگه هنر واقعی در اینه که بدونی چطوری تعمیر باشی. توی این سنت قدیمی، ژاپنی‌ها گلدون‌ها و ظرفای شکسته رو با یه لاک طلا ترمیم و تزئین می‌کنن و به‌عنوان آثار هنری گرانبها به نمایش می‌ذارن. اونا ترمیم‌کردن رو یه هنر می‌دونن. به‌نظرم این همون کاریه که در مورد داستان‌های عاشقانه‌ی خودمون باید انجام بدیم. یعنی ترمیم‌کردن مکرر احساسات با رشته‌های ارزشمند طلایی.
تو نمی‌تونی جلوی تغییراتِ خلقیِ خودت رو بگیری ما آدما توی احساسمون درباره‌ی ارزش خودمون خیلی نوسان داریم. صبح ممکنه با کلی حس خوب به خودت از خواب بلند بشی و روزت رو شروع کنی و عصر همون روز با اشک و گریه به این نتیجه برسی که تو حاصل یه خطای کیهانی هستی. واقعیت اینه که ما نمی‌تونیم جلوی نوسانات خلق‌و‌خوی خودمون رو بگیریم. اینا طی چالش‌هایی که توی زندگی باهاشون روبه‌رو می‌شیم به‌هرحال پیش میاد. نکته‌ش اینجاست که بفهمی همه‌ی اینا گذراست و ابدا احساساتت پایدار نمی‌مونه. تو می‌تونی یاد بگیری که رویارویی بهتری با این تغییرات داشته باشی و کمتر ازشون خجالت‌زده باشی. این چیزا به‌نظر من بهت کمک می‌کنه: اینکه بدونی انسان موجود آسیب‌پذیری هست و ذاتش بسیار حساسه. لازم نیست خودت رو به‌خاطر احساسی‌شدن نسبت‌به قطعات موسیقی و شکوه تابلوهای نقاشی، سرزنش کنی. اگه این حساسیت نبود، هیچ‌وقت از درددل معشوقت یا غم مردمت احساس غم نمی‌کردی و بی‌تفاوت بودی. اینکه توی جمع‌هایی قرار بگیری که با تو رفتار واقعا مهربانانه داشته باشن؛ نه صرفا در ظاهر. کسانی که چشم‌وهم‌چشمی می‌کنن یا بسیار خودشیفته هستن یا بهت احساس بی‌ارزشی و ناامیدی رو القا می‌کنن، آدمای مناسبی برای معاشرت‌های تو نیستن. می‌تونی با یه دوست مناسب درددل کنی؛ دوستی که می‌دونه چطوری آرومت کنه و بهت اطمینان میده که قضاوتت نمی‌کنه. دوست واقعی نشونت میده که توی این حس‌ها تنها نیستی و می‌تونی در برابر مشکلاتت بایستی و به پوچی زندگی بخندی. یه کار خوب دیگه اینه که به بدنت توجه کنی. شاید برات سخت یا شرم‌آور باشه که بپذیری بداخلاقی دیروزت به‌خاطر این بوده که شب خوب نخوابیدی. خیلی‌وقتا با توجه‌کردن به نیازهای بدنت می‌تونی به خودت کمک کنی که خلق بهتری داشته باشی. واقعا وضعیت جسمی آدم روی ایده‌ها و افکاری که توی ذهنش شکل می‌گیره، تاثیر فراوونی داره. اینکه به خلق‌وخوت بی‌توجه باشی. مودی که الان داری، خیلی محکم می‌خواد خودش رو ثابت کنه و بهت بگه که ذات و هویت تو همینه. هویت خودت رو با خلق و روحیه‌ی فعلی‌ت یکی ندون. اگه ریشه‌های قدیمیِ مود الانت رو بشناسی، بهتر باهاش کنار میای. مثلا اگه قبلا مدام بهت گفتن تو لیاقت نداری، ممکنه افکار و احساسات منفی مداومی در این مورد داشته باشی و این مودت رو پایین نگه می‌داره. اون حرفا الان دیگه هیچ اعتباری ندارن و لازم نیست مطابق اونا رفتار کنی. تجربه‌های منفی گذشته‌ت رو واکاوی کن تا ازشون رها بشی. هر وقت دلت گرفته، سعی کن خودت رو شاد کنی. با خودت مهربون باش. تو این حق رو داری که از خودت با مهربونی مراقبت کنی و رفیق شفیق خودت باشی. درنهایت همیشه باید یادت باشه که هر مودی گذراست و جمله‌ی این نیز بگذرد رو بنویس و یه جایی بچسبون که مدام ببینی‌ش. بدن تو از آب ساخته شده و آب هم جاریه. پس نیازی نیست به یه فکر یا احساس بچسبی و راکد بمونی. مثل آب جاری باش و به احساسات و افکارت اجازه بده همراه این جریان برن. فقط یه‌ذره صبوری می‌خواد. درسته که تو یه بدن داری، اما شخصیت‌های مختلفی درون تو وجود داره؛ مثل خود سرزنش‌گر یا خود رویاپرداز یا خود وحشت‌زده یا بزرگسال بالغ. ذهنت رو مثل یه صحنه‌ی تئاتر تصور کن که هرکدوم از شخصیت‌ها دلشون می‌خواد بیان و صحنه رو به‌دست بگیرن. تو به کدوم شخصیتت تریبون میدی؟ بهترین کاری که می‌تونی برای خودت بکنی اینه که توی هر موقعیتی بپرسی که نظر بالغ بزرگسال درونم چیه؟ وقتی این کارو مرتب تمرین کنی، اون‌وقت یاد می‌گیری که باوجود تلاش خودِ سرزنشگر یا ترسوی درونت، تریبون رو به بزرگسالِ مهربونِ خودت بسپاری و به حرفای اون گوش بدی. جالب اینجاست که معمولا یه پاسخ درخور و مفید برات داره. هرچی بیشتر طبق حرفای بزرگسال درونت پیش بری، بلوغ عاطفی تو بالاتر میره. درواقع بلوغ عاطفی با رشد جسمی همگام نیست. اگه می‌خوای بدونی ازنظر عاطفی ‌چه‌قدر رشد کردی، به سه تا نشونه توجه کن. اگه این سه تا واکنش رو توی روابطت داری، سنت هرچقدر هم که باشه، یعنی هنوز بالغ نشدی: قهرکردن خشمگین‌شدن افراطی کاملا بی‌تفاوت‌بودن در عوض سه‌تا رفتار هست که نشونه‌ی بلوغ عاطفی هر انسانه. اولی‌ش توانایی توضیح‌دادنه؛ یعنی تو برای کسی که ناراحتت کرده، توضیح میدی که چرا ناراحتی. دومی‌ توانایی حفظ آرامشه؛ به این معنی که با حفظ ادب و آرامش، خودت رو ابراز می‌کنی و اینقدر عزت‌نفس داری که دلیلی نمی‌بینی فکر کنی که دیگران مسخره‌ت می‌کنن. سومین رفتار بالغانه، نشون‌دادن ضعف‌ها بدون ترسه. یعنی احساس شرم نمی‌کنی از اینکه درباره‌ی تمام احساسات و افکار و ضعف و نقص‌هات حرف بزنی و حتی اگه نیاز شد، گریه هم می‌کنی. به‌نظر میاد اگه مدرسه حواسش بود، باید هزاران ساعت رو صرف بلوغ عاطفی ما آدما می‌کرد تا بتونیم خلق‌وخوی خودمون رو مدیریت کنیم و توی هر موقعیتی بهترین رفتار رو داشته باشیم. اون‌وقت دنیا گلستان میشد.
به‌جای دیگران، خودت رو مرکز زندگی‌ت قرار بده از همون نوجوونی همش به ما این پیام رو دادن که خودخواه نباش! این باعث شده که از ترس خودخواه‌بودن به دیگران بیشتر از خودمون اهمیت بدیم. اینطوری نه‌گفتن به دیگران هم خیلی برامون سخت میشه. یه روز بیدار میشی و می‌بینی کل عمرت داشتی فداکاری می‌کردی و هیچ‌کسی هم قرار نیست بهت پاداش بده. اینجاست که ناراحت میشی که چرا با خودت مهربون نبودی و کل وجودت رو وقف دیگران کردی. از نظر من کمی خودخواهیِ مثبت نیازه. مشکل اینجاست که فقط جنبه‌ی منفی خودخواهی رو به ما نشون دادن؛ یعنی استثمار دیگران برای رسیدن به نیازهای خود. درحالی‌که اینجا منظور من از خودخواهی، یه خوددوستیِ مثبت و اهمیت‌دادن به خوده. تو باید شجاعت این رو داشته باشی که خودت رو بذاری اولویت اول زندگی‌ت و درباره‌ی علایق و ترجیحاتت صادقانه با اطرافیانت صحبت کنی. شاید خوب باشه هر روز ساعتی رو صرفا به خودت و علاقه‌هات اختصاص بدی. این کار برای روحیه‌ت خیلی ضروریه. بعضی وقتا لازمه به جامعه و اطرافیانمون بگیم بسه دیگه و دیگه کارایی رو نکنیم که جامعه از ما انتظار داره. در عوض فقط برای خودمون وقت بذاریم. فلسفه‌ی چهار مرحله‌ای هندوها توی این مسیر می‌تونه راهنمای مفیدی برامون باشه. چهارمین مرحله‌ش به‌نام سانیاسا اینه که فرد بعد از سال‌ها خدمت به جامعه و خونواده، بالاخره تعهداتش رو رها می‌کنه و مدتی رو به درون‌نگری می‌پردازه. ممکنه بره توی کوه زندگی کنه و رابطه‌ش رو با همه‌ی کسانی که به معنای زندگی و اینطور چیزا فکر نمی‌کنن، قطع کنه. اکثر آدما فکر می‌کنن باید به همه‌ی اطرافیانشون وفادار بمونن و حتی باوجود اختلاف‌ها و آسیب‌ها نباید رابطه‌شون رو با کسی قطع کنن؛ اما این درست نیست. بعضی وقتا برای حفظ سلامتی روح و روان خودت لازمه با کسی یا کسانی قطع ارتباط کنی. این بچه‌ها هستن که نمی‌تونن بی‌خیال اطرافیانشون بشن. بچه‌ها به‌خاطر طبیعتشون به‌هیچ‌وجه از مراقبان خودشون دست نمی‌کشن؛ حتی اگه اونا خشن و بی‌رحم و نامهربون باشن. اگه بی‌توجهی یا خشونتی از سمت این آدما ببینن، فکر می‌کنن شاید در آینده بهتر بشن. در واقع توی یه امید متوهمانه غرق میشن. ازطرف‌دیگه بچه‌ها ممکنه اینطوری فکر کنن که شاید فقط ظاهر رفتارای والدینشون بده، ولی در باطن آدمای مهربونی هستن که اینم غیرواقع‌بینانه هست. یه تصور غم‌انگیز دیگه اینه که اون بچه فکر می‌کنه یه مشکلی داره و بچه‌ی بدیه که باهاش اینطوری رفتار میشه. اون بچه تصور می‌کنه اگه رفتارهاش رو عوض کنه، والدینش هم رفتارشون خوب میشه. درحالی‌که این فکر اصلا درست نیست. درنهایت بچه‌ها این توان رو ندارن که از خونه برن؛ پس اینطور فکر می‌کنن که از این آدما بهتر براشون وجود نداره و نمی‌تونن شرایط دیگه‌ای رو بجز چیزی که توش هستن تصور کنن. حالا تو نگاه کن ببین کجاها شبیه بچه‌ها عمل کردی. اگه اینطور بوده، حاکی از کمبود بلوغ عاطفی هست. باید یاد بگیری که واقعا بعضی شرایط و آدم‌ها و روابط برای تو مناسب نیست. تو دیگه بچه نیستی که محدود به زندان خونه و مراقبانت باشی. اگه شجاعت ترک این‌جور موقعیت‌ها و رابطه‌ها رو داشته باشی، نشون میده که تو یاد گرفتی نیازهای خودت رو توی مرکز توجهت قرار بدی.
با خودت خوب رفتار کن؛ تو شایسته‌ی عشق هستی می‌دونی راحت‌ترین راه برای اینکه زندگی‌ت رو بهم بریزی چیه؟ اینه که با یه آدم نامناسب وارد یه رابطه‌ی جدی نزدیک بشی. اینطوری به‌راحتی خودت رو در معرض شدیدترین آسیب‌ها قرار میدی. برای همینه که با قاطعیت میگم مهم‌ترین گفتگوی زندگی‌ت گفتگوییه که برای انتخاب شریک زندگی انجام میدی و میشه اسمش رو گذاشت مصاحبه. متاسفانه ما توی مدرسه هیچ آموزشی در این مورد ندیدیم و اصلا نمی‌دونیم چطوری انتخاب درستی داشته باشیم. بزرگ‌ترین چیزی که شکست یا موفقیت رابطه‌ی ما توی بزرگسالی رو می‌تونه پیش‌بینی کنه، رابطه‌ایه که ما توی کودکی با آدمای مهم زندگی‌مون داشتیم. غریزه برای داشتن یه انتخاب رضایت‌بخش، کافی نیست و گاهی ممکنه ما رو به بیراهه ببره. نشونه‌هایی هست که نشون میده ما توی انتخاب شریک زندگی، ضعیف عمل می‌کنیم. یکی اینکه نمی‌تونیم آدمای سالم رو از ناسالم تشخیص بدیم. اگه توی دوران کودکی ازنظر عاطفی آسیب دیده باشیم، احتمالش زیاده که توی بزرگسالی، توی روابط پریشون و ناسالمی گیر بیفتیم. دلیلشم واضحه؛ چون خودمون رو دوست نداریم و اجازه می‌دیم عذاب بکشیم. ما فکر می‌کنیم شاید تقصیر ماست که اون رفتارهای بدی باهامون داره؛ درست مثل فکری که توی بچگی می‌کردیم. ازطرف‌دیگه دلمون نمی‌خواد کسی رو ناامید کنیم. پس به اون رابطه‌ی ناسالم ادامه می‌دیم و جرات نه‌گفتن نداریم؛ درحالی‌که برای مراقبت از خودمون لازم داریم مهارت ناامیدکردن دیگران رو هم یاد بگیریم. یه دلیل دیگه که توی روابط اشتباه گیر می‌کنیم، امید افراطیه. همش فکر می‌کنیم بالاخره یه روز طرف مقابلمون تغییر می‌کنه و اون روز هیچ‌وقت نمی‌رسه. ازطرفی به‌طور افراطی از تنهایی می‌ترسیم. برای همین فکر می‌کنیم اگه این آدم بره، ما تنها می‌مونیم و آمادگی اینو نداریم که تنهایی رو تحمل کنیم یا آدم مناسبمون رو پیدا کنیم. یه چیز عجیب دیگه اینه که مهربونی برامون خسته‌کننده و ملال‌آور به‌نظر میاد. اینم یکی از تبعات همون کودکی ناسالمه که توی قسمت قبل در موردش حرف زدم. هنر گفتگو چیزیه که باید از همون نوجوونی آموزش داده بشه. درست مثل یادگیریِ رانندگی و هر مهارت دیگه‌ای. تنها کاری که باید بکنیم اینه که یاد بگیریم چطوری با خودمون خوب رفتار کنیم. نکته‌ی عجیب اینه که ما یا وارد رابطه‌ی سمی می‌شیم که طبق تجارب کودکی یه عشق دردناک رو تجربه کنیم، یا اگرم وارد یه رابطه‌ی سالم و مهربانانه بشیم، از هر رفتار طرف مقابل یه برداشت بد می‌کنیم. انگار داریم تمام تلاشمون رو می‌کنیم که طرف راستی‌راستی بهمون اهمیت نده یا کلا بذاره بره. ظاهرا دنبال عشق هستیم، ولی بطن ماجرا اینه که ما خودمون رو شایسته‌ی عشق نمی‌دونیم. باید آگاه باشیم که اولین تجربه‌ی ما از عشق به سال‌های اول کودکی برمی‌گرده و همه‌ی اون ناهنجاری‌ها امروز توی رابطه‌ی عاطفی ما توی بزرگسالی متبلور میشه. وقتی آگاه باشیم که حالا دیگه آدم بزرگ محسوب می‌شیم و خطری تهدیدمون نمی‌کنه و بلدیم از خودمون محافظت کنیم، دیگه اسیر الگوهای بچگی نخواهیم بود. ما لیاقت این رو داریم که با کسی که دوستش داریم ازدواج کنیم. ما لایق عشق هستیم.
وقت واقعا کمه فیلیپ دوشامپانی، هنرمند نقاش، توی یکی از آثارش تصویر یه ساعت شنی رو کنار یه جمجمه کشیده. اون با این تصویر سعی کرده اهمیت زمان رو به ما بفهمونه؛ ولی مثل اینکه ما از بچگی تصور خاصی از زمان توی ذهنمون شکل گرفته و فکر می‌کنیم همیشه برای همه‌چی وقت داریم. ما هنوز توی بزرگسالی همون درکی رو از زمان داریم که توی کودکی داشتیم و این به ضررمونه و اشتباهه. این برداشت از زمان باعث میشه هشدارها در مورد کوتاه‌بودن زندگی رو نادیده بگیریم و درنتیجه مدام کارها رو عقب میندازیم و منتظر فرصت بعدی هستیم. اگه یادت باشه، توی بچگی، زمان خیلی کند می‌گذشت. مثلا سن ۲۰ سالگی رو خیلی از خودت دور می‌دیدی یا برای تولد سال بعد انگار باید یه قرن منتظر می‌موندی. خب دلیلش این بود که جهان برای ما یه تجربه‌ی جدید بود و معمولی‌ترین چیزا برای ما یه کشف خارق‌العاده محسوب میشد. هرچقدر تجربیات تازه و چالش‌برانگیز زندگی بیشتر باشه، زمان کندتر می‌گذره. حالا چیزی که اوضاع رو بدتر می‌کنه اینه که تازه وقتی فهمیدیم زمان کمه، سعی می‌کنیم با خوردن کلم بروکلی هرچقدر می‌تونیم عمرمون رو طولانی‌تر کنیم. نمی‌خوام بگم این خواسته‌ی معقولی نیست که عمر بیشتری داشته باشیم؛ ولی باید بگم طولانی‌ترشدن عمرت راه چاره‌ت نیست. می‌دونی راه چاره چیه؟ اینکه از منتظرشدن دست بکشی؛ منتظرشدن برای یه رابطه‌ی خوب، منتظر یه فرصت مناسب برای راه‌انداختن یه کار، منتظر یه پول زیاد برای سفررفتن، منتظر یه روز خوب برای شناکردن با دلفین‌ها و… . اینکه مرگ رو عقب بندازی به‌دردت نمی‌خوره؛ بلکه مهم اینه که تمام تلاشت رو به‌کار بگیری تا همین روزهایی رو که در اختیار داری با تجربه‌ها و فعالیت‌های جدید پربارتر کنی. شنیدی میگن هر روزت رو طوری زندگی کن، انگار که فردا قراره بمیری؟ این جمله رو توی ذهنت نگه دار و ببین چطور باید امروزت رو زندگی کنی. اشتباه نکن! اصلا منظورم این نیست که تجربه‌هایی رو انتخاب کنی که نیازمند هزینه‌ی زیاد و وقت طولانی باشن. فکر می‌کنی محله‌تون رو بادقت دیدی و از همه‌جاش خبر داری؟ پس بهتره بلند شی و دوباره از نو محله‌تون رو بگردی. می‌بینی که چقدر تجربه‌ی تازه توی جایی پیدا می‌کنی که فکر می‌کردی همه‌چیش رو قبلا دیدی و بلدی. تجربه‌ت رو از زندگی و چیزها و مردمش عمیق‌تر کن. کنجکاوی و شیفتگی دوران کودکی رو به خودت هدیه بده تا ببینی هرچقدر زندگی‌ت غنی‌تر میشه، زمان کندتر می‌گذره. درست مثل ونگوگ که با دیدن یه ظرف پرتقال معمولی روی یه میز معمولی ازخود‌بی‌خود شد و تصویر اون رو با قلم جادویی‌ش جاودانه کرد. هنرمندا همیشه سعی کردن با هنرشون به ما یاد بدن که به زندگی توجه ویژه‌ای داشته باشیم. تعصب و غرور رو بذار کنار و به چهره‌های اطرافیانت دقت کن. از دوستت سوالی بپرس که تابحال نپرسیدی. به محله‌ای برو که تابحال نرفتی. چیزی رو بخر و امتحان کن که تا حالا سراغش نرفتی. به طلوع و غروب آفتاب خیره شو. به اطرافت توجه کافی داشته باش و با چشمان باز زندگی کن. هرچیزی رو که تابحال تجربه کردی، دوباره و با عمق بیشتر تجربه کن. اینطوریه که هرچند سال که عمر کنی دیگه مهم نیست؛ چون مهم اینه که درست و آگاهانه زندگی کردی و درنتیجه احساس می‌کنی عمر طولانی داشتی.
رها و آزاد باش و اضطراب و ناامنی زندگی رو بپذیر ما از زندگی یه روال عادی و پیش‌بینی‌شده توی ذهنمون داریم که با همون می‌ریم جلو. اصلا نمی‌دونیم این روال چطوری توی ذهن ما ساخته شد؛ ولی بهش پایبندیم؛ مثلا مدرسه که تموم شد میرم دانشگاه، بعد میرم سرکار، ازدواج می‌کنم، بعد بچه‌دار می‌شم، بچه‌ها رو بزرگ می‌کنم، بعد بازنشسته میشم و… . هر چیزی که بیاد این روال رو بهم بزنه، حس بدبختی می‌کنیم و می‌پرسیم چرا اینطوری شد؟ چرا اون کار درست نشد؟ خبر خوب اینه که همیشه نقشه‌ی شماره ۲ وجود داره. به‌جای اینکه به‌خاطر نشدن‌ها مدام توی گریه و عصبانیت باشیم، می‌تونیم نقشه‌ی دومی رو طرح‌ریزی کنیم. باید بگم همه‌ی ما می‌تونیم این مهارت رو بیاموزیم. درسته که توی بچگی نمی‌تونستی از پدر و مادرت طلاق بگیری و توی خونه حبس بودی و هیچ راه دومی نداشتی، اما هشیار باش که الان یه بزرگسال هستی و می‌تونی راه دومی رو در پیش بگیری. تو دیگه مجبور نیستی تحت تاثیر کودکی‌ت احساس گیرکردن و توقف داشته باشی. این یه واقعیت باشکوهه که تو ظرفیت‌های بسیار زیادی برای عمل‌کردن و سازگارشدن با شرایط جدید داری؛ پس قدرت پنهان نقشه‌ی دوم رو برای خودت کشف کن. گاهی نقشه‌ی ۲ برای تو طرح بسیار بهتری از اون روال قدیمیه. تو نیاز داری که ایده‌ی اطاعت‌کردن رو که از مدرسه آموختی، رها کنی و از برنامه‌های کسل‌کننده و ناخوشایند تکراری بیرون بیای. بیان احساسات اصیل و اینکه چی می‌خوایم و چی نمی‌خوایم، همیشه به‌نظرمون تهدیدآمیز اومده؛ چون مدرسه ما رو اینطوری بار آورده که خوب باش ولی ناراحت باش. آزادی واقعی وقتی به‌دست میاد که بتونی نیازهای منحصربه‌فرد خودت رو درک کنی و برای اونا برنامه بریزی. وقتی آزاد و رها هستی که دیگه انتظارات دیگران رو رعایت نکنی و طبق نیاز و انتظارات خودت پیش بری؛ حتی اگه مسیر تو با موافقت عمومی روبه‌رو نشه. نیازی نیست از کسی که هستی و چیزی که می‌خوای شرمنده باشی. اینجا راه‌هایی رو بهت یاد میدم که بتونی زندگی آزادانه‌تری رو تجربه کنی. اولین توصیه‌ام اینه که بذار دیگران دستاوردهات رو ببینن و اونا رو پنهان نکن. می‌دونم که حرف‌زدن درباره‌ی کارهایی که کردی ممکنه برات سخت و اضطراب‌آور باشه و می‌ترسی به غرور و پزدادن متهم بشی؛ بااین‌حال هرازگاهی حرف‌زدن درباره‌شون می‌تونه بهت حس غرورِ مثبت بده و باعث بشه نقاط قوتت رو بهتر ببینی. توصیه‌ی دوم من برای تو اینه که ترس‌هات رو کنار بذار. خیلی از ترس‌هایی که داری غیرمعقولن و توهمی بیش نیستن. می‌تونی به‌صورت آگاهانه بعضی از زنگ‌های هشدار رو خاموش کنی و بدون توجه به ترس‌هات اقدام کنی؛ مثلا اگه از حضور در اجتماعات می‌ترسی، به این ترس اهمیتی نده و برو و توی مهمونی‌هایی حضور پیدا کن که اکثر آدماش رو نمی‌شناسی یا مثلا اگه از هم‌صحبتی با غریبه‌ها می‌ترسی، یه‌بار این ترس رو بذار کنار و همه‌ی اون فکرای منفی رو از ذهنت پاک کن و خودتو به یه غریبه معرفی کن تا مکالمه‌ای شکل بگیره. سومین توصیه‌ام انتقادکردن از بقیه‌س. لازم نیست همیشه با همه موافق و سازگار باشی و به جوک‌های همه بخندی. تو حق داری انتظارات معقول از بقیه داشته باشی و اگه رفتاری ناراحتت کرد، اون رو صراحتا مطرح کنی. توصیه‌ی چهارم من این هست که دوست‌داشتنت رو به دیگران نشون بده. از بقیه تعریف کن اگه واقعا ازنظر تو تعریفی هستن. اجازه بده اشتیاقت رو به دیگران آشکار کنی. این خیلی هم خوبه. پنجمین توصیه‌ام برات اینه که برچسب تنبل به خودت نزن و اگه فکر می‌کنی دلت می‌خواد یه‌کم بیشتر توی رختخواب بمونی، اشکالی نداره. نیازی نیست برنامه‌های خودانضباطیِ سفت‌و‌سختی برای خودت بچینی و اینقدر خودت رو آزار بدی. گاهی کمی تن‌پروربودن بد نیست. توصیه‌ی ششم اینه که برای خودت کار لذت‌بخشی انجام بده. با خودت خوش‌رفتار باش؛ مثلا چند ساعت خیال‌پردازی کن، بستنی شکلاتی بخور، یه لباس گرون برای خودت بخر، انجام این کارها هرازگاهی می‌تونه احساس خوشایندی بهت بده. آخرین حرفم بهت اینه که تو شگفت‌انگیزی. با هر چیزی که هستی و می‌خوای راحت باش. تو با تمام ایرادهایی که داری، کامل هستی و وجوه شگفت‌انگیز و خاصی داری. اینو از من بپذیر. تو شایسته‌ی دوست‌داشته‌شدنی. نکته‌ی مهم دیگه که می‌خوام بهت بگم اینه که دنبال امنیت توی جهان نگرد؛ چون هیچ جای جهان کاملا امن نیست؛ حتی در آغوش یارت. تنها جایی که امنه و تنها مردمی که در امنیت کامل هستن، قبرستون و مرده‌هان. یادت باشه که در زندگی مقصدی وجود نداره و هرچی که هست در مسیرِ سفرِ زندگی نهفته‌ست. پس تا می‌تونی خود این سفر رو موردتوجه قرار بده. پنجره‌ها رو باز کن و از تماشای مناظر توی مسیرت لذت ببر. می‌دونم که خیلی‌از امیدواری‌هات به ناامیدی بدل شده باشن و لحظات وحشتناکی رو تجربه کرده باشی؛ ولی باور کن زندگی اونقدرا که من و تو فکر می‌کنیم جدی نیست. تو می‌تونی مثل نوازنده‌های کشتی تایتانیک به دنیا نگاه کنی؛ وقتی که کشتی داشت غرق میشد و اونا سعی می‌کردن تا آخرین لحظاتِ عمرشون، نوای خوش موسیقی‌شون رو در جهان پخش کنن. تو خودت سعی کن اون نوری باشی که توی سخت‌ترین شرایط به قلب ناامید دیگران می‌تابه. به‌قول گاندی، سعی کن اون تغییری باشی که می‌خوای در دنیا ببینی. واقعیت دنیا اینه که هیچ کاری که تا حالا کردیم و هیچ حرفی که تا حالا زدیم اصلا برای دنیا مهم نیست. هیچ‌کس کاملا ما رو درک نمی‌کنه و هیچ‌وقت به‌طور کامل ممکن نیست صددرصد دوست داشته بشیم. نفس ما توهمات هیولایی داره که فکر می‌کنه ما زیادی مهمیم. شاید این دیدگاه غم‌انگیزی باشه، اما می‌تونه تو رو به یه خنده‌ی سرخوشانه مهمون کنه، وقتی بفهمی زندگی جدی نیست.
حرف اصلی کتاب خلاصه کتاب «آنچه در مدرسه به شما یاد نمی‌دهند» می‌خواست این رو بهت بگه که: درس‌های مهمی توی زندگی هست که برای یه زندگی خوب توی بزرگسالی سرنوشت‌سازه، ولی متاسفانه فراموش کردن توی مدرسه‌ به ما یاد بدن. اینه که حتی با بهترین نمرات هم گاهی نمی‌تونیم بهترین زندگی رو برای خودمون بسازیم و ازش لذت ببریم. توجه به این نکته می‌تونه کمکمون کنه خودمون به‌عنوان یه بزرگسال بالغ بریم دنبال درس‌های مهمی که نیازشون داریم و اونا رو یاد بگیریم؛ درس‌هایی مثل بلوغ عاطفی، رها و آزاد زندگی‌کردن، انتخاب شریک زندگی، مهربان‌بودن با دیگران، استفاده‌ی درست از وقت و اینجور چیزا.
ثبت نام

ثبت نام کاربر

This site is protected by reCAPTCHA and the Google
Privacy Policy and Terms of Service apply.